تمام مدت تا رفتن کارگرا گوشهی راهروی طویل طبقه دوم روی زمین نشسته بود و به رفت و آمد کارگرا نگاه میکرد. بوی رنگ بینیش رو میسوزوند اما با این وجود داشت ازش لذت میبرد و از بوی بنزین قاطی شده با بوی رنگ لذت میبرد. صدای جابهجایی وسایل و رفت و آمد آدما بهش احساس زندگی میداد. بعد سه سال تحمل تنهایی حالا حتی با کوچیکترین اعمال حیاتی ادمای اطرافش هم ذوق میکرد و با آرامش بیشتری نفس میکشید.
با رفتن آخرین کارگری که داخل اتاق مشغول کار کردن بود، از جا بلند شد و وارد اتاقش شد. درواقع هیچ شباهتی به اتاق خاک گرفتهی شب قبل نداشت. دیواراری رنگ زده و وسایل جدیدی که داخل اتاق چیده شده بهش جون داده بود و جونگوو ناخواسته از دیدنش لذت میبرد. روی تخت نشست و به دیوار یک رنگی که هیچ قابی ازش اویز نبود خیره شد. رنگ گلبهی و ملایم اتاق باعث میشد تو دلش بخنده و کمی اون حس بچگانه ته قلبش جوونه بزنه و ذوق زدهاش کنه.
باید اعتراف میکرد اینجا رو دوست داشت.
چمدونش گوشهی اتاق بود و در باز کمد و لباسای چیده شدهاش باعث دلگرمی بود. میشد گفت از سه سال پیش که تصمیم گرفت از خونهی سوهیون بیرون بیاد و تمام وسایلش رو جمع کرده بود، این اولین باری بود که اونا رو جایی میچید یا از داخل چمدون بیرون میاورد.
به خونه یری عادت نکرده بود، حتی ترجیح میداد خیلی از شباش رو توی کلاب بگذرونه اما تو جایی که اسمش خونه بود و حس خونه نمیداد نمونه.
- میتونم بیام تو؟
با شنیدن صدای ییشینگ دستش چند لحظه عصبی تیر کشید. دلش میخواست بدون نگاه کردن بهش درو قفل کنه و گوشاش رو با چیزی پر کنه تا صدای هیچکسی مخصوصا اون مرد رو نشنوه. بعدش هم بره تو بالکن کوچیک اتاقش دراز بکشه و به اسمون خیره بشه و دنبال یه ستاره تو سیاهی همیشگیش بگرده.
- بیا
برخلاف چیزی که میخواست بیحوصله گفت و مشغول گشتن لابهلای لباساش شد تا بتونه چیزی که میخواد رو پیدا کنه. با شنیدن صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدمهای ییشینگ، برای چند ثانیه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. الان وقت خوبی برای صحبت کردن با اون مرد نبود، الان جونگوو خستهتر از هروقتی بود که بخواد باهاش کلکل کنه.
- از اتاق راضی هستی؟ میشه یکم حرف بزنیم؟
لباس موردنظرش رو روی تختش انداخت و با نشستن ییشینگ روی تخت بلافاصله از تخت دور شد.
چه سوال مسخرهای!!
توقع داشت که جونگوو هم بگه " وای اره بابا اینجا همونجایی که همیشه ارزوش رو داشتم مخصوصا رنگ دیواراش"
نفس عمیقی کشید و بیهدف دور اتاق میچرخید.
درواقع کلمهها هیچوقت به خودی خودشون ارزشی ندارن. اما وقتی یه شخص خاص اونها رو به زبون میاره مستقیم میاد و روی قلب آدم میشینه. جونگوو تموم عمر منتظر شنیدن چند تا جمله ساده از پدرش بود.
اون موقعها که جونگوو تشنهی شنیدن "خوبی؟"، "اوضاع چطور پیش میره؟" و "همه چی خوبه؟" بود، هیچوقت نتونست بشنوه.
جونگوو توقع شنیدن این چیزا رو داشت و هیچوقت نشنید و حالا درد شنیدنش حتی از نشنیدنش هم بیشتر بود و داشت روحش رو به گند میکشید.
- نه نمیشه... چون حتی صداتم ازارم میده
جونگوو پشت میز تحریری که گوشه اتاق گذاشته بودن نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. دستش درد میکرد اما بدتر اون سردردش بود که از دیشب قصد خوب شدن نداشت و حالا با شنیدن صدای اون مرد داشت تشدید میشد.
- جهنم که میگن اینه؟ نفس کشیدن اجباری و درد تموم نشدنی؟ واقعا جهنمه!!!
