2

36 12 0
                                    

- سیر شدی؟
با شنیدن صدای ییشینگ از پشت سرش، لبخند زد و سرش رو به معنی "آره" تکون داد. ظرف‌های خالی شده رو توی هم چید و غذاهای باقی مونده رو روی میز به سمتی هول داد تا ییشینگ بتونه جمعشون کنه.
- مثل همیشه عالی بود مرسی
دست ییشینگ روی شونه‌اش نشست و فشار آرومی بهش آورد. ظرف‌های غذا رو یکی یکی مرتب کرد و با برداشتن ظرف‌های توهم چیده شده، به سمتش ظرفشویی رفت.
- میخوای بریم بیرون یکم هوا بخوریم؟
لوکاس دستمال کنار دستش رو برداشت و دور لبش کشید. سعی کرد صدای سرفه‌ی خفیفش رو توی دستمال خفه کنه اما لیوان آبی که ییشینگ مقابلش قرار داد یعنی توی این کار موفق نبوده. کمی از مایع داخل لیوان خورد و دستی به گلوش کشید. سوال ییشینگ دوباره تکرار شد و لوکاس دوست داشت تو جوابش فریاد بزنه "نه دوست ندارم پامو از خونه بیرون بزارم، دوست ندارم هوا بخورم، دوست ندارم نگاه‌های بقیه رو تحمل کنم دیگه"
نیم نگاهی به ییشینگ و بعد به ساعتی که کندتر از هروقت دیگه درحال جلو رفتن بود انداخت؛ ساعت یازده شب رو نشون میداد و این یعنی ییشینگ یه قصدی از پیشنهاد آخرشبش داشت و این حقیقت فقط مصمم‌ترش میکرد که یک "نه" محکم در جواب پیشنهادش بگه و باقی شبش رو توی تختش بگذرونه.
- دوست داشتم اما...
- اما نداره ظرفا رو بشورم برات لباس میارم
هربار همین اتفاق میوفتاد، ییشینگ پیشنهاد بیرون رفتن میداد و لوکاس هم میدونست هیچ راهی جز همراهیش نداشت. اما اینبار وضعیت فرق داشت، لوکاس حالا بعد از رفتن به مطب فهمیده بود تموم این سه سال مشغول فرار از واقعیت بود. واقعیتی که هیچوقت قرار نبود عوض بشه و لوکاس هربار با دیدن نگاه پر از ترحم آدما حالش از زندگی و شرایطش بهم میخورد و دیگه حتی دلش نمیخواست از پنجره هم به بیرون خیره بشه.
- عمو!
ییشینگ با شستن آخرین ظرف دستاش رو با حوله‌ی آویزون شده کنارش، خشک کرد و سمت لوکاس برگشت.
- بهونه نداریم لو... میدونی چند وقت شده که از این خونه پاتو بیرون نذاشتی؟ مخفی کردن خودت توی این خونه قرار نیست مشکلی رو حل کنه!
- مخفی نکردم...
لوکاس سرش رو پایین انداخت و اروم زمزمه کرد. صدای نزدیک شدن قدم‌های ییشینگ رو میشنید اما سرش رو برای دیدنش بالا نیاورد و مشغول بازی با دسته‌ی ویلچری شد که روش نشسته بود.
- مخفی نکردی ولی تو چارچوبی که ساختی گیر افتادی... تو چند روزه حالت خوب نیست درست از روزی که رفتن به مطب رو شروع کردی باز برگشتی به خلوتی که بزور ازش بیرون اومده بودی
دستش از حرکت ایستاد و سعی کرد تعداد نفس‌هاش رو کنترل کنه و تپش قلبش رو به حالت عادی برگردونه. سرش رو بالا گرفت و به ییشینگی که حالا کنارش پشت میز کوچیک آشپزخونه نشسته بود، نگاه انداخت. حرفای ییشینگ کاملا درست بود؛ خودش هم خوب میدونست که درست بعد از روزی که تصمیم گرفت به مطب بره حال روحیش دوباره بهم ریخت و تنها چیزی دوست داشت این بود که خیلی چیزا براش مهم نباشه؛ دوست داشت دربارشون هیچ فکری نکنه و حتی وقتی از ذهنشم عبور میکنن نفس عمیقی بکشه و بگه عیبی نداره!
