3

30 9 0
                                    

روبه‌روی عمارت ایستاده بود و به چراغ‌های روشنش نگاه میکرد. نیم ساعت از موقعی که ماشین جهیون داخل رفته بود میگذشت و جونگوو تنها تونسته بود سایه‌ی محوی از اون دو تا پسر داخل ماشین ببینه.
سیگار نیمه سوخته‌اش رو زیر پاش انداخت و دستاش رو تو جیبش فرو برد. نفس عمیقی کشید و سرش رو برای خیره شدن به اسمون تیره‌ی شب، بالا برد.
همه چیز درست شبیه زندگیش سیاه و ترسناک بود.
چند وقتی بود که با خودش فکر میکرد‌ از همه دور افتاده، از این دنیایی که آدم‌ها در اون زندگی میکنن.‌ انگار جونگوو از سیاره دیگری اومده و بود دیگه حتی امیدی به پیدا شدن هم نداشت.
سه سال پیش پر از اشتیاق و امید برای پیدا کردن ناجی بود. اما حالا حتی دیگه منتظر هیچکسی نیست.
اگه میخواست با خودش صادق باشه باید میگفت "خوب نیست"
تمام زندگیش درگیر کلی اتفاق بود اما حالا دیگه نمیدونست باید چیکار کنه و کدوم راه رو انتخاب کنه.
چیزی حس نمیکرد و کل روز راه میرفت، غذا میخورد و لباس میپوشید، اما فرقی با یه جسم بی روح نداشت.
گاه حتی خودش رو نمی‌شناخت و هیچ توضیح منطقی برای این احساسات عمیقش نداشت.
نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو پایین انداخت و اینبار با احساس لرزش گوشی، اون رو توی مشتش گرفت و دستش رو از جیبش بیرون آورد و به پیام روی گوشیش خیره شد.
"فایتینگ جونی"
با دیدن پیام یری نفسش رو همراه آه بلندی بیرون فرستاد و برای‌ قدم برداشتن به سمت عمارت جانگ مصمم شد. برای یک بار هم که شده باید این کارو میکرد. بعد از سه سال فاصله باید بالاخره پا روی همه ترساش میذاشت و با اون ادما روبه‌رو میشد.
فلش بک
برای هزارمین بار پیغام تیونگ رو پلی کرد. گوشیش رو روی تخت قرار داد و سرش رو کنار گوشی روی پارچه‌ی سفید و خنک تخت گذاشت. چشماش رو بست و سعی کرد دلتنگیش رو با شنیدن صداش رفع کنه.
اما نمیشد، شنیدن صداش به تنهایی فایده نداشت!
دلتنگی که حس میکرد، چیزی نبود که با شنیدن ده باره‌ی صدای لرزون تیونگ و خواهش‌هاش رفع بشه.
قطره اشک گوشه چشمش رو با حرص پاک کرد و دستش سمت گوشی رفت. بدون تغییری توی حالت سرش، پیغام تیونگ رو قطع کرد و با شماره یک مخاطبینش تماس گرفت.
- جانم عزیزم
- کمکم کن!
لحنش درمونده بود و احساس میکرد تا شکستن بغضش چیزی نمونده، به زحمت سرجاش نشست و زانوهاش رو تو آغوشش گرفت.
- چی شده؟ آروم باش جونگوو
چی شده بود؟ فقط دل تنگ شده بود! اولش فکر میکرد اگه بره همه چیز رنگ و روی تازه میگیره و یادش میره چی بهش گذشته، یادش میره آدما باهاش چیکار کردن و چند وقت بعدشم همه‌ی اون آدما رو فراموش میکنه.
فکر میکرد خیلی آسونه، فکر میکرد این میشه یه شروع تازه!
اما انگار حالا تازه از خواب بیدار شده بود و داشت میدید چه بلایی سر روح لطیفش اومده و جسمش با خاک یکی شده.
- نونا من چیکار کنم؟ با این دلتنگی که تموم نمیشه چیکار کنم؟ با دردی که خوب نمیشه، با این دوراهی که توش گیر کردم، با عذابی که همه دارن میکشن و من باعثشم، با عذابی که خودم دارم میکشم، با این زندگی نفرین شده چیکار کنم؟
یری سکوت کرده و جونگوو برای خلاص شدن از دست بغضش دستش رو روی گلوش فشار میداد و تلاش میکرد قورتش بده.
- چی شده وو؟ چی باعث شده اینطور بهم بریزی؟
لحن یری مثل همیشه آروم بود، اما ارامشش اینبار کمکی به ترسی که به جون جونگوو افتاده بود نمیکرد و باعث نمیشد جونگوو احساس ارامش کنه. اون اینبار خودش رو درست وسط تاریکترین و عمیقترین ترساش حس میکرد و هیچ راه فراری نداشت. حقیقت این بود که اون بی‌نهایت ترسیده بود و احساس میکرد دیگه قرار نیست اینبار تا صبح دووم بیاره و بالاخره وسط تنهاییش برای همیشه چشماش رو میبنده!
- چانیول برام پیغام فرستاده که رییس جانگ میخواد منو ببینه... تیونگ پیغام گذاشته...
با یادآوری تیونگ نفس عمیقی کشید و اشکاش دوباره راهشون رو روی صورتش پیدا کردند.
- نونا تیونگ خوب نیست! تیونگ هیچوقت انقدر ضعیف نبود... من باید چیکار کنم؟
دست سردش اینبار از گلوش به سمت قلبش لیز خورد و از روی تیشرت اورسایز و مشکی رنگش، به قلب خیالی‌اش چنگ زد.
میتونست لبخند ملایم یری رو پشت تلفن حس کنه. عادت همیشگی اون دختر برای تمام وقتایی که جونگوو گریه میکرد و از دلتنگیاش حرف میزد همین بود. یه لبخند کوچیک و تکرار جمله "درست میشه"
- این که فکر کردن نداره عزیزم از اون زندونی که سه ساله توشی پاتو بزار بیرون و برو دیدن خانواد...
- اونا خانواده‌ی من نیستن!