زیرلب زمزمه کرد و با حس گرمای دستی روی شونهاش، درست شبیه به دیوانهها، از جا پرید و دست مرد رو از شونهاش کنار زد. مقابل پنجره کوچیک اتاق ایستاد و با باز کردن پنجره سعی کرد به کمک باد سردی که تو صورتش میزد تبی که داشت توش میسوخت رو کم کنه.
- اگه اومدم تو این خونه بخاطر دیدن قیافههاتون نبود که حتی یه میلیون سال دیگم بگذره دلم صاف نمیشه باهاتون. میدونی چرا؟ چون من ازتون توقع داشتم و این افتضاحترین احساسی بود که تو زندگیم تجربه کردم. من ازتون توقع داشتم و با این توقع به خودم اسیب زدم....
ییشینگ پدرش بود. ییشینگ باید میدونست جونگوو چه جهنمی رو داره تجربه میکنه. باید میفهمید چه دردی رو به جونگوو داده و هیچوقت هم بابتش نگران نبوده. جونگوو اما هیچوقت نمیتونست عوض بشه، چون تهته تمام نفرتی که از این آدما داشت یه قلب مهربون قایم شده بود که دلش نمیومد به کسی صدمه بزنه و خیلی زود همه چیز رو فراموش میکرد. چون وقتی موهای سفید و غم تو چشمای ییشینگ رو میدید قلبش برای خانوادهاش به درد میومد.
- من از آدمای مهم زندگیم توقع داشتم که حواسشون به من باشه، همونطور که من حواسم بهشون بود. دوست داشتم وقتی نیستم جای خالیم حس کنن یا وقتی هستم و با درد نفس میکشم بفهمن. توقع نداشتم حالمو خوب کنن چون حال خوب برای من اصلا هیچ معنی نداره کی خوب بودم که الان بخوام باشم؟ فقط دلم میخواست دوستم داشته باشن و مراقبم باشن... خیلی چیز زیادی بود؟
دست دردناکش رو تو آغوشش گرفت و بیخیال خیره شدن به تاریکی عمیقی بیرون از اون پنجره شد. سمت ییشینگ برگشت و لبخند تلخی رو لباش نشست.
- میخواستین حرف بزنین رییس جانگ
- جونگوو من...!
- فقط حرفت رو بزن و برو
ییشینگ دستاش رو روی صورتش کشید و صدای بازدم عمیقش به گوش جونگوو رسید. خسته بنظر میرسید اما بازم شبیه یه تکیهگاه محکم بود.درست شبیه تصورات هرشب جونگوو از پدری که دوست داشت کنار خودش داشته باشه.
قوی و قابل اعتماد؟
- میدونم ازم متنفری ولی اینم میدونم که یه زمانی تا چه اندازه عاشق لوکاس بودی... لوکاس شرایط خوبی نداره، نه جسمی نه روحی! ما قراره باهم اینجا زندگی کنیم و من میخوام ازت خواهش کنم موقع حرف زدن یا روبهرو شدن با لوکاس لطفا حواست به شرایطش باشه. تازه یکم داره با وضعیتش کنار میاد و درمانش رو قبول کرده و من نمیخوام بازم همه چیز خراب بشه
- من نمیخوام ازت متنفر باشم اما همیشه باعث میشی حالم از همتون بهم بخوره
جونگوو تو جواب تمام حرفهای ییشینگ با همون لبخند بیجون روی صورتش جملهاش رو زمزمه کرد. به سمت در رفت و درو باز کرد، دردی که داشت رو نادیده گرفت چون درواقع اینبار تمام انرژیش رو پای تموم کردن این مکالمه گذاشته بود.
- بار اخرت بود پاتو گذاشتی تو این اتاق
- من فقط نگران لوکاسم برای ه...
دستش رو روی دستگیره مشت شد و حس کرد دیگه حتی لبخند دروغیشم وجود نداره، کل وجودش پر از احساسات بد شده بود. احساس میکرد حتی اتاقش هم با وجود کلی چراغ روشن درحال فرو رفتن تو همون سیاهی همیشگی بود.
اون آدم واقعا کور بود که نمیفهمید جونگوو چقدر سخت داره برای این زندگی میجنگه؟ یا شایدم اصلا هیچوقت قرار نبود بهش اهمیت بده.
- من چی؟
ناخوداگاه غر زده بود و خودش هم نمیتونست لحن شاکیش رو باور کنه. سمت ییشینگ برگشت و تو چشماش خیره شد. دیگه براش اهمیتی نداشت اگه اون مرد گریه کردنش رو میدید. جونگوو انقدر قوی نبود که بتونه بازم درد قلبش رو تحمل کنه.