- چیزی نشده
سعی کرد فشار دستای ییشینگ رو کنار بزنه تا بتونه ازش دور بشه. لوکاس در حال حاضر خیلی زیاد به بی اهمیت شدن افکارش نیاز داشت؛ برای محافظت از خودش و روحیه‌ای که دیگه فاصله‌ای تا ویرون شدن نداشت. بنابراین ساده‌ترین واکنشش بعد این ترسی که کل وجودش رو گرفته انکار واقعیت بود. گفتن اینکه "چیزی نیست، چیزی نشده و مهم نیست" و تکرار مداومش برای خودش و ییشینگ و ادمایی که این سوال رو ازش میپرسیدن و این تا جایی ادامه داشت که حرف زدن درباره‌اش ترس تو وجودش نندازه، تا روزی که اهمیت افکارش از بین بره و بتونه یک نفس راحت و بدون درد بکشه.
- حرف بزن لو! اینطوری من کاری از دستم برنمیاد... مربوط به جیهو؟
نفس‌های عصبی‌اش حالا کوتاه و عمیق شده بودن و حس میکرد هر لحظه امکانش هست که این نفس‌های کوتاه هم قطع بشن. دقیقا حسی که ماه پیش داشت یا قبل‌ترش و حتی دقیق‌تر بخواد توصیفش کنه هرباری که اسمی از جونگوو از دهن کسی بیرون میومد!
چشماش قفل شد رو لیوان آبی که مقابلش بود و قرص سفید رنگی که تو دستای ییشینگ به چشم میخورد. قرص رو برداشت و توی دهنش گذاشت و لیوان رو گرفت و تمامش رو برای فرو بردن قرص یه نفس سرکشید.
- من نمیدونم چطور کمکت کنم هربار حرف میزنیم بعدش اینطوری میشه و من واقعا از حرف زدن باهات میترسم لوکاس
لوکاس لیوان رو روی میز گذاشت رو سرش رو پایین انداخت. یه کسی تو مغزش فریاد میزد " تو اول باید بفهمی چه چیزایی مهمن، چه چیزایی ارزش فکر کردن دارن، چه چیزایی ارزش این حمله های عصبی رو دارن"
- هر آدمی احتیاج داره گاهی وقتا تو زندگیش قوی نباشه لوکاس! نیاز داره خسته شه، گریه کنه، داد بزنه، تا بعد دوباره آروم بگیره، دوباره شروع کنه، دوباره لبخند بزنه، راه بیوفته! تو از قوی بودن فقط سکوت رو یاد گرفتی نه؟
- من خسته‌ام فقط... میتونی کمکم کنی برم اتاقم؟
لوکاس با صدایی که از قبل هم ضعیف‌تر به نظر میرسید زمزمه کرد و ییشینگ با گفتن " البته " پشت سرش قرار گرفت. صدای کشیده شدن چرخ‌های ویلچر روی پارکت‌های خونه، غم‌انگیزترین موسیقی این روزای اون دونفر بود.
لوکاس روز به روز ضعیف‌تر میشد و کاری از دست کسی برنمیومد. بعد از اتفاقی که سه سال قبل افتاد لوکاس دیگه نتونست روی پاهاش بایسته و تلاشی هم برای درمانش انجام نداد. ییشینگ تنها کسی بود که بعد از اون هرروز شاهد شکسته‌تر شدنش بود و میدید که لوکاس چطور سعی داره ارتباطش رو با دنیای بیرون از اون خونه قطع کنه.
دستاش رو زیر کتف‌های لوکاس گذاشت و به کمک خودش از روی صندلی بلندش کرد و روی تخت قرارش داد. لوکاس ابروهاش رو توی هم کشید و پاهاش رو از روی زمین بلند کرد و روی تخت دراز کرد. دستاش رو به تخت تکیه داد و خودش رو عقب کشید تا به تاج تخت تکیه بده.
ییشینگ ملافه رو روی بدن خسته‌ی لوکاس مرتب کرد و چراغ خواب کنار تختش رو روشن کرد. وقتی از پر بودن لیوان آب کنار تخت مطمئن شد لبخندی به پسر بداخلاق مقابلش زد و ازش فاصله گرفت.
- میدونی وقتی رفتم مطب به این فکر کردم که هزار تا حرف قشنگ بلدم بزنم كه دست يه نفرو از باتلاق بگيره بكشه بيرون اما خودم تو همون باتلاق دارم دست و پا میزنم؛ هزار راه بلدم كه حال كسی رو خوب كنه اما حال خودم خوب نيست. اينا ترسناكن! اينا یعنی زورم نمیرسه به خودم
ییشینگ برق رو خاموش کرد و سمتش برگشت، به صورتش که زیر نور آبی رنگ چراغ خواب میدرخشید، خیره شد. حتی صورتش هم لاغر شده بود و ییشینگ متونست استخون‌های بیرون زده‌ی گونه‌اش رو ببینه.