جونگوو با حرص اشک‌هاش رو پس زد و میون حرف یری پرید. هیچوقت نتونسته بود خودش رو عضوی از اون خانواده حس کنه درواقع هیچوقت حتی از دورترین نقطه مغزشم نگذشته بود که خودش رو "جانگ" یا "جیهو" صدا بزنه. دقیقا همونطور که بعد از پیدا کردن خانواده‌اش نتونسته بود دیگه مثل قبل تو خانواده‌ی کیم احساس راحتی داشته باشه و احساس "بی‌هویت" بودن بدترین دردی بود که میکشید.
بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، جونگوو سه سال از همه خودش رو دور کرد و میخواست توی تنهاییش به سرنوشت سیاهش فکر کرد. و این دور شدن شامل هر کسی بود! حتی سوهیون دوست داشتنی و مهربونش!!
- درسته نیستن... برو دیدن تیونگ
- نمیتونم
- چرا؟ چی باعث میشه که بازم با وجود این حالت از دیدن تیونگ فرار کنی؟
نور ماه توی اتاق میتابید و داشت کلافه‌اش میکرد. از روشنایی از روز، حتی از این ماهی که نمیذاشت جونگوو به اندازه کافی سیاهی رو حس کنه متنفر بود.
- نبودنم یه درده بودنم کنارش یه درد... اگه برم حالش بدتر بشه چی؟ اگه برم و باعث بشم تیونگ از این داغونتر بشه چی؟
- نمیشه... تو نمیزاری
دست رو قلبش گذاشت، از روی تخت سر خورد و روی زمین پشت به پنجره باز اتاق نشست و تو خودش جمع شد.
- من به خودم اعتماد ندارم... من فقط بلدم اسیب بزنم
- مشکل تو فقط این نیست جونگوو... با خودت روراست باش تو از لوکاس فرار میکنی
خسته‌ بود و ذهن آشفته‌اش هربار با شنیدن اون اسم و رسیدن به این نقطه درد میکشید. دوست داشت مغزش رو دربیاره و پشت سرش قلبی که هنوز با شنیدن اسم لوکاس به تپش میوفتاد رو بیرون بکشه و جایی توی کشوهای کنار تختش قایم کنه.
دلش میخواست بعد تموم این چیزا صورتش رو بشوره توی تختش دراز بکشه و به هیچ چیزی فکر نکنه و قلبش برای هیچی خودش رو به سینه‌اش نکوبه.
اما مگه میشد؟
- فرار نمیکنم
- چرا داری فرار میکنی... از چی میترسی؟
- من فقط ازش متنفرم دلم نمیخواد ببینمش
- نیستی... قرارمون این بود به خودت دروغ نگی
جونگوو قول داده بود دروغ نگه، اما واقعیت چی بود؟ هنوز لوکاس رو دوست داشت؟ نه امکان نداشت...! نمیتونست اون مرد رو دوست داشته باشه درست همونطور که نمیتونست قلبش رو با پدری که پیدا کرده بود صاف کنه. و بعد از همه اینا یه وقتایی هم مثل الان وسط یه عالمه سوال گیر میکرد، خاطراتش رو مرور میکرد و دنبال جواب میگشت که چرا هنوزم نمیتونه ازشون متنفر باشه؟
اما تهش باز از خودش میپرسید، اون روزا رو تو گذروندی و هنوز زنده ای؟ چطور ممکنه؟
- لوکاس بهم اسیب زد... هنوز هرشب کابوس میبینم، من تمام مدت زیر دست اون عوضی درد کشیدم و لوکاس...
- به این فکر کن که همین الان اگه تو زنده‌ای و به جای تو لوکاس روی ویلچر نشسته همش بخاطر اینکه اون نجاتت داده و این یه دلیل بزرگ برای اینکه ازش متنفر نباشی
- و یه دلیل بزرگ برای اینکه اون ازم متنفر باشه
ناخوداگاه گفت و باعث شد یری با شنیدن جمله‌ای که میخواست نفس راحتی بکشه و بخنده.
- اها از اول همینو بگو... درد تو لوکاسیه که فکر میکنی ازت متنفره
- نونا... چرا نمیفهمی حرفمو؟
خودش رو محکم‌تر بغل کرد و دیگه مقاومتی توی بحثشون نکرد. اینکه فکر میکرد لوکاس ازش متنفره یه قسمت بزرگی از افکاری بود که صبح تا شب داشت با مغزش میجنگید و جونگوو نمیتونست بیشتر از این دروغ بگه.
- من خوب میفهمم تو چی میگی ولی تو مجبوری که اینبار بری پیششون حتی اگه قرار باشه دیگه اون جونگووی مهربون و دوست داشتنی که ازت تو ذهنشون ساخته بودن رو نشونشون ندی حتی اگه قراره باشه به تیونگ اسیب بزنی.. حتی حتی.... تو باید بری پیششون. تو بهتر از هرکسی میدونی که ادمای اون خونه هرکدوم به نحوی محتاج بودن توئن و تو وظیفه داری که به دیدنشون بری
پایان فلش بک
باقی راه، از لحظه عبور کردن از نگهبان گرفته تا رسیدن به ورودی عمارت احساس میکرد قلبش به قدری تند میزنه که هرلحظه امکان داره از سینه‌اش بیرون بزنه. صدای صحبت کردن جهیون و صدای خنده‌ی ییشینگ، باعث میشد قلب سیاه‌اش اشتیاق بیشتری برای دیدنشون و ابراز نفرتش بهشون داشته باشه.
درو به شدت باز کرد و قدمی داخل خونه‌ی نورانی و بزرگ جانگ گذاشت.
- جونگوو!!!!
- مثل اینکه مزاحم جمع خانوادگیتون شدم
با تمسخر تو جواب جهیون گفت و کلاهش رو از سرش بیرون اورد. دستی تو موهای بلوند و کوتاهش کشید و چشماش رو کنترل کرد تا به هیچ وجه برای پیدا کردن اون آدم نچرخه.
- میخواستین منو ببینید... خب من اینجام
- جیهو من....
- اسمم جونگووئه!
با جدیت تو چشمای ییشینگ خیره شد و با لحن محکمی زمزمه کرد. دیگه حتی پوزخندی هم رو صورتش نبود و این تغییر، چهره‌ی همیشه آرومش رو ترسناک کرده بود.