- تا حالا شده نگران منم بشی؟ تا حالا شده از خودت بپرسی غذا خورده؟ خوب خوابیده؟
مشت دستش محکمتر شد و فرو رفتن میلهی فلزی دستگیره، توی دستش، درد قبلیش رو از ذهنش پاک میکرد. اصلا چرا اون مرد هنوز اونجا ایستاده بود؟ چرا نمیرفت بیرون؟ میخواست چی رو ببینه؟
- قلبمو به درد میاری. نه فقط تو، همتون دارین این کارو میکنید. تازه بعدش جوری وانمود میکنین که انگار قربانی شمایین. میدونی مثل چیه؟ مثل این میمونه که چاقو تا ته فرو کرده باشین تو گلوم و جلو نفس کشیدنم رو بگیرین بعد دستتون رو ببرید و بزارید روش و بگید اون خونی که داره میره مال دست منه تو خوبی! اما میدونی بازم برام مهم نیست چون من یه احمقیم که حتی تو اون شرایطم ممکنه با چاقوی تو گلوم بشینم و نگران خراش رو دست شما باشم. اما درد داره، اینطوری نفس کشیدن و تحمل این شرایط درد داره. اینکه دارم وانمود میکنم قویام اما هربار جلوتون کم میارم درد داره
با پایین افتادن قطره اشکش روی زمین نشست و بازدمش رو با درد بیرون داد. همه چیز داشت تو سیاهی محو میشد اما جونگوو نمیخواست بازم ساکت بمونه.
- کل بچگیم با برق روشن میخوابیدم چون آنه فهمیده بود چقدر از تاریکی شبها وحشت دارم. همیشه وقتی برق نبود یا وقتی یه جایی میرفتیم که تاریک بود آنه یه ثانیه هم دستمو ول نمیکرد. حتی از خوابیدم بدم میومد چون خوابام خیلی تاریک بود و دلم نمیخواست تو اون تاریکی گم بشم یا حتی دلم نمیخواست حداقل وقتی بیدار میشم اون تاریکی ادامه داشته باشه و وحشت اون تاریکی همیشه باهام بود. آنه میگفت بزرگ بشی این عادتو ترک میکنی شبا مثل همه با برق خاموش میخوابی، خواباتم دیگه انقدر تاریک نیست که ازشون بترسی. راست میگفت یکم بزرگتر که شدم همه چی داشت خوب پیش میرفت ولی بازم یهو همه چی تاریک شد وقتی انه رفت حتی دیگ تو جایی که نورش کم بودم نمیتونستم چیزی ببینم. الان خیلی سال از اون موقع میگذره اما نه تنها هنوزم خوابام تاریکه بلکه اون ترس احمقانم واقعی شده و وقتی بیدار میشم هم روزام تو سیاهی میگذره... اما تهش چی؟ رییس جانگ نگران لوکاسه تا پسر کوچولوی عوضیش باعث نشه درمانش متوقف شه
صدای نزدیک شدن قدمهای ییشینگ باعث شد به سرعت اشکاش رو پاک کنه و از جا بلند شه.
- برو بیرون و دیگه پاتو تو اتاقم نزار... دیدن و حرف زدن باهات حالمو بهم میزنه
- میدونی چرا مراقبشم؟
بغض تو گلوش مانع این میشد تا بتونه جواب اون مرد رو بده. به در چسبیده بود و سرش رو پایین انداخته بود اما بوی اون عطر شیرین و دوست داشتنی داشت تمام مغزش رو پر میکرد و دلش میخواست به آغوش بکشتش.
- من از لوکاس مراقبت میکنم چون من بودنت رو چه ۲۱ سال پیش چه ۳ سال پیش مدیون اونم، چون اون روحش اسیب دیده به خاطر مراقبت از خانوادهی من چون اون جسمش اسیب دیده به خاطر مراقبت از پسر من
دستش رو زیر چونهی جونگوو گذاشت و سرش رو بالا اورد. لبخند بزرگی به چشمای قرمز پسرش زد و به آرومی خیسی روی گونهاش رو پاک کرد.
- من جونم به پسرام بنده جونگوو. مهم نیست چقدر منو از خودت دور کنی و چقدر ازم متنفر باشی چون من تا روزی که آرامش و لبخند رو توی صورتت نبینم نمیتونم عقب بکشم
- برو بیرون... برای امشب دیگه کافیمه
با بیرون رفتن ییشینگ درو محکم بهم کوبید و به سمت بالکن رفت.
همه زندگیش دروغ بود تموم حرفایی که شنیده بود دروغ بود. آنه دروغ گفته بود، آنه از قشنگیای خیالی زندگی حرف زده بود و باعث شده بود جونگوو فکر کنه همه چی قراره عالی باشه. اما نبود هیچی قشنگ نبود.
