- دیر که نیومدم؟
جهیون با دیدن تیونگ که روی زمین گوشه خونه نشسته بود پرسید و تیونگ با عجله بلند شد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست. به هرحال که هروقتم میومد دیر نمیشد، تیونگ میتونست تمام روز رو منتظرش بمونه.
- نه مارک تازه رفت
تیونگ گفت و با هیجان دوتا گیلاس از روی میز بار برداشت و دستش رو بالا اورد، جهیون با دیدنشون منظورش رو فهمید و با لبخند سر تکون داد.
- پس تا دوش بگیری غذاها رو میزارم جلوی تلویزیون تا باهم فیلم ببینیم، حوصلهام سر رفته
- باشه عزیزم
جهیون پاکتهای غذا رو روی میز گذاشت و قبل از رفتن به سمت اتاق بوسهی کوتاهی روی موهای تیونگ گذاشت.
- هوس سوشی کرده بودم، ظرفش رو باز نکن میدونم از بوی غذاهای دریایی بدت میاد
لبخندی به تیونگ که با صورت جمع شده توی پاکتای غذاها سرک میکشید زد و ازش دور شد.
جهیون با بستن در نفس عمیقی کشید و بیخیال دوش گرفتن روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. بعد از دعوای شب گذشتشون تمام شب رو بیدار مونده بود و به مشکلاتشون فکر کرده بود و نتیجهی تمام شب بیدار موندناش، زنگ زدن و کمک گرفتن از جوهانی بود که به نوعی رقیبش به حساب میومد.
- موهاتو یادت نره خشک کنی! هوا سرد شده
با صدای تیونگ که از بیرون اتاق داد میزد، باعث شد آهی بکشه و شروع به باز کردن دکمههای پیرهنش کنه. از جا بلند شد و بی حوصله پیرهنش رو دراورد و گوشهای انداخت. دستش سمت کمربندش رفت اما قبل باز کردنش صدای تیونگ باعث شد دست از کار بکشه.
- جهیون؟ هنوز نرفتی؟
- نه
در به شدت باز شد و تیونگ با حالت طلبکاری گوشی مشکی رنگ جهیون رو تو مشتش فشرد و جلوی صورتش گرفت. اگه میدونست پشت این لحن طلبکار یه بحث طولانی نبود قطعا کل شب میشست و به پیشی امادهی حملهاش میخندید.
- یری بهت زنگ میزنه!!! تو با یری حرف میزنی؟ اون عوضی مگه کرهاس؟ از کی باهم حرف میزنید؟
- وای تیونگ.... واقعا داشتم فکر میکردم همه چی داره نرمال میگذره
- جهیییییون
تیونگ فریاد کشید و جهیون دستش رو بین موهای چرب شدهاش فرو کرد و با سرانگشتاش کف سرش رو خاروند
- من با یری حرف نمیزنم. نمیدونم چرا زنگ زده... گوشی رو بیار اینجا ببینم
جهیون دستش رو روی پیشونیش کشید و به تیونگ که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کرد. دیگه درواقع داشت به این شرایط عادت میکرد، مخصوصا این چند روز اخیر هر لحظه به بهونه های مختلف بهش گیر میداد و حالا تماس یهویی یری به همه شکهای الکیش مهر تایید زده بود.
- بیا دیگه
با جدیت گفت، تیونگ با حرص به سمتش قدم برداشت و قبل رسیدن بهش گوشی رو تو سینهاش کوبید. جهیون گوشی رو تو دستش گرفت و دست ازادش رو دور تیونگ حلقه کرد و بی توجه به تقلاهاش تو بغلش محکم نگهاش داشت.
شماره یری رو گرفت و روی اسپیکر زد. تیونگ هنوز با تمام توان برای دور شدن ازش تلاش میکرد ولی خیالش راحت بود که اون پسر لجباز هیچوقت زورش بهش نمیرسه.
- پس بالاخره جواب دادین جهیون شی
- نمیدونستم قراره زنگ بزنی
- اره اتفاقی شد... دارم میام کره دوست داشتم ببینمت
تیونگ با خشم نگاه جهیون کرد و قبل از اینکه جهیون با دیدن خشم توی چهرهاش بلند بخنده، گوشی رو از تو دستش کشید و از لای دندونای چفت شدهاش غر زد:
- کی گفته ما علاقهای داریم تو رو ببینیم؟
- اوه تیونگ... اتفاقا داشتم بهت فکر میکردم
- میدونی چیه؟ انقدر بهم فکر کن تا افکارت به فاکت بدن
تماس رو قطع کرد و مشتش رو توی سینهی جهیونی کوبید که حالا صدای خندهاش تمام اتاق رو پر کرده بود.
- نخند جه
- باشه عزیزم نمیخندم
جهیون به زحمت خندهاش رو کنترل کرد و لبه تخت نشست و پسرش رو روی پاهاش نشوند. تیونگ حالا دیگه برای بیرون رفتن از بغلش دست و پا نمیزد و جهیون بعد از مدتها آرامش رو کنارش حس میکرد.
- تیونگ من از وابستگیت به خودم خبر دارم و از اینکه اگه ازت دور بشم چقدر اسیب میبینی هم خبر دارم، ولی من هیچوقت قرار نیست از نقاط ضعفت استفاده کنم و دائم تو رو با اینکه ترکت میکنم تهدید کنم اما میشه ازت خواهی کنم یکم به منم فکر کنی؟ میدونی چقدر خستهام؟ میدونی چه فشاری رو دارم تحمل میکنم و تمام امیدم به اینکه وقتی کنار تو میشینم تو آرومم کنی؟ ولی برعکس تو، فقط داری فشار روی شونههام بیشتر میکنی
- ببخشید
تیونگ با صدای لرزونی زمزمه کرد و جهیون آهی کشید.
- ببینمت
جهیون گفت و سر تیونگ رو از شونهاش جدا کرد. با لبخند دستش رو روی گونهی خیس و قرمزش گذاشت. به چشمایی نگاه کرد که مثل همیشه قرمز بود و جهیون دیگه بهش عادت کرده بود.
- هیچی نخوردی از صبح؟
- نه... دلم برای جونگوو تنگ شده
تیونگ سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت گفت. جهیون با شنیدن لحنش قلبش لرزید و بدن ضعیفش رو بین بازوهاش گرفت و محکم به خودش فشردش.
- اگه فردا بیارمش اینجا تا ببینیش، حالت خوب میشه؟
- میاریش؟
تیونگ با هیجان گفت و جهیون لبخند بزرگی تو جوابش زد.
- حتی اگه نیاد با زور میارمش! بیا بریم غذا بخوریم بعدش دوش میگیرم... بهت قول داده بودم باهم فیلم ببینیم
~~~
از خواب پرید و با ترس چشماش تو اتاقی که تو تاریکی فرو رفته بود، چرخوند. بعد از غذا بخاطر بیحالی و دردی که داشت، قرص خورد و به اتاقش برگشت، ولی حتی نفهمیده بود کی خوابش برده و حالا چند ساعت میگذره.