کلاهش رو سمت مبل پرتاب کرد و دستاش رو تو جیبش فرو کرد. بی توجه به سکوت ناگهانی ییشینگ، روی پاشنه پا چرخید و ناخوداگاه چشماش روی لوکاس که بی‌حس بهش خیره شده بود، افتاد.
دیدن اون مرد روی ویلچر انقدر دردناک نبود که دیدن چشمای یخی و اخمای بهم گره خورده‌اش براش دردناک بود. نباید به حرف یری گوش میداد، نباید پاشو تو این خونه میذاشت. جونگوو انقدر قوی نبود که لوکاس رو ببینه و بازم به تظاهر کردن ادامه بده.
- خوشحالم که دوباره میبینمت جونگوو
جمله‌ی لوکاس بیشتر شبیه به یک تیر خلاص درست وسط مغز درگیر جونگوو بود. لحن سرد و رسمیش فرقی با یه مکالمه غیردوستانه نداشت.
"فکر می‌کردم اون آدمی که دوستم داره، حتی اگه غرق تو تاریکی‌ام باشم بازم دوستم داره، حتی اگه پر از زخم‌های روانی باشم، حتی اگر نتونم خودم رو دوست داشته باشم، اون با وجود همه‌‌ی اینا دوستم داره. اما حالا که به چشماش نگاه میکنم، میفهمم اینطور نیست. هیچکس قرار نیست خودش رو به زحمت بندازه و دستش را داخل چاه بیاره تا منو بیرون بکشه. هیچکس حتی اون آدم"
پوزخندی رو لب‌هاش نشست و با قدم‌های کوتاه آروم آروم به سمت لوکاس رفت.
- شنیده بودم لوکاس شی داره با دشمن بزرگ خانواده‌اش زندگی میکنه... اما فکر نمیکردم واقعیت باشه
جونگوو با نیشخندی گفت و مقابل لوکاس ایستاد و برای ثانیه‌ای تمام زوایای صورتش رو از نظر گذروند. طرز نگاهش داشت لوکاس رو عصبی میکرد و به خوبی میتونست نشونه‌های بروز حمله‌های عصبی رو تو وجودش حس کنه.
جهیون با دیدن دست مشت شده‌ و لرزون لوکاس روی دسته‌ی ویلچرش خواست جلو بره اما ییشینگ به سرعت دستش رو کشید مانع از جلو رفتنش شد.
ییشینگ عقیده داشت باید به جونگوو وقت میداد تا با خالی کردن خودش احساسات بدش رو فراموش کنه و به زندگی برگرده. مخصوصا حالا با این همه ذهنیت خراب جونگوو نسبت به خودشون حمایت از لوکاس همه چی رو حتی بدتر هم میکرد.
- دیدنت اینجا باعث‌ میشه همه‌ی جمله‌هایی که با بی‌رحمی بهم گفته بودی یادم بیاد و حالم ازت بهم بخوره
کمی روی صورت لوکاس خم شد و به چشمای درشتی که سه سال بود به طرح کشیده شده ازشون خیره میشد و روزاش رو میگذروند، خیره شد. اما حتی طرحی که به دیوار اتاقش هم بود به سردی و بی حسی این چشمای روبه‌روش نبود.
- نمیشناسمت
زیرلب زمزمه کرد و صاف ایستاد. بالاخره چشمش به تیونگ که مقابلش روی پله‌ها ایستاده بود، افتاد. پوزخندش رفته رفته محو شد و حس کرد قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
دلش میخواست جلو بره تیونگش رو که حالا به طرز اشکاری لاغر و بیمار بود رو تو آغوشش بگیره. اما نمیتونست!!!
با دیدن قطره اشکی که روی گونه‌ی تیونگ ریخت چشم ازش گرفت و پشت به لوکاس و تیونگ به دو مرد دیگه خیره شد. دیدن گریه تیونگ یعنی جونگوو بازم گند زده بود و فقط باعث درد کشیدن تیونگ شده بود.
- چرا خواستی ببینیم؟
- بشین حرف میزنیم
ییشینگ با آرامش گفت و با دست اشاره کرد تا جونگوو بشینه. جهیون به دقت زیرنظرش داشت و این داشت کم‌کم جونگوو رو معذب میکرد.
آخرین باری که جهیون رو دیده بود، یه برادر احساسی بود که بی‌نهایت مراقب و نگران برادرش بود اما حالا طوری رفتار میکرد که جونگوو احساس میکرد تنها یه عضو اضافی وسط جمع خانوادگی و دوستانه‌ اوناست.
انگشت اشاره‌اش رو زیر تیغه‌ی بینیش کشید و عقب عقب رفت.
- اینجا؟
ییشینگ لبخند عمیق‌تری به لحن پر از لجبازی جونگوو زد و ماگ قهوه‌ی سرد شده‌اش رو به دست جهیون سپرد.
- نه بریم اتاق من
و با دست به سمت اتاقی دقیقا نزدیک‌ به پله‌ها اشاره کرد. جونگوو شونه‌ای بالا انداخت و اینبار بی توجه به تیونگ، سرش رو پایین انداخت و به سمت اتاق رفت. خودش رو پشت در قهوه‌ای رنگش قایم کرد و نفس حبس شده و دردناکش رو بیرون فرستاد.
- نباید میومدم... نباید میومدم!! من قوی نیستم، من به خودم اعتماد ندارم... لعنتی من نمیتونم اونا رو اینطوری ببینم!
زیرلب با خودش زمزمه میکرد و تو اتاق تاریک ییشینگ قدم میزد. با هرکلمه‌ای که به زبون میاورد موهای کوتاهش رو تو مشتش فشار میداد و هربار با دردی که میکشید، به اضطرابش اضافه میشد.
- حالت خوبه؟
با شنیدن صدای ییشینگ با ترس چرخید و بهش نگاه کرد.
- چراغ روشن کن!
با درموندگی زمزمه کرد و ییشینگ بدون پرسیدن دلیلش چراغ رو روشن کرد. جونگوو درست شبیه مادرش بود، با تمام وجودی که سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده باز هم کاملا اسیب پذیر به نظر میرسید و بلافاصله بعد از خارج شدن از زیر نگاه آدما تبدیل به خود واقعیش میشد.