داخل بالکن ایستاد و بی توجه به خاکی که روی زمین رو گرفته بود، گوشهی بالکن روی زمین نشست و از حس سرمای شدید این شبا لرزی تو بدنش نشست.
ویبرهی گوشیش رو توی جیب شلوارش حس کرد. هنوز فرصت نکرده بود لباساش رو عوض کنه و مجبور بود برای بیرون اوردن گوشی از جیب اون شلوار چسب کمی خودش رو بالا بکشه.
تنها کسی که بهش پیام میداد یری بود و جونگوو الان بشدت نیاز به صحبت کردن باهاش داشت.
- خوبی؟
- میدونی تو تنها کسی هستی که اینروزا حالمو میپرسه؟
- زنگ بزنم؟
- دوست ندارم حرف بزنم... امروز خیلی حرف زدم
- همه چی خوبه؟ جوابمو ندادی حالت خوبه؟
- نه من خوبم، نه اوضاع خوبه، نه زندگی خوب پیش میره
- سخته؟
- چی؟ زندگی؟ نه زندگی سخت نیست فقط آدما دارن غیرقابل تحملش میکنن!!!
- میخوای برگردم سئول؟
- اگه بخوام برمیگردی؟
- اگه تو بخوای همین فردا سئولم!
با خوندن پیام یری لبخند عمیقی روی صورتش نشست و گوشی رو محکم تو دستش گرفت. اون دختر ارزشمندترین فرد زندگیش بود، چون تو روزایی که هیچکس نبود اون جونگوو رو نجات داده بود.
- نمیگم بیا... ولی دلم برات تنگ شده!
غیرمستقیم ازش خواهش کرده بود و احساس خوبی یه اینکه مجبورش کنه برگرده نداشت. گوشی رو کنارش گذاشت و اینبار به اسمون زل زد.
جونگوو بخاطر شب کوریش هیچوقت ستارهها رو ندیده بود، از ماه هم فقط یه هالهی محو به خاطر میاورد. مثل الان که چیزی نمیدید و تنها یه اسمون قرمز وسط سیاهی تموم نشدنی شب به چشم میخورد و جونگوو از دیدنش متنفر بود. اسمون قرمز فقط یه حس درد تو ذهنش و یه طعم گس تو دهنش پخش میکرد. درست شبیه وقتی که با خونی که تو دهنش راه افتاده بود، سروکله میزد.
چشماش رو بست و حس کرد هرلحظه سنگینی روی پلکاش بیشتر میشه. برای فراموش کردن این دو شب پر از ماجرای پشت هم نیاز داشت که حداقل یک هفته بخوابه.
چطور بود که همیشه حرف زدن انقدر خستهاش میکرد؟
****
- اینجا چیکار میکنی؟
تیونگ با دیدن مارک پرسید قبل از اینکه به سمت اشپزخونه بره و قهوهی آماده شدهاش رو برداره. هنوز نیم ساعت هم از وقتی که بیدار شده بود و دیده بود که جهیون هنوز هم برنگشته، نمیگذشت که حالا حضور ناگهانی مارک تو خونشون هم ذهن خستهاش رو درگیر کرده بود.
- رییس جانگ خواست بیام پیشت
- خودش کجاست؟
و این تنها سوال مهم برای تیونگ بود که بدونه اون مرد کجاست؟ ترس از دست دادن جهیون تمام شب مثل خوره به جونش افتاده بود.
- انگار دیشب رو تو دفترش خوابیده بود... دعواتون شده؟
- به توچه؟
تیونگ اخم کرد و با لجبازی غر زد، قبل از اینکه پاهاش رو توی مبل جمع کنه و قهوهاش رو مزه مزه کنه.
- عجب گیری کردم بین شما دوتا... اصلا معلومه چه مرگتونه؟ چرا اصلا من قبول کردم براتون کار کنم؟ از همون اول مشخص بود شما دوتا مثل تام و جری میمونید و قرار نیست بهم راحت بگذره!
تیونگ چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. همین که جهیون باهاش قهر کرده بود و شب رو خونه نیومده بود به اندازه کافی اعصاب ضعیفش رو تحریک کرده بود.
سرش رو کمی بالا گرفت و با چشمای قرمز و دندونایی که بهم فشار میداد نگاه سرسری به مارک انداخت.
- ببین من اعصاب ندارم پس کمتر زر بزن که یهو دیدی پاشدم تو رو از وسط نصفت کردم... الانم بتمرگ اونجا عین دسته خر دو ساعته وایسادی جلو چشم من
پشت چشمی براش نازک کرد و با نشستن مارک کنارش ماگ قهوهاش رو سمتش گرفت. مارک نگاه پر از حرصی بهش انداخت و غر زد "دهنیه" و جواب تیونگ بهش تنها انگشت فاکی بود که به سمتش گرفت.
