- بهتره؟
با دیدن ییشینگ نفس عمیقی کشید و سرش رو به علامت مثبت تکون داد. خستگی از چهره اش میبارید و ییشینگ درکش میکرد. آغوشش رو باز کرد و جهیون بدون لحظه ای تردید آغوشش رو پذیرفت.
- خوبه... فقط این چند روز یکم اوضاع سخت میگذره
- خوب میشه، نباید از اول میذاشتی انقدر خودش رو درگیر این چیزا کنه
جهیون نفس خسته اش رو بیرون فرستاد و از ییشینگ دور شد. راستش این روزا وقتی سعی میکرد مغزش رو از فکر کردن به تیونگ دور کنه دائما با خودش فکر میکرد که آدم خیلی دوست داره یه چیزایی اصلا براش مهم نباشه، دوست داره بتونه نسبت به اونها هیچ فکری نکنه و حتی وقتی هم که صحبتشون شد بدون اینکه نگرانی نفسش رو ببره بگه عیبی نداره، گاهی واقعا به بی اهمیت بودن چیزها نیاز داره.
وقتی دائما مغزش راجب تیونگ بهش هشدار میداد و حرفای جوهان رو براش یاداوری میکرد دلش میخواست همون آدم بی تفاوتی که ساده ترین واکنشش بعد از ترس، انکار، باشه. چیزی نشد، چیزی نبود، مهم نیست، و مدام تکرارش میکنه به این امید که شاید چیزی عوض بشه، که شاید روزی برسه که دیگه با فکر کردن به تیونگ تمام بدنش از ترس به رعشه نیوفته، که دیگه احساس حقارت نکنه، که شاید دیگه واقعا مهم نباشه.
- جونگوو خوبه؟
برای منحرف کردن بحث پرسیده بود. هرچند که زیاد هم
بی ربط نبود چون بخاطر قولش به تیونگ باید هرطور شده بود برادر کوچیکش رو به اینجا میاورد.
- خوبه اونم با خودش درگیره....میدونم که دلتنگ تیونگه ولی حرفی نمیزنه و هنوزم از تو ناراحت!
آهی کشید و مقابل ییشینگ نشست. چند روزی بود که هوا سرد شده بود برای چند لحظه نگران سرمانخوردن تیونگ شد، اما خیالش راحت شد وقتی یادش اومد ده دقیقه هم از وقتی که پتو رو روش انداخته و بهش سر زده نمیگذره.
دستی تو موهاش کشید و چند ثانیه فکر کرد تا یادش بیاد با پدرش درباره ی چی حرف میزدن.
- جهیون؟
- اها جونگوو.... بابا من اون روز باید چیکار میکردم؟ جونگوو دیوونه شده بود میخواست هرطور شده لوکاس ببینه و پلیسا.... تو که خودت میدونی هرکار کردم برای دور کردنش از محیط اونجا بود
- میدونم
ییشینگ لبخند تلخی زد و با یاداوری اون روزا آهی کشید. یاداوری اون روزا باعث میشد بفهمه هنوزم باید صبر کنه تا بگذره، ییشینگ از این بدترش رو هم دیده بود. ییشینگ نه یبار بلکه دوبار تمام زندگیش رو باخته بود، ناامید شده بود و حالش تا حدی که به مرگ راضی شده باشه بد بود. اما روزای خوبم داشته، ییشینگ همیشه روزای ناامیدیش رو باامید به روزای خوب گذرونده. روزایی که همه تو حالشون خوب بوده. حالا که به گذشته فکر میکرد میفهمید مهم نیست که چی بوده و چی میشه مهم اینه که هیچی نمیمونه!
- براش توضیح ندادیم
- فرصت میده؟
جهیون غر زد و باعث شد ییشینگ کوتاه بخنده. جونگوو لجباز بود و این یه حقیقت انکار نشدنی بود اما چاره هم داشتن؟ قطعا نه! فقط باید باهاش کنار میومدن.
- میدونی دیشب چی میگفت؟
جهیون سرش رو به معنی نه تکون داد و ییشینگ با
یاداوری درد جونگوو موقع گفتن جملاتش، لبخند رو از صورتش محو کرد و نفسش رو با درد بیرون فرستاد.
- میگفت ما بهش میگیم قوی ولی میتونست قوی نباشه و این حسایی که تجربه کرده رو تجربه نکنه میگفت اگه مجبور به تجربه اینا نبود قوی بودن دیگه اهمیتی نداشت... راست میگه چون من دردش رو نمیفهمم چون میدونم تو چرا پسش زدی چطور هرروز برای ثانیه ای دیدنش تلاش کردی ولی اون که نمیدونه اون فقط برادری رو میبینه که دورش انداخته .
شقیقه هاش رو ماساژ داد و از جا بلند شد. به هرحال فکر کردن به دردی که به جونگوو داده بود مشکلی رو حل نمیکرد و الان تنها مسیری که مقابلش قرار داشت، حل مشکلات پسراش بود.
- باید به جونگوو نشون بدی که داشتن یه برادر بزرگتر چطوریه
کتش رو تنش کرد و نیم نگاهی به در بسته ی اتاق تیونگ انداخت.
- نگران تیونگ نباش، طول میکشه تا بدنش به وضعیت جدید عادت کنه.
- میدونم... ولی تا موقع خوب شدنش صبور میمونم هرچند نمیدونم بعدش چی بشه!!
جهیون با لبخند تلخی گفت و ناخوداگاه به ساعتش چشم دوخت. وقت زیادی تا اومدن جوهان کمتر از ۴ روز مونده بود و جهیون نمیدونست قراره بعد اومدنش چه اتفاقی بیوفته!
از روزی که با جوهان تماس گرفته بود تمام خواب هاش آشفته بود. تمام خواب هاش شبیه مرگ هایی بود که زود اتفاق افتاد بودن و شبیه به زندگی هایی که هرگز وجود نداشتند.
جهیون از اومدن جوهان وحشت داشت و این واقعیت داشت.
____
YOU ARE READING
Retrovaille | NCT
Fanfiction👤𝐅𝐢𝐜 Retrovaille [ Yuanfen's 2nd season ] 👤𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 Angst, Romance, Drama 👤𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 Luwoo (+ Jaeyong) 👤𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 XBACK زندگی یه داستان غمگین نیست شاید فقط تو داری بخش غمناکش رو میگذرونی! کلمه Retrovaille به معنی لذت از دیدار یا پید...