- بشینیم؟
- نه!
جونگوو با لحن محکمی گفت و برای قایم کردم لرزش دستاش اون ها رو توی جیبش قایم کرد و مستقیم به ییشینگ خیره شد.
- پس کوتاه میگم حرفامو... ازت میخوام برگردی به خونه!
- برگردم؟ اصلا مگه من جایی اینجا داشتم یا دارم؟
کنایه‌ی توی حرفاش بیشتر از ییشینگ قلب خودش رو به درد میاورد. روزایی که به جونگوو گذشته بود به قدری سخت بود که نتونه به همین راحتی فراموششون کنه و به اون آدما نزدیک بشه.
- جونگوو من میدونم بهت چی گذشته، من تمام این سه سال هرروز از یری درباره‌ات سوال میکردم. ازت خواستم برگردی چون نمیخوام دیگه هرشب کابوس ببینی... میخوام همه چیزو درست کنم
- درست کنی؟ بنظرت چیزی درست میشه؟
صدای پوزخندش تو اتاق پیچید و جونگوو برای آزاد شدن نفس سنگینش دستای بزرگی که روی بازوش نشسته بود رو کنار زد و قدمی به عقب برداشت.
- وقتی داشتم درد می کشیدم کجا بودی؟ کجا بودی تا این حرفا رو بهم بزنی؟ اصلا از وجودم خبر داشتی؟ هیچوقت احساس کردی یه پسر دیگه هم داری؟ مطمئنا نه..... اما میدونی چیه رییس جانگ با تموم اینا من میتونستم ببخشمت میتونستم خودم رو قانع کنم که تو پدر خوبی هستی، ولی وقتی فکر میکنم همون روزی که من زیر اون عوضی از شدت درد از حال رفته بودم، همون روزی که من با دست شکسته جلوی اون بیمارستان لعنتی تا حد مرگ گریه میکردم، یا حتی اون روزی که دکتر بهم گفت عفونت استخون شکسته‌ی دستم ممکنه باعث بشه دستم قطع بشه و من کل روز با فکر نداشتن دست، افسرده یه گوشه افتاده بودم، وقتی فکر میکنم تو تمام این لحظاتی که من درد میکشیدم، تو برای نجات جهیون و لوکاس هرکاری میکردی و حتی یادت نمیومد جونگوویی وجود داره ازت متنفر میشم. سخت‌تر از اون میدونی چیه؟ با وجود همه اینا، بازم درد من فقط همین نیست چون من کنار تموم دردای جسمانیم یه درد بزرگتر به اسم درد "تنها موندن و تنها رها شدن" رو تحمل کردم. اون وقتی که داشتم تو سیاهی غرق میشدم همتون پا پس کشیدین‌ و هیچکدوم برای نجاتم نیومدین.... و حالا برگشتین که چی رو ثابت کنین؟
سرش رو پایین انداخت و به بخیه‌ی بزرگ روی دستش خیره شد. بعد از جراحی که کرده بود حالا یه زخم دیگه‌ام به زخمای قدیمیش اضافه شده بود‌ اما جای این زخم به طرز عجیبی هربار که عصبی میشد تیر میکشید و تا مغز استخون‌اش رو میسوزوند و دستش رو از کار مینداخت.
- دیگه هیچوقت به من نگو که همه چیز درست می‌شه، نگو که امیدواری خواب های خوب ببینم و نگو که چقدر به خوب بودن من اهمیت می‌دی! هیچ چیز لعنتی‌‌ای درست شدنی تو زندگی من نیست؛ به امید خواب‌های خوب هرشب سرم رو روی بالشت میزارم و اما هربار با کابوس‌های تکراری غافلگیر می‌شم! میدونی وقتی بعد جراحی دستم عصبش قطع شد و فهمیدم دیگه نمیتونم مثل قبل طراحی کنم چه احساسی بهم دست داد؟ میدونی وقتی یه ادم یه چیزی شبیه به فوبیای شادی داشته باشه زندگیش قراره چه شکلی شه؟ نه تو نمیدونی.... پس دیگه هیچوقت به من راجب درست شدن زندگی نگو چون من دیگه هیچ نقطه روشنی وسط این سیاهی تموم نشدنی زندگیم نمیبینم!
~~~~
با صدای ییشینگ که همه رو برای شام صدا میزد. تیونگ بالاخره دست از نگاه کردن به جونگوویی که بی‌توجه به آشوبی که تو دل افراد اون خونه به راه انداخته بود، مشغول تماشا کردن مستند بوی‌بند که به تازگی جهانی شده بودن، بود. پوزخندی روی لب‌هاش نقش بست و حس کرد فردی که مشغول تماشاش بود میتونست هرکسی باشه جز جونگوویی که سه سال پیش رهاشون کرده بود.
ته مونده‌ی سیگارش رو تو باقی مونده‌ی پوست سیبی که تو ظرف مقابلش بود خاموش کرد و با چنگ زدن به پاکت سیگارش کنار ظرف، از جا بلند شد.
- میرم تو حیاط
نیاز به هوای تازه داشت یا اگه دقیق‌تر میخواست بگه نیاز داشت تا از این جو سرد که از هر نقطه‌اش ترس، نفرت، دلتنگی و غم میبارید بیرون میرفت. اما قبل از اینکه قدم سومش رو برداره مچ دستش اسیر انگشت‌های قدرتمند جهیون شد و با لحن کاملا محکم و دستوریش سرجاش خشکش زد.
- بشین غذاتو بخور
با احساس دردی که رفته‌رفته از مچ دستش تو کل دستش میپیچید با چشمایی که حالا به خون نشسته بود به جهیون خیره شد. دندوناش رو بهم کشید تا آتش خشمی که به خاطر درد ناخوداگاه تو وجودش شعله کشیده بود رو کنترل کنه. اما میدونست همین الان هم رد انگشت‌های جهیون روی پوستش کبود شده.
از بین دندونای چفت شده، آروم اما با حرص و نفرت غرید:
- اون دست فاکیتو قبل از شکستن مچم بکش عقب عوضی!