ماگ خالی شدهاش رو روی میز گذاشت و با دیدن پاکت سیگارش کمی اون طرف میز سمتش خم شد اما قبل رسیدن دستش بهش مارک با پاهاش پاک رو شوت کرد و انگشتش رو با تهدید جلو صورت تیونگ تکون داد.
- حتی فکرشم نکن رییس جانگ گفت به هیچ وجه نزارم سیگار بکشی
- رییس جانگ غلط کرده با تو
تیونگ با حرص گفت و دست مارک رو عقب هول داد و خواست بلند شه که مارک کشیدتش و محکم به آغوش کشیدتش، سرش رو به معنی نه تکون داد و در جواب تمام دست و پا زدنای تیونگ فقط میخندید و به شوی جدیدی که شروع شده بود نگاه میکرد.
- یاااا مارک قسم میخورم که بکشمت
- به من اصلا مربوط نمیشه دستوره دوست پسرته
مارک با آرامش جواب داد و برای حرص دادن بیشتر تیونگ بوسهی سریعی روی گونهاش گذاشت. صدای فریاد تیونگ خندههای مارک رو تشدید کرد. درسته عصبانیت های تیونگ اوایل ترسناک بنظر میرسید، ولی حالا کاملا با اخلاقش کنار اومده بود.
- ولم کن
تیونگ بالاخره آروم گرفت و مارک رهاش کرد.
- باور کن تقصیر من نیست گفت نزارم به هیچ عنوان تا موقع اومدنش یه نخ سیگارم بکشی
- باشه خفه شو
تیونگ غر زد و به سمت اتاقش راه افتاد
- نهار چی میخوری؟
- مررررگ میخووورم
قبل وارد شدن به راهرویی که به اتاقا منتهی میشد داد کشید و صدای خنده مارک و جملهی نصفش آخرین چیزی بود که شنید.
- نوش جون چون منم قصد ندارم بمونم با دوست دخت....
- برو بمیر
زیرلب زمزمه کرد و درو محکم بهم کوبید. تموم وجودش پر از حرص بود و قطعا اگه الان جهیون جلو دستش بود خفهاش میکرد. "به چه حقی خونه برنگشته بود؟ اصلا کی بهش اجازه داده بود تیونگ رو تنها بزاره؟ نکنه به این دوری عادت کنه؟ نکنه یهو برای همیشه بره؟" و اینا همه سوالاتی بود که مدام تو ذهنش تکرار میشد و باعث لرزش خفیف ستون فقراتش میشد.
روی تخت نشست و شماره جهیون رو گرفت. اما هیچی تغییر نکرده بود چون هنوزم مردی که از جواب دادن تماسای تلفنیش متنفر بود به دومین بوق نرسیده جواب تیونگ رو داد.
-چرا اینو سر صبح فرستادی اینجا؟
لحنش به طلبکاری قبل نبود. چون هنوز ترس پاره شدن بند رابطشون تو جونش بود و نمیتونست بازم فکر نکرده جهیون رو عصبی کنه.
- تیونگ کار دارم بعدا حرف میزنیم
- میگممم چرا اینو فرستادی اینجا آزارم بده؟
- چیکار کرده؟
جهیون آروم بود و لحنش هنوزم به نرمی قبل بود. اما این آرامش جهیون فقط داشت عصبیش میکرد.
- بهش بگو بره، وقتی خودت نمیای حق نداری کسی رو هم بفرستی من بلدم خودم تنها زندگی کنم
صدای بازدم عمیق جهیون تو گوشش پیچید. تیونگ خواسته یا ناخواسته بابت نیومدنش غر زده بود اما لحن لجبازش مانع این میشد که دلتنگی توی صدای رو بروز بده.
- غذا خوردی؟
همین سوال کافی بود تا یهو تمام خشمش فروکش کنه و قلبش آروم بگیره.
- نه
- پس نهار میگیرم میام باهم غذا بخوریم
- باشه
آروم شده بود و حالا میتونست با خیال راحت رو تخت دو نفرشون دراز بکشه.
صدای نفسهای جهیون رو میشنید و خوشحال بود مردش با وجود مکالمهی تموم شدهاشون تماس رو قطع نکرده بود و تیونگ میتونست چشماش رو ببنده و با شنیدن صدای نفسهاش اون رو تو ذهنش تصور کنه.
- جهیون
- بله عزیزم؟
بالشت جهیون رو تو آغوشش گرفت و لبخند زد. بالشتش بوی عطر خود جهیون رو میداد و دیگه خبری از اون عطر تند و نفرتانگیز نبود.