با دردی که توی گلوش حس کرد دستش رو روش گذاشت و با بیحالی از جا بلند شد. به سمت پنجرهی باز اتاق رفت و سعی کرد تصویر مبهمی که از خوابای درهمش داشت رو فراموش کنه.
باد سرد هرلحظه شدیدتر به بدن ضعیف شدهاش میخورد و صدای سرفههای خشکش داشت گوشاش رو خراش میداد.
- بیدار ش.... پنجره رو دوباره باز گذاشتی پسر خوب؟
ییشینگ غر زد و سینی داروها و سوپی که درس کرده بود رو روی میز گذاشت و به سمت جونگوو رفت. جونگوو شبیه به پسربچههای خطاکار سرش رو پایین انداخته بود و به حرکات ییشینگ خیره شده بود.
- برو بخواب من میبندمش
- اخه هوا گرم بود تا قبلش
جونگوو غر زد و ییشینگ با خنده پنجره رو بست و جونگوو رو مجبور کرد تا روی تختش دراز بکشه.
- سرما خوردی!
- تب دارم؟
تمام مدت که خوابیده بود، انقدر کابوسهای مختلف دیده بود که حالا فقط میخواست فکر کنه یه پسر عادی که توی مریضی برای پدرش بهونه میگیره و پدرش هم نوازشش میکنه و به غرغراش گوش میده.
ییشینگ دستش رو روی پیشونی جونگوو گذاشت و زمزمه کرد:
- یکم... برات سوپ درست کردم
سینی رو برداشت و درحالی که قاشق رو توی سوپ فرو کرد و سمت دهن جونگوو برد.
- میدونی جونگوو وقتی به شرایطی که داشتیم فکر میکنم افتخار میکنم بهت انقدر قوی موندی
- قوی؟
به زحمت محتویات توی دهنش رو قورت داد و به تاج تخت تکیه داد. لحنش مظلوم بود و قلب ییشینگ برای این مظلومیت فشرده میشد اما میتونست کاری کنه؟
- یری هم یبار بهم گفت بجای تموم دردایی که ادما بهم دادن قوی شدم ولی خب میتونستم قوی نباشم. میتونستم اون همه درد رو نکشم ولی قوی هم نباشم؛ میفهمی چی میگم؟ ضعیف بودن وقتی چیزی برای ترسیدن و اسیب دیدن وجود نداره که اهمیتی نداره، اصلا لازم نیست قوی باشی!! تو اون لحظه منم میتونستم هیچوقت نفهمم این دردا چقدر میتونه غیر قابل تحمل باشه، میتونستم هیچوقت درد نکشم و ندونم و خوشحال به زندگیم ادامه بدم، نمی تونستم؟ قوی بودن کمکم نمیکنه.... هیچوقت کمکم نکرده
قاشقی که دوباره پر شده بود و به سمت دهنش میومد رو پس زد با زمزمه کردن "گلوم درد میکنه" ییشینگ رو متقاعد کرد تا دیگه بهش از اون سوپ شور نده، به هرحال که دروغ نگفته بود و حس میکرد گلوش ورم کرده.
درد قدیمی معدهاش دوباره شروع شده بود و طعم خون رو تو همه جای دهنش حس میکرد، حتی نهار هم نتونسته بود درست بخوره و حالا احتمالا بیشتر از ۲۰ ساعت بود که معدهاش خالی مونده بود و معدهی بیچارهاش حق داشت که درد بگیره.
- آنه همیشه میگفت من روحم انقدر پاک که هر اتفاقی باعث میشه خودم رو مقصر بدونم و نباید اینطوری باشم. ولی من واقعا نمیتونم این احساس رو کنترل کنم، من برای همه چی عذاب وجدان میگیرم و تو این سه سال هرلحظه حس میکردم که دارم دق میکنم از این همه اتفاقی که مقصرش تا حدودی من بودم. وقتی دوباره تیونگ و لوکاس رو دیدم دوباره همون حس رو داشتم حس قاتل بودن! حس کردم مقصر زندگی خراب همشون منم، مقصر حال بد تیونگ منم. بازم اون عذاب وجدان اومد سراغم، بخاطر اتفاقی که مقصرش نبودم، ترس افتاد به جونم، ترس از اتفاقاتی که ممکنه بود یه روزی بیوفته
بدون اینکه بفهمه حالا تو آغوش ییشینگ رفته بود و صدای گریهاش تو اتاق پیچیده بود. بعد از اون کابوسای که دیده بود و بعد از فکر کردن به تصویر تیونگ روی تخت بیمارستان و لوکاسی که غرق خون روی زمین افتاده دیگه تمام توانش از بین رفته و نمیتونست ظاهرش رو حفظ کنه.
- هیچ ادمی نمیفهمه من چی میکشم هیچ کدومتون از حسی که داره میکشتم خبر ندارین از این همه احساس ضد و نقیضی که درگیرشونم. یه لحظه میترسم که نکنه تنفری که دارم عمیق بشه و قلبم کدر بشه باز یه لحظه بعدش میترسم که نکنه باز گول عشقش دروغیتون رو بخورم و ببخشمتون. هرکی که ندونه تو که آنه رو دیدی تو که میدونی من درست شبیه اونم، میدونی من آدمیم که عذاب وجدان میگیرم بخاطر کار نکرده، غصه میخورم بخاطر اتفاقات نیوفتاده
ییشینگ دستش رو دورانی روی کمر جونگوو میکشید و قلب مریضش تیر کشید. جونگوو راست میگفت، قبلا همچین روزایی رو با آیرین داشت و جونگوو کاملا شبیه همسرش شده بود.
وقتی جونگوو آروم گرفت کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه، از سرفههای شدیدش میفهمید چه دردی داره میکشه و حالا فقط مجبور بود قرص رو بزور تو دهنش بزاره و کمی از آب توی لیوان رو به زحمت به خوردش بده.
- من میشناسمت جونگوو..... بهتر از هرکسی میشناسمت
زیرلب زمزمه کرد و به چشمای بستهی جونگوو خیره شد. درست شبیه بچههای بعد از یه گریهی طولانی به خواب رفته بود و ییشینگ حالا میتونست صورت رنگ پریدهاش رو کاملا از نظر بگذرونه. درسته شرایط بدی بود ولی میتونست به اینکه روزی جونگوو "بابا" صداش بزنه امید داشته باشه.
لبخند تلخی از تصور خانوادهای که میتونست داشته باشه و سونگها ازش گرفته بود زد و اینبار دستی که بخیه خورده بود رو توی دستاش گرفت و جای جای بخیه هاش رو بوسید.
- مهم نیست که بقیه ببینن تو ضعیف شدی مهم نیست که ترسیدی من میدونم انقدر قوی هستی که فردا محکمتر از امروز روی پاهات وایسی و به راهی که انتخاب کردی ادامه بدی...
دستش رو اینبار روی جای زخم های روی مچش کشید و بجای لبخند بغض توی گلوش نشست. جونگوو چقدر سختی کشیده بود و حالا بخاطر بی مسئولیتی ییشینگ بود که جونگوو حالا داشت این شرایط رو تحمل میکرد.