با تموم شدن جمله‌اش یکباره رنگ جهیون پرید و حلقه‌ی دستش دور مچ ظریف تیونگ شل شد. تیونگ دستش رو با حرص عقب کشید، قبل از اینکه جهیون فرصتی برای بررسی آسیبی که بهش‌زده بود، داشته باشه‌.
- گشنم نیست
تیونگ گفت و بدون حرف دیگه‌ای بیرون رفت. درواقع مدتی میشد که رابطه بینشون خوب پیش نمیرفت. جهیون به خوبی میفهمید که از هم دور شدن و از طرفی تیونگ این روزا بهونه‌گیر شده بود و جهیون متوجه زیاد شدن تعداد سیگارای روزانه‌اش و بسته‌های سفیدرنگی که به خیال خودش دور از چشم جهیون مصرفشون رو زیاد کرده بود، میشد.
جونگوو زیرچشمی به جهیون نگاه کرد که کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و با حالت عصبی دستش رو دائم روی صورت و لابه‌لای موهاش میکشید.
سرش رو پایین انداخت و لبخند محوی روی صورتش نشست. درواقع عصبی کردن جهیون آروم و ساده یه پیروزی برای جونگوو حساب میشد. بنظر میرسید همونقدر که باید، آرامششون رو بهم زده بود و همین براش کافی بود.
- اتاق من کجاست؟
ییشینگ با شنیدن جمله‌ی جونگوو دستش که داشت سینی غذای لوکاس رو آماده میکرد روی هوا خشک شد. جهیون اما حالا کاملا گیج بنظر میرسید و منتظر هر نوع واکنش مخالفی از سمت پدرش بود.
- پایین دوتا اتاق بیشتر نداره میتونی یکی از اتاق‌های بالا رو انتخاب کنی
ییشینگ با آرامش گفت و بدون نگاه کردن به جونگوو، به ادامه‌ی کارش مشغول شد.
جونگوو از جا بلند شد و دستاش رو توی جیبش فرو کرد.
جونگوو برعکس تصور اون آدما عوض نشده بود، هنوز درگیر جنگ با احساسات بد وجودش بود. هنوز نمیتونست با احساس تموم نشدنی عذاب وجدانی که سه سال بود اون رو بابت اتفاقات افتاده سرزنش میکرد و در عین حال با احساسات ضد و نقیضی که نسبت به اون خانواده و لوکاس داشت، کنار بیاد. اما تنها راهی که براش مونده بود تظاهر کردن به چیزی بود که وجود نداشت. به جونگوویی که تو ظاهر زخم زبون میزد و از درون خودش با کلماتش درد میکشید. موندن توی اون خونه بیشتر از هرچیزی شکنجه برای روح اسیب دیده‌ی خودش بود ولی میخواست این شکنجه رو بپذیره تا بلکه از دردی که میکشید کم بشه.
- شاید منم بخوام طبقه‌ی پایین اتاق داشته باشم
جونگوو گفت و در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد، به آرومی و با لبخند محوی سرش رو داخل برد. دیدن قاب عکس بزرگ خانوادگی بالای تخت مثل خنجری تو قلبش فرو رفت. دیدن لبخند عمیق روی لب‌هاشون و برق چشماشون که حتی از توی عکس هم مشخص بود، غمگین‌اش میکرد.
لبخندش آروم آروم محو شد و به توجه به سه جفت چشمی که بهش خیره بود، دستش رو کمی بالا اورد و تلاش کرد از همین فاصله‌ی دور صورت آیرین رو لمس کنه.
جونگوو هیچوقت یادش نمیومد مادرش انقدر واقعی لبخند بزنه. درواقع اون همیشه غمگین بود!
یه زن غمگین که برای چندین سال هیچ حرفی از دلتنگی و دردی که میکشید نزد و در آخر هم تو تنهایی برای همیشه چشماش رو بست.
جونگوو چطور میتونست با وجود دردی که مادرش کشیده بود باز هم اون خانواده خوشبخت رو ببخشه؟!
- لوکاس نمیتونه بخاطر وضعیتش بالا اتاق داشته باشه اون اتاقم که میبینی برای باباست!
قبل پایین ریختن قطره اشکی، سرش رو بالا برد و تلاش کرد تا چشماش رو به حالت قبل برگردونه. در اتاق رو بست و سمت جهیونی چرخید که با اخم درحال توضیح دادن بهش بود.
جونگوو پوزخندی زد و دوباره مشغول مقایسه علاقه‌ی برادرش به لوکاس و خودش شد. درواقع اصلا تعجب برانگیز نبود چون جهیون همون سه سال پیش تصمیم گرفته بود که کنار لوکاس بمونه و جونگوو رو رها کنه.
- دلم برات میسوزه، خیلی ترحم برانگیزی!!
با پوزخندی قبل از عبور کردن از کنار لوکاس زمزمه کرد و از پله‌ها بالا رفت.
با رفتن جونگوو ییشینگ نفس عمیقی کشید و جهیون با صورت سرخ شده مشغول باد زدن خودش شد. اون پسر واقعا عوض شده بود و حالا انگار تنها قصدش از برگشتن دیدن زجر کشیدن اون ادما بود.
ییشینگ که انگار تازه جمله‌ی آخر جونگوو رو به یاد اورده باشه، سرش رو بلند که به پسر جوونتر خیره شد که بی حرفی سرش رو پایین انداخته بود و مشغول بازی با ریشه‌های شلوار زاپدارش بود.
- جونگوو فقط بخاطر لجبازی باهامون اینطوری حرف میزنه، زیاد حرفاش رو جدی نگیر من مطمئنم اون بچه هنوزم دوست داره
لوکاس با شنیدن جمله‌ی ییشینگ خندید و سرش رو بلند کرد. درواقع شنیدن حرف‌های جونگوو کمتر از شنیدن دروغ‌های دلگرم کننده‌ی ییشینگ آزاردهنده بود.
- دوسم داره؟ شوخیتون گرفته؟ اتفاقا جونگوو دیگه هیچ شباهتی به قبل نداره
با حرص گفت و ویلچرش رو به سمت اتاقش هدایت کرد. نیاز داشت برای یه مدت طولانی دوباره خودش رو تو اتاقش زندانی کنه و به هیچی جز گندی که زده بود فکر نکنه.