- قرار نیست که ترکم کنی؟
- من بدون تو نمیتونم زندگی کنم یونگ چطور قراره ترکت کنم؟ باهم حرف میزنیم باشه؟ کارام تموم کنم میام خونه. تماس قطع کنم؟
- نه
صدای خنده جهیون و بعد قرار دادن گوشی روی میز، به لبخندش عمق داد و قلبش آروم گرفت.
~~~
با چند بار صدا زدن تیونگ و نگرفتن جواب، تماس رو قطع کرد و با خستگی به کاغذای جمع شده روی میز چشم دوخت. آهی کشید، به صندلیش تکیه داد و دستاش رو تو موهاش فرو کرد.
درواقع دیگه هیچ کاری نمیتونست کنه، اوضاع بهم ریخته بود و تیونگ کاملا از کنترلش خارج شده بود. تمام توهماتی که داشت تنها بخاطر مستی نبود جهیون خوب میدونست عوارض موادی که مصرف میکرد حالا هم بیخوابش کرده بود و هم باعث این اتفاقات شده بود.
جوهان قبل رفتنش تموم این چیزا رو به جهیون گفته بود، از بیاشتهایی، از بی خوابی و حتی از خطر اوردوز برای جهیون گفته بود و جهیون به قدری درگیر خانوادهاش بود که فراموش کرده بود تیونگ برای آروم شدن به چه چیزی چنگ زده بود.
گوشیش رو دوباره تو دستش گرفت و دنبال شمارهای گشت که سالها پیش موقع سیو کردنش فکر میکرد هیچوقت بهش احتیاج پیدا نمیکنه.
- بفرمایید
صاف نشست و گلوش رو صاف کرد.
- سلام... جهیونم.. جانگ جهیون! شناختیم؟
- اوه جهیون! اتفاقی افتاده؟ تیونگ خوبه؟
و این دردناکترین قسمت مکالمش با اون مرد بود. جهیون هیچوقت نتونسته بود مثل جوهان مراقب تیونگ باشه.
- فکر نکنم خوب باشه... به کمکت نیاز دارم جوهان شی!
و تو ذهنش با خودش تکرار کرد.
"هممون با فکر به گذشته، زندگیمون رو از دست دادیم"
****
عطسهای کرد و با حرص بینیش رو بالا کشید. باید میدونست خوابیدن تو بالکن تو دمای زیر صفر چیزی جز یه سرماخوردگی و کوفتگی بدن براش نمیذاشت حتی بعد دوش اب گرمی که نصفه شب گرفته بود و تخت گرمی که روش خوابیده بود حالا حس میکرد بدنش ضعیفترم شده.
هودیای که شب قبل پوشیده بود رو با تیشرتی عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. گوشیش رو از جیب شلوار راحتیش بیرون اورد و شمارهای که انگشتاش بیشتر از مغزش حفظاش کرده بودن رو گرفت. پلهها رو به ارومی پایین میرفت تا بتونه روی صدای بوق خوردنای گوشیش دقت کنه و صدای آروم دختر رو بشنوه.
- جانم
- من سرما خوردم خانوم دکتر
صدای خندهی یری تو گوشش پیچید و باعث شد لبخند بزرگی روی صورتش بشینه.
- اوه باید بیام ازت مراقبت کنم بیبی؟
جونگوو اروم خندید و با رسیدنش به طبقه پایین و دیدن نگاه خیرهی لوکاس خندهاش رو جمع کرد و سمت اشپزخونه راه افتاد. باید به دیدن هرروزهی اون پسر عادت میکرد؟
- خوب میشد اگه میتونستی این کارو کنی
صدای خندهی یری باعث شد دوباره لبخند بزنه. شاید تنها کسی که تو این سالها با وجود فاصلهی چند صد کیلومتریشون بازم میتونست حالش رو خوب کنه فقط یری بود. فقط اون بود که سه سال بعد اون اتفاق با تمام وجود ازش مراقبت کرد و کمکش کرد تا ناامید نشه و راه قوی شدن رو بهش یاد داد.
- دارم میام سئول پَبو! فردا میرسم باید شام دعوتم کنی فهمیدی؟
جونگوو لیوان اب پرتقالی که روی میز بود سرکشید و تازه بعدش یادش افتاد که باید میپرسید که مال کسی نباشه. اما به هرحال انقدر حالش از اومدن یری خوب بود که به هیچی اهمیت نمیداد.
- منتظرتم میام فرودگاه دنبالت
- نه لازم نیست قبلش باید برم بیمارستان جدید و بگم که اومدم... خودم بعدش میام پیشت
جونگوو جوری که انگار یری میبینش سر تکون داد. به میز تکیه زد، تعریفهای پراکندهی یری از همهی موضوعاتی که درگیرش بود باعث میشد واقعیترین لبخندی که میتونست داشته باشه رو لباش بشینه و بهشون گوش بده.