- بابا بابت همه چیز معذرت میخواد جیهو... ولی به هرحال زندگی همهاش قرار نیست بد باشه، روزای خوبی هم هستن که هنوز نیومدن
- حالش خوبه؟
ییشینگ آخرین پله رو پشت سر گذاشت و به لوکاسی که برای تمام مدت اونجا ایستاده بود و حالا با نگرانی بهش خیره شده بود نگاه کرد.
- خوبه
نگاهش کمی چرخید و با دیدن یری لبخند روی صورتش نشست و به سمتش رفت.
- کی اومدی؟
- تازه رسیدم زنگ زدم به جونگوو، لوکاس جواب داد گفت حالش خوب نیست
یری درحالی که ییشینگ رو بغلش میکرد گفت و ییشینگ بوسهای روی موهای دختر گذاشت و ازش دور شد.
- چیزی نیست سرما خورده
گفت و با دست بهش اشاره کرد تا روی مبل بشینه.
- قهوه؟
- اره ممنون
یری کتش رو روی دسته مبل گذاشت و زیر نگاه لوکاس مبل تک نفرهای رو برای نشستن انتخاب کرد.
- میدونم تو این مدت از دست جونگوو چی کشیدی واقعا متاسفم
- کاری نداشت باهام
یری سری تکون داد و صدای خندهاش تو گوشهای لوکاس درست مثل این پیچید که بخواد بگه "من اون موجود لجباز رو بهتر از تو میشناسم لو"
با خستگی بدنش رو کشید و توی مبل فرو رفت، از صبح که رسیده بود هنوز حتی وقت خوردن یه وعده غذایی رو هم پیدا نکرده بود، حالا، هم خسته بود هم گرسنه!
- یری؟
سوالی به لوکاس نگاه کرد، لوکاس کمی برای گفتن حرفاش تردید داشت و بعد از کلنجار رفتن با خودش به سختی پرسید:
- جونجونگوو... یعنی میگم... تو این سه سال... اتفاقی براش افتاده؟
ابروهای یری بالا پرید، میخواست بخنده اما حقیقت تلخی که تو سرش میچرخید مانع از حتی پوزخندش هم میشد.
- اتفاق؟ شوخیت گرفته؟
از جا بلند شد و مقابل ویلچر لوکاس زانو زد و دستاش رو روی عضلات تحلیل رفتهی پاهاش گذاشت و سرش رو بالا گرفت و تو چشماش خیره شد.
- یعنی بیناییتم مشکل پیدا کرده؟
لوکاس خواست حرفی بزنه که دستش رو بالا اورد و ساکتش کرد؛ یه بار برای همیشه لازم بود یه نفر وضعیت این بین رو روشن میکرد. هیچکس به اندازه یری از حال بد جونگوو خبر نداشت و انگار وظیفهی اون بود که قسمتی دردی که جونگوو کشیده بود رو بازگو میکرد.
- سه سال پیش من جونگوو رو از بدترین وضعیت بیرون کشیدم.... جونگوو نابود شده بود حتی فکر میکنم کلمهی نابود هم براش کمه. وضعیت دست شکستهاش انقدر خراب بود که بزور انگشتاش رو نگه داشتن و قطع نکردن... ولی چه فایده هنوز که هنوز دردش باهاش هست. از اون بدتر وضعیت عصبی بود که پیدا کرده بود، به کوچیک ترین صداها و حرفا واکنش نشون میداد. یه سال تموم هرشب کابوس میدید و یه خواب راحت نداشت... تو اسم این وضعیت میزاری چی؟ اتفاق؟ از نظر من اتفاقی نیست که براش نیوفتاده باشه، چون من به چشم خودم دیدم جونگوو رسما یه دور مرد و زنده شد
از جاش بلند شد. دستی به کش موهاش کشید و سفت ترش کرد. شاید الان باید لوکاس رو تنها میذاشت اون تلنگری که باید رو بهش زده بود و الان این لوکاس بود که باید تصمیم میگرفت.
به لوکاس گیج که انگار تو یه برزخ فرو رفته بود و دستای مشت شدهاش خبر از حال افتضاحش میداد پوزخندی زد و ازش دور شد.
- چرا اومدی اینجا؟
پشت میز وسط اشپزخونه نشست و لبخند بزرگی به چهره شکستهی ییشینگ زد. اون مرد همیشه ارامش خاصی داشت اما حالا به بدترین شکل ممکن کلافه و خسته بنظر میرسید و یری میتونست حالش رو بخاطر حضور جونگوو تو اون خونه بفهمه.
- لوکاس احتیاج داشت تنها باشه
- چرا نرفتی پیش جونگوو؟
ییشینگ فنجون قهوه رو مقابلش گذاشت و روی صندلی دورتری ازش نشست و آهی کشید.
- بیشتر بخاطر این اینجام تا با شما حرف بزنم
- میشنوم
کمی از قهوهاش مزهمزه کرد و منتظر شنیدن حرفای دختر مقابلش شد.
- درباره خانواده لوکاس
- خانواده لوکاس؟
لحن متعجبش برای یری قابل حدس بود. چون اولین بار که این موضوع رو فهمیده بود خودش هم دست کمی از ییشینگ نداشت.
- یه سری مدارک دست جونگوو بود. چند شب پیش عکساش رو فرستاد برام. شاید اونا به تنهایی چیزی خاصی نبودن ولی وقتی با کاغذایی که روی میز مینا پیدا کرده بودم مطابقت دادم فهمیدم چیزایی راجب مادر لوکاس وجود داره... فکر کنم شما بهتر از هرکسی بتونین بفهمین موضوع چیه!.... البته بهتره اول بفکر شرایط جونگوو باشیم و بعد به این موضوع فکر کنیم
~~~~
- لوکاس
چشم از نقطه سیاه شدهای که مدتها بود بهش خیره شده، گرفت و به ییشینگ که مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. هنوزم گیج بود از حرفایی که از یری شنیده بود، از دردی که گفته بود و لوکاس میتونست بفهمه این فقط قسمتی کوچیکی از گذشته دردناکشون بود. هنوزم گیج بود از وضعیتی که توصیف میکرد و لوکاس نتونست دردی که قلبش میکشید رو تحمل کنه.
لوکاس با تصمیماتش گند زده بود به روزای خوبی که داشتن، به عشقی که شکل گرفته بود و داشت جونگوو رو سرپا میکرد. لوکاس با تصمیمش جونگوو رو محکمتر از قبل به زمین زد و از دور به نابودیش نگاه کرد. اما جونگوو هم به اندازه خودش هردوشون رو به تباهی کشونده بود.
ولی با این وجود فکر کردن به دردی که هردو کشیده بودن باعث میشد فشار خونش تا حدی بالا بره و حس کنه زیاد طول نمیکشه تا قلبش از حرکت وایسه.