- مشكل من دنيا و اتفاقات مزخرفش که جز من کسی رو برای افتادن پیدا نمیکنن، نيستن. مشكل من خودمم كه زورم به خودم نمیرسه. اعتمادی كه از خودم به بقيه نشون دادم، خودم به خودم ندارم. انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مينويسم طوری که انگار دارم یه کار اشتباه رو به بهترین شکل انجام میدم. میدونی عمو من اتفاق خوبی ميتونم باشم، اما نه برای خودم، نه برای زندگی خودم، حتی نه برای اون ادمی که باید باشم!
ییشینگ حرفی نزد و دستش روی دستگیره‌ی در مشت شد و با دست دیگه‌اش فشار بدن خسته‌اش رو به چهارچوب در داد.
- امروز تنها روزی بود که دلم خواست برم دنبال آدمی که تو این شهر رهام کرده..... یا شایدم رهاش کردم
ییشینگ کاملا لال شده بود. لوکاس بعد مدت‌ها درباره جونگوو حرف زده بود و ییشینگ نمیدونست باید بابت این تغییر خوشحال باشه یا پا به پای اون پسر درد بکشه و برای حال بدش اشک بریزه. لوکاس امشب داغونتر از همیشه به نظر میرسید و ییشینگ هیچ کاری از دستش برنمیومد.
- حرف زدم بدونی من از قوی بودن فقط سکوتش رو یاد نگرفتم فقط نمیدونم قراره چطوری با همه افکار گره خورده بهم کنار بیام... الانم میخوابم و نمیزارم باز فکر خیال باعث حال خرابم بشه نگرانم نباش... شب بخیر
با بیرون رفتم ییشینگ از اتاق ملافه رو کنار زد خودش رو بالا کشید تا بتونه چراغ خواب رو خاموش کنه. با رسیدن دستش به دکمه‌ی چراغ رو خاموش شدنش بدن کشیده‌اش رو به حالت اول برگردوند و نفس عمیقی کشید. خودش رو پایین کشید و با دراز کشیدنش روی تخت بالشت کنارش رو تو آغوشش گرفت و محکم بغلش کرد.
- زندگی یه مفهوم ناعادلانه‌اس!!
~~~~
روی صندلی نشست و قبل حرکت صندلی و چرخوندش سمت دیوار تمام شیشه‌ای دسته‌ای از کاغذای روی میزش رو برداشت و شروع به چک کردن نوشته‌های روی کاغذا کرد. با دیدن اسمی که با ماژیک فسفری هایلایت شده بود نیم نگاهی به ماه بزرگی که تو آسمون دیده میشد، انداخت و سمت میز چرخید. شماره مورد نظرش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- بله؟
- خواب که نبودی؟
صدای جیغ دختر بچه‌ای توی گوشش پیچید و باعث شد لبخند رو لباش عمق بگیره و از بیدار بودنش مطمئن بشه.
- نه تازه رسیده بودم خونه و داشتم با بورا بازی میکردم اتفاقی اف... بورا مراقب باش میش.... شتتت شکست!
لحن درمونده چانیول باعث شد چشماش رو ببنده و به سروصدا و گریه‌های خواهر کوچیک بکهیون بخنده. به صندلی تکیه داد با لذت به بحث خانوادگی اونا گوش داد.
- میخوای بعدا زنگ بزنم؟
- نه متاسفانه یا خوشبختانه ماگ مورد علاقه بکهیون رو شکست، الان دارن موهای همو میکشن و به من کاری ندارن
چانیول گفت و هردو به صدای فریاد بکهیون خندیدن.
- اتفاقی افتاده رئیس جانگ؟
ییشینگ کاغذای توی دستش رو روی میز‌ گذاشت و ناخوداگاه به قاب عکس جونگوو روی میزش خیره شد. ۲۱ سال بود که حسرت دیدن پسرش رو میکشید و توی این سه سال هربار با دیدن اون قاب عکس دلتنگیش بیشتر میشد.
- دو تا درخواست دارم ازت
- میشنوم
انگشت رو از روی عکس عقب کشید و شروع به بازی با کاغذای تلنبار شده‌ی روی میزش کرد.