وقتی بالاخره گوشی رو قطع کرد، نگاهی به ساعت انداخت. هنوز فرصت برای صبحونه خوردن داشت و دلش میخواست صبحونهای که رو میز چیده شده بود رو کامل بخوره.
پشت میز نشست و اهمیتی به صدای چرخ های ولیچری که نزدیکش میشد نداد. چنگالی که روی میز بود رو برداشت و توی ظرف میوههای خورد شده فرو کرد. انگار ییشینگ توی خونه داری حرفهای شده بود و این از میز صبحونه همه رنگش مشخص بود.
صدای باز شدن یخچال و بعد نفس کلافهی لوکاس باعث شد سمتش بچرخه و همونطور که مشغول فرو کردن چنگالش توی تیکهی ماهیهای ریزشده بود، بهش نگاه کنه. لوکاس متوجه نگاه جونگوو شد. سرش رو پایین انداخت و با دستش پیشونی خیس از عرقش رو ماساژ داد.
- میشه بیای پاکت ابمیوه رو بهم بدی؟
ابروهای جونگوو بالا پرید. کمک میخواست ازش؟ از جونگوو؟
چنگال رو روی میز برگردوند و از جا بلند شد. کنار لوکاس ایستاد و در یخچال رو تا انتها باز کرد و نگاهاش بین پاکتای مختلف آبمیوه چرخید. سرش رو به سمت لوکاس برگردوند و با لحن آرومی پرسید:
- کدومش؟
- پرتقال
جونگوو چرخید و ناخوداگاه لبخندی روی لبهاش نشست. پس لیوان روی میز برای اون بوده و هیچی بهش نگفته بود؟!
پاکت رو برداشت و بیتوجه به دست دراز شده لوکاس سمت میز رفت و لیوان رو پر کرد.
- بیا اینجا فکر کنم رییس جانگ میز رو برای تو چیده بود
و پاکت رو دوباره توی یخچال، البته اینبار تو طبقات پایینتر گذاشت و از اشپزخونه بیرون رفت. و تموم مدت زمزمههای آروم لوکاس و خواهشش رو برای بیشتر موندن نشنید.
یه جایی دور از اشپزخونه بیرون محوطهی خونه، توی باغ زیر درخت خشکیدهای که فقط یه تنه ازش مونده بود نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. شاید دنیا زیاد باهاش بی رحم بوده که حالا حس میکرد دلش برای آغوشی که روزی پسش زده بینهایت تنگ شده.
درست وقتی که تو تخت یری از درد به خودش میپیچید و بیشتر از درد دست و معدهاش برای قلبی که شکسته بود گریه میکرد، جملههای یری تنها چیزی بود که تونسته بود ارومش کنه و رو پا نگهش داره.
لازم بود که یاد بگیره اهمیتی نداره که ییشینگ به اندازه ۴۰ سال پیرتر از سنش میخورد، که جهیون داره تو مشکلاتش غرق میشه، که لوکاس داره تاوان میده و غرورش رو بیخیال شده. مهم خودش بود مهم این بود که قوی شدن رو یاد گرفته بود. که بعد از زمین خوردنش قویتر از هروقتی بلند شده بود.
"جونگوو من نمیخوام تو تصمیماتت دخالت کنم ولی یه حرفی میزنم بعدش هر راهی رو که انتخاب کنی من تا اخر پشتتم و حمایتت میکنم.... فقط دلم میخواد بهت بگم که یاد بگیر قید ادما رو بزنی وقتی میمیرن وقتی ترکت میکنن یاد بگیر که قیدشونو بزنی و انقدر با خاطراتشون باعث ازار خودت نشی...
یاد بگیر درست همونجا که بی دلیل ترکت میکنن، همونجا که آخرین نفری تو اولویت های زندگیشونی، همون لحظه که یکی دیگه رو بهت ترجیح میدن، همون وقت که عصبانیتشون رو سر تو خالی میکنن یاد بگیر بگذری ازشون. ییشینگ، جهیون، لوکاس... چه اهمیتی داره اونا چه نسبتی باهات دارن وقتی اونا میگذرن از رو احساساتت، توهم ارزش قائل شو واسه خودت، واسه زندگیت، واسه احساساتت، من نمیگم اونا بدن یا ترکشون کن فقط وقتی میبینم حالت خوب نیست میگم تا موقعی که بتونی قلبت رو باهاشون صاف کنی ازشون فاصله بگیر"
***
- وقت قبلی داشتین؟
نگاهی به ساعت مچیش کرد و بیحوصله سری تکون داد. منشی بعد از مرتب کردن و چک کردن امضای برگه های زیر دستش، شروع به تایپ کردن چیزی کرد قبل از اینکه تلفن رو برداره و اجازه ورود مرد روبهروش رو بگیره.