- قرصات پیش منه... بخور صورتت شده گلولهی اتیش، نگاش کن ببین چقدر سرخ شده
بزور فک قفل شدهاش رو باز کرد و قرص رو بینش گذاشت و لیوان اب رو به لبش چسبوند و مجبورش کرد تا قرص رو قورت بده.
- آروم باش پسرم آروم
لوکاس چشماش رو بست و کف دستاش رو به صورتش کشید. داشت چه بلایی سرش میاورد. آخ از جونگوو... جونگوو قصد کشتنش رو داشت؟ چرا داشت اینطوری باهاش تا میکرد؟
- من همیشه آدم امیدواری بودم... ولی دیگه نیستم. دیگه امیدوار بودن سخته حتی سختتر از روزای اولی که داشتم با وضعیتم کنار میومدم. عمو، جونگوو اومد سراغم و امیدمو نشونه گرفت. الان گیجم، خستم، عصبیم، دوست دارم دستامو بزارم رو گلوش و نفسشو ببرم تا انقدر هممون رو ازار نده، که بعدش همه بتونیم نفس بکشیم و بخاطرش زجر نکشیم. ثانیهای بعد میخوام برم به پاش بیوفتم تا منو ببخشه و دوباره یکی تو ذهنم داد میزنه اونی که باید ببخشه تویی ولی دیگه امید ندارم، دیگه سخته امیدوار باشم به اینده، امیدوار باشم به جونگوو، به زندگی از دست رفتم، به پاهایی که قرار نیست راه برن، به عشقی که دیگه وجود نداره. اصلا امید که نداشته باشی آسیبم نمیبینی. انگار چیزی نداری که کسی ازت بگیرتش. همیشه فکر میکردم این حس غم انگیز، اما فقط غمانگیز به نظر میاد اتفاقا پر از آرامشه یه آرامش که داره تبدیلم میکنه به یه آدم خودخواه که دیگه منتظر هیچچیز نمیمونم تو این دنیای بزرگ بی دروپیکر که هر ثانیه یه چیزی میخواد نابودت کنه؛ چی بهتر از این آرامش؟
- میخوای از سر شروع کنی؟
تنها واکنشش به دردودل طولانی و عجیب لوکاس همین یه جمله بود. به وضوح حس میکرد لوکاس به هیچکدوم از حرفایی که به زبون میاره اعتقادی نداره و لوکاس اون خودخواهی نبود که میگفت. ییشینگ نمیدونست اون چی شنیده بود که حالا اینطور حق به جانب حرف میزد و حرف از بخشیدن جونگوو میزد؟
- نه
ییشینگ لبخند خستهای زد و با نالهای که از درد زانوهاش بود بلند شد و روی صندلی نشست.
- دیگه دارم پیر میشم
دستی به زانوهای دردمندش کشید و لوکاس رو سمت خودش چرخوند و با همون لبخندی ادامه داد.
- نمیخوای از اول شروع کنی ولی حرفات هیچ شباهتی به قبل نداشت
لوکاس سرش رو پایین انداخت. اره شباهت نداشت چون لوکاس بالاخره تونسته بود به خودش حق بده، تونسته بود به یاد بیاره اونم حالش خوب نبوده. نه تو این سه سال خوب بود، نه قبل اون اتفاق. لوکاس بیست سال از عمرش رو صرف محافظت از جونگوو کرده بود. هیچوقت نتونسته بود درک کنه این حسش از عشق یا از سر قولی که به جهیون داده یا بخاطر حس عذاب وجدانی که داشته. لوکاس هم حق داشت خسته بشه، که دروغ بشنوه و باور کنه، که عصبی بشه، که گند بزنه. الان میتونست به خودش حق بده از جونگوویی که اینطور پاهاش رو ازش گرفته عصبی بشه. ولی از سر شروع میکرد که چی بشه؟ که چیکار کنه؟ جز این که بدونه راه دیگهای هم هست، که میدونست نیست؟ یا حداقل برای لوکاس نیست.
- اگر هزار بار دیگر شروع کنم باز به همین جا می رسم خودت بهم گفتی ادمیزاد فراموشکاره وقتی درد داره، فریاد میزنه، داد و بیداد می کنه و بعد یادش میره، درد که همیشه نمیمونه یا درمون پیدا میشه یا آدم بهش عادت میکنه
کف دوتا دستش رو دوباره کلافه روی صورتش میکشه. دردش چرا تموم نمیشد؟ درسته تنش بیحس شده بود و عادت کرده بود ولی هنوزم درد داشت. انقدر عمیق، که با تمام وجود حسش میکرد.
- جونگوو خوب نیست. منم خوب نیستم. حال هیچکس خوب نیست اما نمیدونم چیکار کنم برم تو اتاق تو چشماش زل بزنم بگم چرا داری هر دومون رو از بین میبری و بعد بغلش کنم و به این همه غم پایان بدم یا یه مشت به یکی از دیوارای این خونه کوفتی بزنم و برای همیشه از جونگوو از تو از هرچی که مربوط به گذشتهام میشه دور شم و برای همیشه برم. نمیدونم برم تو اتاق و بهش بگم معذرت میخوام بخاطر این همه دردی که بهت دادم یا همینجا بشینم و از درد کشیدنش لذت ببرم. نمیدونم چیکار کنم نمیدونم واقعا! از اینکه شنیدم جونگوو این همه مدت زجر کشیده داغون شدم. از اینکه شنیدم زندگی برای جونگوو هم راحت نبوده دارم نفس کم میارم. میخوام برم از زبون خودش بشنوم که بهم بگه چرا داره این بلا رو سر خودش میاره
سرش رو بین دستاش مخفی کرد. این همه افکارهای مختلف اخر نابودش میکرد.
- لوکاس
ییشینگ جلو کشیدتش و مجبورش کرد تا سرش رو بلند کنه. لوکاس کی وقت کرده بود انقدر داغون و کلافه بشه؟
- چرا نمیذاری جونگوو زندگی شخصی خودش رو داشته باشه مگه از یه آدمی که داره غرق میشه میپرسن چرا داری غرق میشی؟ آدمی که داره غرق میشه چی میخواد بگه؟ از آدمی که داره دق میکنه نمیپرسن واسه چی داری دق میکنی
دستش رو روی دست لوکاس گذاشت؛ باید از این گیجی درش میاورد باید کاری میکرد تا با خودش و احساسش کنار بیاد که بدونه باید چیکار کنه.
- میخوای بدونی باید چیکار کنی؟ بزار من بهت بگم... جونگوو به اندازه کافی داغون هست و تو اگه نمیتونی نجاتش بدی؛ که نمیتونی! بشین یه گوشه و هیچی نگو اگه هم نمیتونی این کارو کنی فقط ازش دور شو
لوکاس گیجتر از قبل نگاش کرد. چطور ییشینگ که همه جوره هوای لوکاس رو داشت اینبار انقدر بیرحم باهاش حرف میزد؟ چطور ازش میخواست از جونگوو فاصله بگیره؟ هیچکس نمیدونست ولی ییشینگ که به خوبی از احساسات لوکاس خبر داشت.