- میخوام با جونگوو حرف بزنم باید برگردونمش اینجا
- پیدا کردن جونگوو سخت نیست میدونی که همین الانم میتونم ادرسش رو بهت بدم اما...
- اما؟
صدای بازدم کلافه چانیول و بعد خنده‌ی عصبیش، تو گوشاش پیچید و باعث شد و خستگی روز گذشته‌ رو دوبرابر قبل رو شونه‌هاش حس کنه‌.
- مشکل حرف زدن با جونگوو! اون دیگ هیچ شباهتی به قبل نداره!
- میدونم برای همین از تو کمک خواستم
از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن بی هدف تو اتاق کارش کرد. تنها نوری که به چشم میخورد نور مهتابی بود که از پنجره میتابید و نور چراغ مطالعه‌ای که تموم مدت روشن بود.
به سمت پنجره رفت.دیدن حیاط خونه‌اش دیگه هیچ لذتی نداشت، تموم درختایی که یه روزی با عشق کاشته بود خشک شده بودن و پاییز تو تموم روزای سال روی این خونه خیمه زده بود.
- من تموم تلاشم رو میکنم
- خیلی مهم که بتونم باهاش صحبت کنم چانیول، پس هرکاری از دستت برمیاد انجام بده
- حتما و بعدی؟
- دنبال یه نفری میگردم... پدربزرگ لوکاس، مشخصاتش رو برات میفرستم هرچی زودتر برام پیداش کن
گوشی رو قطع کرد، از پنجره فاصله گرفت و سمت میزش رفت. گوشی رو گذاشت و اینبار قاب عکس قدیمی کنار عکس جونگوو رو برداشت. روی مبل نزدیک میز نشست و حس کرد خاطرات عکس هرلحظه براش واضح‌تر از قبل میشن.
به دنیا اومدن جهیون و لوکاس توی یک سال و بزرگ شدنشون همراه هم، قشنگترین اتفاق زندگی اون دوتا زوج بود‌. کارول و شیچن به خوبی به کره عادت کرده بودن و کارول کل روزش رو با آیرین وقت میگذروند. هربار که ییشینگ و شیچن از سر کار برمیگشتن و صدای خنده‌ی خانواده‌ی کوچیکشون رو میشنیدن قلبشون گرم میشد و هرکدوم میتونستن لبخند عمیق رو روی صورت بهترین دوستشون ببینن.
تنها ناراحتی و مشکل اون روزاشون پدر کارول بود. مردی که حتی با وجود به دنیا اومدن لوکاس بازم اصرار به برگشت کارول به هنگ‌کنگ و طلاقش داشت.
کارول با ناراحتی از پدرش حرف میزد و درباره وابستگیش میگفت ولی همشون خوب میدونستن عشق بین شیچن و کارول اونقدر عمیق بود که کارول با وجود تمام اون مخالفت‌ها کره مونده و قید خانواده‌اش رو زده.
اما درواقع شکل بزرگتر از چیزی بود که ییشینگ جوان اون روزا بهش فکر میکرد. با مرگ ناگهانی خانواده وانگ، ییشینگ هیچوقت به برگشت لوکاس پیش خانواده‌اش فکر نکرده بود. اما الان وقتی به اسیبی که اون پسر از سونگ‌ها خورده فکر میکنه، شاید بهترین راه پیدا کردن اون پیرمردی که هیچ شناختی ازش نداشت باشه.
~~~
با صدای بسته شدن در خونه، چشماش رو باز کرد و ملافه سفیدی که جهیون صبح روش انداخته بود رو کنار زد. کل شب نتونسته بود بخوابه و تنها وقتی جهیون بیدار شد خودش رو به خواب زد و تا لحظه رفتنش از خونه صبر کرد.
زندگیاشون این روزا انقدر عجیب به نظر میرسید که حتی از فکر کردن بهش هم حالت تهوع میگرفت. بدبختی همه جا به چشم میخورد و درد و ناراحتی هر گوشه این خونه خودش رو قایم کرده بود. به اندازه تموم عمرش دلتنگ جونگوو بود و این روزا دیگه حتی انقدر قوی نبود که بتونه دلتنگیش رو از کسی قایم کنه. کل روز با فکر کردن به بهترین دوستش بغض میکرد و از اینکه معلوم نبود چند سال دیگه شبیه به این سه سال انتظارش رو بکشه دیوونه‌اش میکرد.
به گوشیش چنگ زد و برعکس تموم شب گذشته که عکساشون رو مرور کرده بود. شماره‌ی جونگوو رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش چسبوند.