- میدونید مشکلتون چیه؟ جونگوو هرچی هم باشه بازم شما فقط ازش یه آدم بد میسازین تا بتونید راحتتر فراموشش کنید و همه چی رو گردنش بندازین
با جمله‌ی تیونگ دست از حرکت دادن ویلچرش برداشت. تیونگ بالاخره یکبار تو طول شب نه به طور کلی ولی مخاطب قرارش داده بود. هرچند که جمله‌اش به هیچ وجه یه جمله‌ی دوستانه یا همچین چیزی نبود‌.
تیونگ لباسش که از بارون غیر منتظره خیس شده بود، تکوند و به میز غذایی که هیچکس حتی علاقه‌ای به نشستن پشتش نداشت نگاهی انداخت‌. پوزخندی زد و پاکت خالی سیگارش رو توی سطل زباله‌ای که کنار یخچال قرار داشت پرت کرد. جونگوو اگه میدونست حضورش به تنهایی تا چه اندازه اون آدما رو آشفته میکنه، هیچ تلاشی برای بدجنس بودن نمیکرد.
- نمیدونم شما چی از جونگوو دیدید که فکر میکنید امیدی برای درست کردن شرایط وجود داره، ولی چیزی که من از دوستم میشناسم اینکه بهتره خودتون رو خسته نکنید چون برای برگردوندنش حالا دیگه خیلی دیر شده
صندلی رو از پشت میز بیرون کشید و نشست. دیگه حتی توجه لوکاس هم به حرفاش بود و تیونگ حس خوبی نسبت به گفتن این جمله‌ها نداشت. اما از طرفی میدونست که بالاخره یه نفر باید این حرف‌ها رو میزد.
- دیدین یکی میره تو کما چه یهو برای همه عزیز میشه؟ سرد شدن جونگوو هم دقیقا مثل همونه! شماها انگار تازه دارید قدر اون موقع‌هایی كه دوستون داشت رو میفهمید، تازه ميفهمید که "عزیزم" گفتنش "داداش" گفتنش "بابا" گفتنش چقدر دوست‌داشتنی و باارزش بوده. اون روزایی که باید قدر این احساسات رو ندونستید و اصلا چیز عجیبی نیست که حالا همه چیز برعکس شده باشه، اون پسری که دارین راجبش حرف میزنین و ازش یه هیولا ساختین یه روزایی بدون در نظر گرفتن این همه سال فاصله، شما رو خانواده خودش میدونست. یه روزایی بدون در نظر گرفتن اینکه اون کسی که عاشقش شده، چطور ترکش کرد، هنوزم منتظرش بود و حتی مطمئنم که بخشیدتش. ولی اصلا کدومتون این چیزا رو فهمید؟ کدومتون فهمیدین جونگوو چقدر با خودش جنگیده که بتونه ازتون متنفر نشه و بازم دوستون داشته باشه؟
پوزخندی زد و دست از چرخوندن بشقاب خالی برداشت و به نگاه‌هایی که هرکدوم به نحوی غمگین و متعجب بود خیره شد.
- چیه چرا اینطوری زل زدین بهم؟ دروغ که نمیگم. حالا که جونگوو دیگه نمیتونه مثل قبل صداتون کنه، حالا که سرد شده، شما تازه یادتون افتاده دنبال فرصت برای جبران بگیرید؟
دنبال پاکت سیگارش توی جیبش گشت و با یاداوری تموم شدنش آهی کشید و از جا بلند شد. میتونست احساس کنه که بدنش رفته رفته داشت بی حس میشد و بعد یک هفته بیخوابی تموم نشدنی حالا به طرز عجیبی احتیاج به خواب داشت. تیونگ کمتر از جونگوو این مدت آسیب ندیده بود چون اون تنها تو این خانواده گیر افتاده بود و داشت چوب عشقش به جهیون میخورد.
- حالا که اون نسبت بهتون سرد شده مثل کسیه که رفته تو کما و حالا شما هرچقدر میخوایین بهش محبت کنین، اما اون حس نميكنه اون ديگه زندگيش وابسته به محبت کسی نیست و حالا که دنبال جبرانید بزارید بهتون بگم همونطور که از هر ده نفری که میره تو کما ممکنه فقط یه نفر به زندگی برگرده، از هر ده نفری که از یجایی تصمیم میگیره قلبش رو دربیاره و تو سطل اشغال بندازه یه نفر میتونه دوباره قلبشو سرجاش برگردونه. اون موقع که به فکر هر چیز بودین جز جونگوو و احساساتش باید یادتون میموند همه چیزایی که خراب میشن قابل ترمیم نیستن، هر قلبی که دور انداخته میشه قرار نیست دوباره برنمیگرده سرجاش، هیچ قانون نانوشته‌ای وجود نداره که همه آدمایی که تو کما میرن قراره یه روزی بیدار بشن!
با احساس ضعف رفتن پاهاش به جهیون نزدیک شد و دور از چشم ییشینگ و لوکاس برای نیوفتادنش به تیشرت خاکی رنگ جهیون چنگ زد.
- بهتره دیگه بریم، هممون به استراحت احتیاج داریم
تیونگ بیشتر از همه اونا احتیاج به خواب داشت. بعد این همه مدت دلش میخواست برای دو ساعت هم که شده عمیق و بدون فکر و خیال بخوابه چون تیونگ بیشتر از خودش جونگوو رو میشناخت و میدونست پسری که امشب دیده، خودش از پس زندگیش برمیاد و نگرانی تیونگ دیگه هیچ فایده‌ای نداره.
~~~~
روی پله اخر دور از چشم بقیه نشسته بود و به حرفای تیونگ فکر میکرد و از یه جایی به بعد با دیدن لرزش خفیف پاهای تیونگ و لحنی که رفته‌رفته آروم‌تر و ضعیف‌تر میشد، قلبش درد گرفته بود و دلش برای به آغوش کشیدن تیونگ پر میکشید.
اما زندگی همین بود، تمام چیزی که جونگوو میخواست، فقط اون چیزی بود که قبلا داشت و بهش عادت کرده بود اما حالا ازش به اندازه سه سال فاصله داشت. هرچند هنوزم بابتش ناراحت نبود چون جونگوو حتی دیگه به اینم عادت کرده بود.