- یه چیزایی به خواست من و تو نيست، وقتی چيزی قرار نباشه اتفاق بيفته، حتی از دست دعا هم كاری برنمياد حالا هی من بخوام جلوی اون اتفاق رو بگیرم نمیشه که... اصلا تو کی قراره دست از نبش قبر گذشته برداری؟ نه تو نه جونگوو از گذشتتون بیرون نیومدین و الان هردوتون سعی دارین اون یکی رو توی خودتون سرکوب کنین و این بیرحمانه ترین کاره
لوکاس سرش رو پایین انداخت؛ قطعا بازم اون مرد رو زود قضاوت کرده بود.
- جهیون زنگ زد میگفت حال تیونگ اصلا خوب نیست... میرم ببینمش
خواست از جا بلند شه ولی لحظه آخر پشیمون شد و سمت لوکاس برگشت.
- امشب سخت گذشت بهت... میدونم. ولی فکر نکن برای بقیه اسون بوده... جهیون درد خودش رو داشت، تو درد خودت رو اما..
لبخند تلخی زد؛ کاش صداقت حرفهاش رو تیونگ و جونگوو هم باور میکردند.
- من توی این دنیا فقط چهار تا پسر دارم که امشب هر دقیقه دلم میخواست درد این چهارتا رو به جون خودم بکشم تا اونا کمر راست کنن
دست لوکاس رو گرفت و با دست دیگش شونهاش رو توی مشتش گرفت و ماساژ داد.
- حالا تو بمون اینجا تا جونگوو بیاد پایین و باهاش حرف بزنی اونوقت خیالم راحت میشه که پسر بزرگم حواسش به پسر کوچولوی لجباز و غدی که بار اوردم هست چون لوکاس من به قدر کافی صبوری بلده و میدونه اون جونور لوس رو چطوری رام کنه
لوکاس بغض کرد. از این همه حس خوبی که یهو تو سراسر وجودش پخش شده بود، از آرامشی که نمیدونست از کجا اومده. چقدر خوب که هست؛ چقدر احتیاج داره که بهش بفهمونه وجودش چقدر برای لوکاس ارزشمنده، چقدر احتیاج داشت که بهش یاداوری بشه هرکی نباشه ییشینگ به جبران تموم تنهایی که کشیده هواش رو داره.
باید تا دیر نشده به ییشینگ میگفت که چقدر دوسش داره. میگفت که چه پدر خوبیه و همیشه کنارشون بمونه.
~~~~
با حس درد معدهاش بالاخره از جا بلند شده بود. خونه کاملا تو سکوت فرو رفته بود و حتی وقتی با وجود دردی که داشت به طبقه پایین رفته بود هم هیچخبری نبود. تو اتاق ییشینگ سرک کشید و با ندیدنش به اجبار به سمت اتاق لوکاس رفت. در به ارومی باز کرد و با دیدن لوکاس که کنار پنجره نشسته بود نفس عمیقی کشید.
نفس کشیدن براش سخت شده بود و مجبور بود برای ذرهای اکسیژن تلاش کنه؛ انگار وزنه ی بیست کیلویی روی قفسهی سینهاش گذاشته بودند و حالا از این حجم نفس تنگی کلافه شده بود. هنوز هم با دیدنش با خودش میجنگید با احساساتی که به هر نحوی تلاش میکردن خودشون رو نشون بدن و جونگوو با خشم پوتکش را برمیداشت و روی سرشون میکوبید و مجال فکر کردن بهشون نمیداد.
- بیدار شدی؟
چشماش رو چرخوند و چرخید تا از اتاق بیرون بره.
- میخوام حرف بزنیم حتی اگه آخرش بفهمم اونجا نموندی تا به حرفام گوش بدی
سرجاش خشکش زد و دستش رو مشت کرد. چطوری باید بهش میگفت حرف نزن؟ خفه خون بگیر که گوش من از حرفاتون پره؟ درد من با این چیزا اروم نمیشه فقط عمیقتر میشه و به روحم اسیب میرسونه؟ اصلا چطوری باید به مغزش میفهموند که باید از اتاق بیرون بره و خام اون ادم نشه؟
- سه سال پیش وقتی دکتر بعد بهوش اومدنم بهم گفت نمیتونم رو پاهام راه برم یه لحظه حس کردم برای همیشه همه چی جلو چشمام سیاه شده تا مدتها تو سکوت فقط به دیوار زل میزدم این حجم بدبختی من فقط با مرگ درست میشد ولی دیگه دیر بود. این خودم بودم اون روز برای نجات جون تو تفنگ رو چرخونده بودم
صدای چرخ ویلچر و نزدیک شدنش رو میشنید اما بازم مقاومت کرد تا سمتش نچرخه و خیسی که پشت پلکای بستهاش قایم کرده رو نشون نده.
- هی با خودم میگفتم تقصیر خودته دیگه چرا از اون دلگیر شدی... لوکاس تو حق نداری ازش متنفر باشیا
صداش میلرزید و شکستن بغض لوکاس باعث میشد جونگوو هم بی صدا اشک بریزه. جونگوو چه گناهی کرده بود که از لحظهای که بدنیا اومده بود فقط درد کشیده بود و درد؟
- ولی ته دلم دلگیر بودم از اینکه نیومدی حتی حالمو بپرسی. هی با خودم میگفتم فردا میاد، امروز هنوز ناراحته... فردا حتما میاد و میبخشتت تو هم میبخشیش، دوباره مثل قبل میشید... ولی نیومدی. تنها کسی که بهم سر میزد اوایل فقط عمو بود هنوز ازش درگیر بودم. هنوز فکر میکردم باعث بی کس شدنم عمو ولی یه روز نشست باهام حرف زد از رابطهی خوبش با پدر و مادرم گفت.