گوشی رو سرجاش گذاشت و با دست اشاره کرد که داخل بره.
سونگها نفس عمیقی کشید ودستش رو به پایین کتش کشید و مرتبش کرد و با قدم های محکمش به سمت اتاق راه افتاد. چند ضربه به در زد و با شنیدن صدای اشنای اون مرد وارد شد.
- زودتر از اینا منتظرت بودم سونگها
سونگها لبخندی به لحجه مزخرف کرهای اون مرد زد و دستش رو برای گرفتن دست مرد جلو برد. خیلی سال میشد که همو ندیده بودن تقریبا به اندازه تمام عمر لوکاس!
هوییسان حالا حسابی پیر شده بود و دیدن اون عصا برای کمک به پاهایی که دیگه قدرت راه رفتن نداشت، چیز عجیبی نبود.
- باید زودتر از اینا به دیدنتون میومدم اقای کوان
هوییسان دست سونگها رو تو دستش فشرد و بعد به مبل رو به روییش اشاره کرد.
سونگها به طرز عجیبی احترام زیادی برای اون مرد قائل بود، شایدم همش هم بخاطر این بود که تمام زندگیش رو به اون مدیون بود.
- میتونی بشینی... اتفاقی افتاده که اینجا اومدی؟
سونگها روی نزدیک ترین مبل نشست و دستی تو موهای کم پشت و سفیدش کشید. نمیتونست واکنش هوییسان رو حدس بزنه، ولی به هرحال این مکالمه نتیجهی خوبی نداشت.
- یه مشکلی پیش اومده
هوییسان به سمت صندلی چرمش رفت و نشست. عصاش رو کنارش گذاشت و به سونگها خیره شد. اون پسرا همیشه براش دردسرساز بودن از سونگها گرفته تا اون شیچن عوضی!!!
- دربارهی زن ییشینگ. مینا!
هوییسان سری تکون داد و پوزخندی زد، نگاهی به عکس روی میز انداخت و بیمقدمه و بیربط پرسید:
- از پسر کارول خبر داری؟
دست سونگها بین موهاش خشک شد و نیم نگاهی به هوییسان انداخت. درواقع از لوکاس بیخبر نبود اما دیگه امکان نداشت اون پسر حتی تو صورتش هم نگاه کنه.
- بعد اون اتفاق ندیدمش
هوییسان سری تکون داد و ناخوداگاه نگاهی به لیست پزشکها و شماره تماسهابی تو این مدت جمع کرده بود و با تکتکشون صحبت کرده بود انداخت.
تا وقتی لوکاس پیش سونگها بود دورا دور ازش خبر داشت و میتونست طوری که میخواست ازش مراقبت کنه اما حالا فکر میکنه تنها بازموندهی کارول رو هم از دست داده بود.
- مشکلت چی بود که اومدی؟
سونگها با به یاد اوردن اتفاقی که افتاده بود کمی رو مبل خودش رو جلو کشید و نالید:
- مینا راجب مرگ شیچن و کارول میدونه یعنی درواقع دنبال اینکه از این اتفاق سردربیاره
- خب مطمئنم که چیزی دستگیرش نمیشه
هوییسان با خیال راحت جواب داد و سونگها درست مثل پسربچهای که داشت به گناهش جلوی پدر عصبیش اعتراف میکرد سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- مثل اینکه اون درباره کلیسا خبر داره از کجا نمیدونم اما...
اخمای هوییسان تو هم رفت و دستش رو دراز کرد، عصاش رو برداشت و محکم روی زمین کوبید.
اگه درباره کلیسا فهمیده پس تهدید بزرگی براش به حساب میومد!!!
زیرنگاه ترسیدهی سونگها از جا بلند شد و همونطور که به سختی قدم برمیداشت، گفت:
- پس بهش بفهمون نتیجه سرک کشیدن تو چیزی که بهش مربوط نمیشه چیه!! حالا هم زودتر برو بهتره گندی که زدی رو جمع کنی هم راجب این هم لوکاس!
YOU ARE READING
Retrovaille | NCT
Fanfiction👤𝐅𝐢𝐜 Retrovaille [ Yuanfen's 2nd season ] 👤𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 👤𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo (+ Jaeyong) 👤𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK زندگی یه داستان غمگین نیست شاید فقط تو داری بخش غمناکش رو میگذرونی! کلمه Retrovaille به معنی لذت از دیدار یا پید...