جونگوو یه عمر بود که داشت میباخت. به هر دری میزد بسته بود و به هرکوچه‌ای که پا میذاشت بندبست بود. داستان زندگیش رو از هر فصلی که میخوند غمگین بود.
اما پس کی نوبتش میرسید؟ کی وقت خوش‌های زندگیش میرسید؟ تا کی باید میدویید تا میرسید؟
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. نگاه کوتاهی به سه تا اتاق طبقه دوم انداخت و در آخر کوچیکترینش رو انتخاب کرد. اتاقی تقریبا ۲۰ متری و خاک گرفته جوری که انگار سالها بود کسی حتی درش رو هم باز نکرده و همه جای اتاق رو تارعنکبوت پوشنده بود. تک چراغ اتاق دائما خاموش و روشن میشد و تشخیص همه چیز رو برای جونگوو سخت میکرد. اما حتی با وجود اون هم متوجه تخت چوبی و شکسته و میزتحریر از رنگ و رو رفته‌ی توی اتاق میشد.
بوی خاک توی اتاق همراه بوی نم و چوب ترکیب جالبی بود اما بینی حساس جونگوو رو به خارش مینداخت.
برق رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت. دستاش رو تو جیبش فرو کرد و همزمان با پایین رفتن از پله‌ها شروع به زمزمه‌ی آهنگی زیرلب کرد. با بیرون اومدن لوکاس از اتاقش نگاهش رو که اتفاقی به لوکاس افتاده بود، دزدید و آخرین پله رو پشت سر گذاشت. به سمت کلاهش که هنوز روی مبل افتاده بود رفت و بهش چنگ زد.
چرخی دور خونه زد و تا بتونه ییشینگ رو پیدا کنه وقتی اثری ازش ندید همزمان با فشردن کلاه روی سرش، با صدای بلندی گفت:
- اتاق اخری طبقه بالا همون ک بالکن داره، یکی رو بیارید تمیزش کنه فردا شب برمیگردم
گفت و اینبار کلاهش رو پایین‌تر کشید و از خونه بیرون زد. نادیده گرفتن لوکاس درست همون چیزی بود که بهش انرژی میداد، دلش میخواست همونطور که روزی لوکاس شبیه به یه اشغال باهاش برخورد کرده بود حالا وجودش رو نادیده بگیره و بهش حس بی ارزش بودن بده. دقیقا همون حسی که خودش یه روزی داشت!
باغ عمارت جانگ، حتی از خونه‌اش هم دلگیرتر بود. احساس میکرد هرنقطه‌اش بوی مرگ میداد و جونگوو میتونست صدای فریاد‌های آیرین و خنده‌های نفرت‌انگیز سونگ‌ها رو دائما تو سرش بشنوه.
دستی که تیر میکشید رو تو آغوشش گرفت و درحالی که نفس سنگینش رو به سختی بیرون میفرستاد زیرلب زمزمه کرد:
- این روزا بیشتر از همیشه دلم برات تنگ شده مامان!
~
- یوتا بهت میگم نمیخورم خسته نشدی هرروز اومدی اینجا غذا پختی؟ من حالم خوبه باشه؟
یوتا بی توجه به غرغرای همیشگی وین‌وین، قاشق سوپ رو سمت دهنش برد و مجبورش کرد تا دهنش رو باز کنه و کمی از غذاهایی که براش اماده کرده بود، بخوره.
وین‌وین تازه چند روز بود که مثل قبل حرف میزد، هرچند که هنوز هم اثرات افسردگی، بی‌اشتهایی‌هاش و سکوت‌ کردن‌های ناگهانیش مونده بود.
کم‌کم نصف سوپ توی ظرف رو به خورد وین‌وین داد و وقتی دید‌ دیگه اشتها نداره، کمکش کرد تا جلوی تلویزیون بشینه و پتو رو روی بدنش مرتب کرد.
- میرم ظرفا رو بشورم
- لازم نیست بعدا خودم میشورم
لبخندی زد و بوسه‌ی سریعی روی لب‌هاش گذاشت و با روشن کردن تلویزیون و تنظیم کردن دمای اتاق، به آشپزخونه رفت و مشغول جمع کردن آشفتگی شد که خودش درست کرده بود.
چند روزی بود که ذهنش درگیر موضوعی شده بود و به هر طریقی سعی میکرد از زیر نگاه‌های وین‌وین فرار کنه. و دقیقا این احساس از روزی شده بود که اتفاقی کشوی میز وین‌وین رو باز کرده بود و حجم عظیمی کاغذ رو که همه مربوط به مینا میشد از اونجا پیدا کرده بود و تنها دلیل منطقی که برای وجود اون کاغذا تو ذهنش پیدا میکرد، ملاقات وین‌وین با سونگ‌ها بود‌.
اما کی؟ چرا؟ وین‌وین با اون مرد معامله کرده بود؟
یوتا چند روز بود که مدام این سوال‌ها رو از خودش پرسیده بود و تهش تنها براش یه جواب داشت.
"وین‌وین بعد اتفاقی که برای جونگوو افتاد به طرز عجیبی افسرده و داغون شد و یه نفر جونگوو و رابطه‌اش با لوکاس رو به سونگ‌ها لو داده بود"
اما یوتا بازم نمیتونست باور کنه!!
نفس عمیقی کشید و آب باز کرد. ظرف‌های کثیف رو دونه‌دونه زیر شیرآب گرفت و با خودش زمزمه کرد:
- فکر کنم بهترین کار حرف زدن با جونگوو باشه
از همون اول هم نقش وین‌وین توی زندگیش پررنگ و مهم بود. یوتا انقدر دوسش داشت که هرروز با وجود تموم خستگیش براش غذا میپخت و مجبورش میکرد تا به زندگی کردن اماده بده.
- یوتا
با صدای وین‌وین از فکر بیرون اومد و متوجه آبی شد که مدتی بود بی هدف باز مونده بود. شیر اب بست و دستش رو با حوله اویزون شده گوشه دیوار خشک کرد و بیرون رفت.