از اینکه از برادر بهش نزدیکتر بود، از اینکه حاضر بوده همه زندگیش رو بده ولی یه تار مو از سر پدرم کم نشه. گفت اون کمترین اسیبی به اونا نزده، گفت نمیگه مقصرش کی بوده چون مطمئن نیست ولی اون نبوده. کمکم دلم صاف شد کمکم فهمیدم به خاطر سونگها چه گندی به زندگیم زدم، که پشت پا زدم به عشقی که میتونست چقدر خوشبختم کنه. بازم نشستم و منتظر اومدنت شدم نکه بیای و معذرت خواهی کنی... که بیای تا منو ببخشی. بازم نیومدی..! باید از بیمارستان میرفتم. وقتی اونجا بودیم جهیون هم باهام حرف زد گفت نگرانم بوده، گفت که من هنوزم برادرشم هنوزم رفیقشم... دلم آروم گرفت از این خانوادهای که حالا نصیبم شده بود
درد تو تمام وجکدش میپیچید و خشم و ناراحتی و خستگی احساساتی بود که وجودش رو پر کرده بود. اصلا لوکاس از چی حرف میزد؟ خانواده؟ همونایی که جونگوو به حال خودش رها کردن شدن خانوادهی لوکاس؟ چرا انقدر فکر کردن بهش درد داشت؟
- منتظرت بودم. هرروز چشمم به در بود هی اب شدم هی قلبم درد کشید ولی دیگه خسته شدم. ممنوع کرده بودم کسی اسمی از تو بیاره و حرفی از اون اتفاق بزنه. برای قلبم ممنوع کردم که هنوز برای تو بزنه که گر بگیره وقتی به تو فکر میکنه. حالم خوب نبود داشتم دیوونه میشدم... کمکم سکوتم تبدیل به خشم شد. عصبی میشدم از یاداوری گذشته،از فکر کردن بهت... عصبی میشدم، نفسم تنگ میشد، قفسه سینم تیر میکشید، فکم قفل میشد... وقتی دو سه بار اینطوری شدم ییشینگ نگران شد بردم دکتر بهش گفتن حملههای عصبی... باید از چیزایی که باعث میشه به این روز بیوفته دورش کنید چون خطرناک
صدای نفس عمیق و بالا کشیدن بینیش اومد و جونگوو دوباره فکر کرد ییشینگ نگران شده؟ برای لوکاس؟ چرا هیچوقت جونگوو این حس رو تجربه نکرده بود؟
- نمیگم ازت متنفرم بودم. ولی ته دلم حس میکردم دیگه دوست ندارم... هنوزم یه وقتایی دلگیرم میشم میخوام تو جواب بی چشم و رو بودنت و حرفایی که به عمو میزنی بیام بکوبم تو دهنت و باز یه دقیقه بعد بهت حق میدم و میخوام تحمل کنم تا خالی شی. عمو امشب بهم گفت اگه نمیتونم کمکت کنم بهتره برم یه گوشه و حرفی نزنم.. اگه هم نمیتونم این کارو کنم برای همیشه از کنارت برم. ولی من نمیتونم دیگه خسته شدم از این که همش بهت حق بدم که بگم جونگوو اسیب دیده! تو خودت اون روز رفتی همه رو ول کردی کسی مجبورت نکرده بود... این اسیبایی که دیدی بخاطر لجبازی خودته. انقدر گردن بقیه ننداز، انقدر با حرفات عمو رو ازار نده انقد از جهیون فاصله نگیر... میدونی تیونگ الان چه حالی داره؟ همش بخاطر توئه که با لجبازیای بیخودت حتی اون رو هم از خودت دور کردی
دندوناشو با حرص روی هم کشید و سعی کرد با خودش تکرار کنه " لیاقتشو نداره جونگوو، لیاقت یبار دیگه داغون شدن رو نداره، لیاقت حرص خوردن رو نداره، لیاقت فریاد زدن نداره "
به روش یری سه تا نفس عمیق کشید و چشماش رو باز کرد و سمت لوکاس چرخید. باید حرف میزد؟ چی میگفت؟ میگفت که فاک به همتون حرومزادهها؟
- من نمیدونم تویی که این حرفا رو میزنی چقدر درد داری تو نمیدونی منی که به قول تو لجبازی میکنم چقدر انرژی صرف فراموش کردن چیزایی کردم که تو داری با افتخار از وجودشون حرف میزنی. ما از هم هیچی نمیدونیم لوکاس شی
به چشمای لوکاس که بهش خیره شده بود، زل زد. حتی تو تاریکی اتاق هم میتونست برق خیسی چشماش رو ببینه ولی به درک که اون آدم شکسته، به درک که باخته، به درک که نمیتونه راه بره.
- تو از زندگی من هیچی نمیدونی چون من نخواستم چیزی بگم. تو فقط ظاهر قضیه رو میبینی همین خیالت رو راحت میکنه که تمام زندگی من خوب بوده و اگه بدبختی داشتم یه درد کوچیکی بوده که خودم به خودم دادم و به خودت حق میدی اینطور طلبکار جلوم وایسی و قضاوتم کنی
پوزخندی میزنه و نفس حبس شدش رو محکم بیرون میده.
- البته من اهمیت نمیدم که چی داری تحویلم میدی و با چه منطق و عقل نداشتهای برام حکم میبری و مجازاتم میکنی... باشه خسته شدی، حق هم داشتی. کم آوردی، حق هم داشتی کم بیاری. ولی حق نداری وایسی جلوی روی من بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم. بگی گند زدم به زندگیت و بگی ییشینگ پدر خوبیه چون نگران تو بوده، جهیون برادر خوبی بوده چون تو رو بخشیده. تو حق نداری تا چیزی که من کشیدم نکشیدی جای من ببخشی و به بقیه حق بدی
لبخند غمگینی زد و بیخیال دردی که هرلحظه داشت شدت میگرفت سرش رو بالا برد تا قطرههای اشکی که تا پایین ریختنشون چیزی نمونده بود، جلوی چشمای لوکاس پایین نریزن. نفس عمیقی کشید و وقتی همه چی تحت کنترلش شد، دوباره به لوکاس خیره شد.
- من کسی رو ترک نکردم... من لعنتی نه تو رو ول کردم نه رییس جانگ و نه جهیون! اونی که منو ول کرد وسط یه عالمه درد و بدبختی شماها بودید اونی که نخواست بهم حق بده شما بودید. من ولتون کردم؟ منه احمق بدون اینکه درد خودم یادم باشه تا بیمارستان اومدم که ببینم زنده باشی ولی....
صداش رفته رفته داشت بالا میرفت اما اینبار حداقل داشت تلاشش رو میکرد تا همه چی رو بدتر از قبل نکنه.
- جهیون میگه ببخشيد رییس جانگ میگه ببخشید تو...
سکوت میکنه و میخنده. لوکاس هیچوقت حتی متاسفم نبود از ضربهای که به روح جونگوو زده بود.
- چيو ببخشم ؟! ببخشيد برای وقتیه که یه گلدون میشکنی، مال وقتیه که یه فحش تو دعوا میدی، مال وقتیه که پای یکی رو لگد میکنی من چيو ببخشم؟؟! زندگی که به فاک دادین؟ دردی که شب و روز و هر ثانيمو نابود کرد؟ ببخشم عشقی رو که دروغ بود؟ ببخشم خانوادهای که خانواده نبود؟ رویاهایی که کابوس شدن؟ خاطراتى كه به لجن كشيده شدن؟ ببخشم لحظهای كه درد كشيدم و به اخر رسیدم و خواستم تموم کنم این زندگی کوفتی رو؟ من الان چيو ببخشم؟ خودمو كه اعتماد کردم به تو؟ تو رو كه زندگيمو نابود كردى؟ معذرت خواهى هیچی رو درست نمیکنه، قلب منو ترمیم نمیکنه، جسم مریضمو درمان نمیکنه، زندگیم رو بهم برنمیگردونه
جلوی پای لوکاس زانو میزنه. دیگه اشکاش قابل کنترل نبودن و پشت هم میریختن.