تنها چیزی که میتونست نجاتش بده از اون وضعیت، فرار کردن و پناه بردن به جونگوو بود. اصلا تنها چیزی که میتونست تیونگ رو قبل از سقوط توی تنهایی و گیر افتادن زیر ویرونه‌ی زندگیش نجات بده، جونگوو بود و رها کردن همه چیزایی که کنار جهیون داشت. بعد سه سال حالا مجبور بود چیزایی که به زور همراه خودش کرده بود و ول کنه تا خودش رو نجات بده چون همیشه یه بخشی از مغزش برمیگشت به گذشته و با پتک میکوبید به سرش که چرا هیچکاری نمیکنی؟! دست از فشردن گوشیش توی مشتش برداشت با شنیدن صدای اوپراتور که میگفت پیغام بزارید دلش رو زد به دریا و بعد سه سال جواب نگرفتن از جونگوو خواست حالا که درد به استخوناش زده حرف بزنه، حتی اگه بازم جوابی نگیره.
" دلم میخواد باهات حرف بزنم اما چون خیلی وقته ندیدمت باهات سخت حرفم میاد... یه جورایی انگار خجالت می کشم. جونگوو من کجای این زندگی گمت کردم؟ کجا گمت کردم که حالا هرچی میگردم، هرجا میرم پیدات نمیکنم. وقتی بکهیون گفت نمیخوای باهام حرف بزنی انگار همون شد تیر خلاصی، زد و بند پوسیده رابطمون رو پاره کرد، حداقل اون بندی که من هنوز حس میکردم وجود داره. میدونی مامانم میگفت امید مثل عصا میمونه و من هیچوقت فکرشم نمیکردم دردی که تو این حرف وجود داره بیشتر از هرچیز دیگه‌ای. نمیفهمیدم وقتی مامانم میگفت امید همونقدر که داشتنش میتونه انگیزه باشه نداشتنش میتونه نفس بگیره یعنی چی؟! ولی الان میفهمم... اما بازم ازت شکایتی ندارم میدونم شاید بعد اون همه اشتباه که همه اطرافیانت در حقت کردن ازمون قطع امید کردی گذاشتیمون به حال خودمون ولی خودت چی؟ همش نگرانتم، از خوابیدن فراریم چون هربار دیدن خواب تو باعث میشه کل روز به حال بدت و ره تنهایی که داری تحمل میکنی فکر کنم. میشه برگردی؟ میشه بزاری یبار دیگه ببینمت؟ جونگوو من این راه رو تا تهش رفتم، من رفتم و باز برگشتم بهت، من رفتم تهش فهمیدم قرار نیست برادری مثل تو پیدا کنم و برگشتم چون به خودم قول دادم دیگه از دستت ندم... الان فقط دلم میخواد همه چی رو رها کنم و بیام دستتو بگیرم و برگردیم عقب؛ اون موقع‌ها هردومون بیشتر میخندیدم، بیقرار بودیم، از دنیا و اتفاقاش عصبی بودیم ولی هیچوقت ازهم جدا نبودیم. اما حالا چی...؟‌ دیگه چیزی نمونده تا از دلتنگی نفسم قطع بشه. ترجیح میدم بداخلاق باشی، ازم متنفر باشی ولی باشی... لطفا باش لطفا برگرد باور کن هیچ جوره دلم آروم نمیشه وقتی نیستی. اینو میخوام ازت با التماس با خواهش. من برگشتم بهت تو هم برگرد بشو عصایی که باعث میشه بتونم راه برم"
گوشی رو با حرص رو مبل کوبید و اشکاش رو با حرص پاک کرد. سخت‌ترین قسمتش این بود که حتی نمیدونست جونگوو به پیاماشون گوش میده یا نه؟ باید خودش یکاری میکرد، باید آدرس جونگوو رو از یه جا پیدا میکرد. چطور قرار بود بازم بدون اون پسر زندگی کنه؟
دستی تو موهاش کشید. گوشی روی مبل لرزید و تیونگ به سرعت بهش چنگ زد.
"امشب میخوام برم دیدن بابام، و توهم باید بیای. ساعت ۸ اماده باش"
با خوندن پیام جهیون دندوناش رو روی هم کشید و از روی مبل سر خورد و روی زمین افتاد. حس کوفتگی تو بدنش و حالت تهوعی که داشت باعث شد به میز مقابلش چنگ بزنه و برای تسکین دردی که تا استخوناش عمق گرفته بود، به سمت بسته‌ی سیگارش پناه ببره.

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now