- تو بگو لوکاس تو بگو من از اينجا به بعد زندگیم، ديگه چجورى ببخشم؟ کدومتون منو بخشیدین که توقع دارین ببخشمتون؟ کدومتون عشق رو بهم یاد دادین که توقع دارین عشق بدم بهتون؟ هنوز برای گذشتن و بخشیدن اونقدرا بزرگ نشدم، چطوری ببخشم وقتی بخشش بلد نیستم. وقتی چیزی واسه بخشیدن وجود نداره؟ الان چيو ببخشم بهت؟ میدونی سونگها چه دردی بهم داد؟ اصلا جسمم به درک میدونی با روحم چیکار کرد؟ صدام به گوشت میرسید وقتی از ترس تجاوزش اسمتو فریاد میزدم؟ تو هیچوقت نجاتم ندادی به قول خودت من امانت بودم ولی تو امانتدار خوبی نبودی
دست دردناک رو تو آغوشش گرفت و از جا بلند شد. پاهاش دیگه توان نداشت و سرش گیج میرفت اما با این وجود به سمت در رفت.
- جونی من...
میون حرفش پرید و با صدایی که از عصبانیت میلرزید داد زد و دوباره سمتش چرخید.
- اینطوری صدام نزن
سکوت لوکاس باعث شد از اتاق بیرون بره، اکسیژن اتاق تموم شده بود و حس میکرد حتی بیرون از اون اتاقم هیچ اکسیژنی وجود نداره. صدای چرخای ویلچر لوکاس میومد ولی بیتوجه بهش به سمت پنجره پناه برد و با باز کردنش نفس عمیقی کشید.
[یری: یه کلیشهی غیرواقعی هست که میگه ادما گذشتشون يادشون میره ولی من میگم گذشته هیچوقت فراموش نمیشه شاید آدم بتونه با تلاش کمرنگش کنه اما فراموش؟ هرگز!
من به چشم خودم دیدم که برای جونگوو هیچ دردی کمرنگ نشد و حتی ثانیهای از اتفاقی که براش افتاده بود فراموش نشد. همهی اتفاقات درست مثل یه فیلم هرروز برای جونگوو مرور میشد و میدیدم که چطور روز به روز بیشتر رو به تباهی میره. کمکم این گذشته جا خوش کرد گوشه نگاهش، دیگه وقتی زل میزد بهت فقط درد نبود کمکم دردش مخفی شد پشت لبخنداش و اون بیحسی از بین رفته بود.
ولی وقتی از این کمرنگ شدن گذشته خوشحال میشدم یهو با شنیدش اسم هرکدومشون یا یه اشاره از اتفاقاتی که افتاده بود بغضش میشکست مثل یه بچهی پنج ساله تو بغلم تا خود صبح میلرزید. بعضی وقتا هم که با دیدن صحنههای تیراندازی و گروگانگیری فیلمها سعی میکرد جلوی تنش عصبیش رو بگیره خودش رو کنترل میکرد تا وقتی که به اتاقش بره و گوشهی اتاق روی پارکت دراز بکشه، زانوهاش رو تو شکمش جمع کنه و بی صدا گریه کنه
جونگوو برای مدت طولانی نه حرفی میزد از اتفاقاتی که افتاده بود نه خودش رو وارد جامعه میکرد. بیخیال دانشگاه شده بود و تو خونه خودش رو حبس کرده بود و با گذشتهاش میجنگید. جونگوو تو همون مدت کم به اندازه یه عمر انگار تجربه جمع کرده بود و بی اعتماد شده بود. بهونه میگرفت و درست مثل یه پیرمرد به بیرون رفتن و نور و هرچیزی که از تاریکی و خلوت بیرونش میاورد غر میزد.
بعد اون اتفاقات هروقت رو به روی آینه می ایستاد اهی میکشید هروقت به بخیههای روی دستش نگاه میکرد نفسش قطع میشد. جونگوو حتی یه وقتا با دیدن من هم برق اشک تو چشماش شکل میگرفت.
گذشته برای جونگوو هیچوقت پاک نمیشد. من نمیدونستم چی گذشته بهش، نمیدونستم چه کردن با این پسر که این طور بی روح فقط نفس میکشید و تلاشی برای زنده موندن و زندگی کردن نمیکرد.
ولی بدتر از همه اینا چیزی بود که روانشناسی که با جونگوو ملاقات داشت بهم گفت. جونگوو تموم اون مدت غیر از حس بدش درگیر یه عذاب وجدان نسبت به اتفاقی که برای لوکاس افتاده؛ شده بود. اون خودش رو هر لحظه سرزنش میکرده و دکترش میگفت این حس خیلی قویتر از اون چیزیه که هر ادمی به طور معمولی درکش میکنه. میگفت این عذاب وجدان ممکنه باعث خودکشی بشه و البته که شد!]
بعد از دو روز کامل غذا نخوردن بالاخره از سوپ شور ییشینگ گرفته تا غذاهای بستهبندی شدهی توی یخچال، هرچقدر تونست خورده بود تا بتونه دوباره روی پاهاش بایسته. درحالی که ظرف بزرگ نوتلا رو تو دستش گرفته بود به سمت پذیرایی برگشته بود.
هنوز هم لوکاس سر جای قبلیش جلوی اتاقش مونده بود و کوچیکترین تکونی نخورده بود. تمام مدتی که غذا میخورد سعی کرده بود ذهنش رو از لوکاس پرت کنه ولی الان دوباره با دیدن لوکاس تموم افکارش بهم خورده بود هرچند که دیگه حسی نمونده بود تا باز هم سرش فریاد بزنه و از اونجا فرار کنه.
- تند رفتم قصد نداشتم همه چی رو خراب کنم
حرفی نزد و روی مبل نشست. شاید چون دیگه اهمیتی نداره که چی گذشته و چی شنیده. شاید اینکه لوکاس بهش یاداوری کرده مقصر راه نرفتن اون، پیر شدن ییشینگ، زندگی خراب شدهی جهیون و این حال تیونگ، جونگوو بوده باعث شده اینطور بی حس بشه و حالش از خودش بهم بخوره.
- معذرت خواهیم فایدهای نداره ولی میخوام بدونی من فقط عصبی و گیج بودم... بدتر از اون حالی که داشتی باعث شده بود نفهمم دارم چی میگم. جونگوو من نمیتونم اینطوری ببینمت، نمیتونم حرفای یری که درباره وضعیتت میگفت رو درک کنم
جونگوو بیتوجه بهش تلویزیون رو روشن کرد و صداش رو تا انتها بلند کرد. انگار این یه عادت شده بین آدمها که عذاب وجدانشون رو با داد و بیداد کردن و مقصر کردن جونگوو از بین ببرن.
مسخره بود واقعا. همه چیز این زندگی مسخره بود.
- وو لطفا... آخ...
صدای برخورد جسمی روی زمین و بعد ناله ی پردرد لوکاس باعث شد سمت صدا برگرده و با دیدن لوکاسی که روی زمین افتاده چشماش رو ببنده و عمیق نفس بکشه.
اگه خدایی وجود داشت قطعا داشت در حق جونگوو بی انصافی میکرد.
از جا بلند شد و به سمتش رفت و پشت سر لوکاس نشست زیر کتفهاش رو گرفت و برای بلند کردنش تلاش کرد. با هزار زحمت جسم سنگین شدهی لوکاس رو دوباره روی ویلچرش گذاشت.
- اگه جایت درد میکنه برم به رییس جانگ زنگ بزنم؟
- اره درد میکنه
جونگوو نفس عمیقی کشید سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد اما قبل از اینکه قدمی برداره دستش کشیده شد.
- قلبم خیلی درد میکنه
با جملهی بعدیش جونگوو سست شد و نتونست درمقابل دستی که اونو سمت خودش میکشوند مقاومت کنه و تو بغلش افتاد.
- قلبم درد میکنه از این همه دلتنگی، از این همه درد، از این همه دوری از اینکه نگاهتو ازم میگیری، باهام حرف نمیزنی و حتی تو نگاهت اثری از ترحم هم نیست
دستای جونگوو مشت شد نه از بغض و ضعف بلکه از خشم تا مشت نشه تو دهان لوکاس فرود بیاد. یا شاید مشت شده بود تا حلقه نشه دور گردن لوکاس و محکم خودش رو بهش بچسبونه.
- جونگوو معذرت میخوام. برای تکتک روزای سختی که کشیدی معذرت میخوام. واسه حس بدی که بهت دادم. واسه آدمایی که ازت دزدیدم... واسه خانوادهای که حق تو بودن و کنار من موندن. واسه این دردی که خوب نمیشه. واسه روزایی که تباه شدن... واسه... واسه عشقمون
نه نمیشد. هرچه بیشتر تو نزدیک اون پسر میموند کنترل اعصاب ضعیفش سختتر میشد. بیشتر دمای بدنش بالا میرفت و بیشتر زخم بخیه خوردهی روحش سر باز میکرد. باید میرفت، باید به اندازه ی چند سال از لوکاس و تمام اطرافیانش دور میشد. باید فرار میکرد که دیگه به بخشیدن لوکاس فکر نکنه، تا انقدر راحت تو مغزش نچرخه که تو جواب حرفایی که شنیده بغلش کنه و دلتنگی جفتشون رو برطرف کنه.
و همین کار رو کرد. از روی پاهاش بلند شد و بدون عوض کردن لباسای راحتیش از خونه بیرون رفت و درو بهم کوبید.
[یری: بعد پشت سر گذاشتن بحران اول و خودکشی که هم جونگوو رو هم منو تا پای مرگ برد، دچار یه نوعی بهت زدگی و بیحسی شده بود. صبح تا شب خودش رو با هزار جور کار مشغول میکرد و در انتها نه احساس خستگی میکرد نه خوابش میومد. میتونستم از حالتش بفهمم دیگه غصهدار نیست ولی خوشحالم نبود. حرف نمیزد هنوز هم بعد از بیرون اومدن از اون بحران بزرگ و خوب شدن نسبی حالش دلش نمیخواست باهام حرف بزنه.
بعد گذشت چند ماه بالاخره یه شب وقتی یه شیشه مشروب رو به تنهایی خورده بود، به حرف اومد و هرچه که نگفته بود رو گفت.
اول از جهیون شروع کرد که چطور بی رحمانه تو بیمارستان به خاطر لوکاس بازخواستش کرده بود و بهش گفته بود باید از اون بیمارستان گورشو گم کنه، هنوز هم فراموش نکردم که اون لحظه چطور میلرزید و مرور میکرد اون خاطرات سمی رو.
میگفت جهیون بهش سیلی زده بود و بهش گفته بود که فکر نمیکرده برادر بیرحمی مثل اون داشته باشه... میگفت جهیون نذاشته خبر از حال لوکاس بگیره و بهش یاداوری کرده که تو قصد کشتنش رو داشتی و خوشبختانه به هدفت نرسیدی. برای چند ساعت از جهیون گلایه میکرد. از برادری که باورش کرده بود ولی تو شرایط سخت اینطور بی رحمانه با اون رفتار کرده بود.
بعد اون نوبت ییشینگ بود. میگفت شنیده که ییشینگ حتی به مردنش هم اهمیت نداده. میگفت ییشینگ بیشتر از همه دلش رو شکسته. گریه میکرد و دائما خودش رو با جهیون مقایسه میکرد و از ییشینگ شکایت میکرد و از خودش بدش میومد که زنده مونده و این روزها رو میبینه و درد میکشه.
بعد از اون سکوت کرد انگار حتی تو مستی هم حواسش جمع بود که درباره لوکاس نباید حرف بزنه. که بعضی چیزها ممنوعه و قلبش رو دوباره و دوباره به اتش میکشه.
اما بالاخره به حرف اومد و اینبار نه گریه کرد نه مست بود. داشت حرف میزد درست تو هوشیاری
میگفت اوایل باورش نمیشد که لوکاس انقدر سنگ دل باشه و رهاش کنه همش منتظر بوده پیامی از طرفش بیاد یا بهش زنگ بزنه
میگفت فقط یک جمله، یک کلمه از طرفش براش کافی بود، حتی اگه اون کلمه فقط سراسر نفرت بود.
میگفت اوایل خیلی سخت بوده. برای همین لاغر و ضعیف شده بوده، برای همین توی آینه که نگاه میکرده از خودش حالش بهم میخورده.
میگفت همش تو توهماتش لوکاس رو کنار خودش داشته و صبح تا شب باهاش درد و دل میکرده و حرف میزده و یه وقتا حتی سرش رو روی پاهاش میذاشته. حتی تو شبایی که میترسیده بغل اون بوده که باعث آرامشش میشده.
جونگوو میگفت و من گریه میکردم از این توهماتی که خودم بیشترشون رو شاهد بودم و نه به روی اون و نه به روی خودم نمیاوردم.
میگفت ولی الان گذشته... الان باورش شده که نیست، باورش شده که هر کدومشون یه مسیر جدا رو انتخاب کردن.
میگفت به خودم کمک کردم و تموم فیلمها و عکساش رو گم و گور کردم تا جلوی چشمم نباشه. میگفت فقط خودمم که میتونم حال خودم رو خوب کنم و به خودم کمک کنم وگرنه هیچی درست نمیشه. میگفت هرچقدرم تو حواست بهم باشه یه دردایی رو فقط خودمم که متوجه میشم من خواستم این مرحله بگذره و گذشت.
همون شب؛ بعد اون حرفها، من با چشمای خودم تلاشی که جونگوو برای قوی بودن میکرد رو میدیدم.
مهم نبود باقی راه همه چی به گردن من بود، مهم رد کردن بحران بزرگ اول بود که جونگوو به تنهایی از پسش براومده بود.
سختترین کار هضم کردن رفتار ادم های مهم زندگیش بود که جونگوو شاید بهسختی، شاید طولانی اما انجام داده بود.]
YOU ARE READING
Retrovaille | NCT
Fanfiction👤𝐅𝐢𝐜 Retrovaille [ Yuanfen's 2nd season ] 👤𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 👤𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo (+ Jaeyong) 👤𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK زندگی یه داستان غمگین نیست شاید فقط تو داری بخش غمناکش رو میگذرونی! کلمه Retrovaille به معنی لذت از دیدار یا پید...