- چیزی لازم داری؟
- نه میشه فقط بیای اینجا بشینی چند روز اصلا کنارم نمیمونی
یوتا لبخندی زد و جلو رفت. وین‌وین هرچقدر هم کار اشتباهی کرده باشه بازم مهم‌ترین آدم زندگی یوتا بود و حق نداشت باعث بشه احساس بدی داشته باشه.
کنار وین‌وین نشست و دستی به موهای کوتاه و سیاه‌اش کشید.
- سردت که نیست
- نه خوبه هوا
وین‌وین گفت و سرش رو روی شونه‌ی یوتا گذاشت و به دیدن ادامه فیلمش مشغول شد. یوتا اما تمام مدت مشغول خیره شدن و تماشای چهره‌ی آروم و لبخند کوچیک روی صورت پسرش شد.
وین‌وین زیبا بود. اما از طرفی تنها کسی بود که میتونست ازارش بده. وین‌وین روز به روز بیشتر وابسته‌اش میشد و این یوتا میترسوند. میترسوند که نتونه ازش مراقبت کنه. وین‌وین دقیقا مثل یه چینی شکننده بود و یوتا حس میکرد قدرت مراقبت ازش رو نداره.
- یادمه مامانم میگفت ‏یه عالمه آدم و یه عالمه کتاب، یه عالمه تعریف متفاوت اوردن برای عشق
اروم خندید و وین‌وین کاملا توجه‌اش، به یوتا و حرفاش جلب شده بود. خیلی کم پیش میومد پسر بزرگتر حرفی راجب خانواده‌اش بزنه و اینبار خودش شروع به تعریف درباره‌اشون کرده بود و این براش جالب بود.
- میگفت یه عالمه تعریف اوردن ولی بنظر من عشق فقط معنیش تو معشوقیه که وقتی نگاهش کنی کل اشوب تو دلت آروم بشه و حالت خوب بشه، یعنی کسی که با دیدنش، وجودت معنی زندگی رو بفهمه
وین‌وین سرش رو از شونه‌ی یوتا جدا کرد، پاهاش رو روی مبل جمع کرد و به صورت آروم و لبخند یوتا نگاه کرد.
- چه حرف قشنگی زده
- آره ولی هیچوقت باورش نداشتم
یوتا با لبخند تلخی جواب داد و دست چپش رو روی پشتی مبل گذاشت و تکیه‌گاه سرش کرد. با دست آزادش دستش وین‌وین رو توی دستش گرفت و بوسه‌ای روی دست ظریف پسرش گذاشت.
- ولی وقتی کنار توام حس میکنم شاید واقعا وجود داشته باشه
وین‌وین خندید و یوتا با دیدن خنده‌اش قلبش لرزید و با انگشتش مشغول نوازش دستش شد.
- میدونی اونموقع باور نداشتم چون مامانم بی‌نهایت عاشق بابام بود ولی هیچوقت ندیده بودم با دیدنش حالش خوب بشه. هروقت پیش هم بودن چشمای مامانم خیس میشد از بی محبتی بابام البته من هنوز اون موقع بچه بودم متوجه چیزی نمیشدم بعدها که مامانم این حرفا رو میزد و یادش میوفتادم، همه چی مثل پازل کنار هم میچیدم و با خودم میگفتم همش چرته
وین‌وین لبخند غمگینی زد و دست دیگه‌اش رو هم برای لمس دست یوتا جلو برد و با هردو دستش دست بزرگ مردش رو گرفت.
- یادمه یه روز مامانم با وجود تموم عاشق بودنش بعد ۱۰ سال زندگی همه چی رو ول کرد و دست ما رو گرفت و از اون خونه بیرون زد؛ بعد اون دیگه بابام رو ندیدم ولی وقتی بزرگتر شدم و از مامانم پرسیدم تو که اون همه عاشقش بودی چرا این کارو کردی گفت "چون زیر یه سقف بودن توقع و مسئولیت میاره؛ من تمومش کردم چون توقعی که از پدرت داشتم بیشتر از خود رفتارش داشت ازارم میداد چون مسئولیتی که زندگی مشترک میخواست رو اون نداشت. اون هنوز یه مرد جذاب بود که همه زنا رو به خودش جذب میکرد و من فقط یه مادر و یه همسر جاافتاده بودم که دیگه نمیتونست به خودش برسه و زیبا بنظر برسه"
دستش رو از بین دست‌های وین‌وین بیرون کشید و اینبار با دو دست صورت وین‌وین قاب گرفت.
- با خودم شرط کردم از همون بچگی تا وقتی اون مسئولیتی که مامانم ازش حرف میزد رو تو خودم ندیدم هیچوقت حرف از عشق نزنم اما فکر میکنم درمقابل تو من خوب از پسش براومدم
بوسه ی سریعی روی پیشونی وین‌وین زد و از جا بلند شد. با چشم دنبال کت و گوشیش گشت و همزمان گفت:
- باید برم مراقب خودت باش سرما نخوری، قرصاتم یادت نره بخوری
با برداشتن گوشی و کاغذای قایم کرده‌ی زیر کتش از روی کانتر به سرعت از خونه بیرون زد. برای اثبات نشون دادن مسئولیتش در برابر وین‌وین اول باید با جونگوو حرف میزد و از پسرش محافظت میکرد تا از شر این احساسات بدش خلاص میشد.
گوشیش رو دراورد و همونطور که با ریموت قفل ماشین رو باز میکرد، شماره‌ی جونگوو رو گرفت.
- بله
- باید ببینمت
چند ثانیه سکوت جونگوو بهش فرصت داد تا سوار ماشین بشه.
- اوه ببین کی بهم زنگ زده؟! شیطان نامبر وان!.... وایسا ببینم کی گفته من میخوام ببینمت؟
همزمان با روشن کردن ماشین آهی کشید و گوشی به دست چپش سپرد.
- واجبه جونگوو... یه چیزایی فهمیدم که باید بهت بگم
- یکم برا گفتن اطلاعاتت به من دیر نیست؟
نفسشو کلافه بیرون داد و دستی تو موهای بلندش کشید. چرا حرف زدن با جونگوو انقدر سخت شده بود؟ از کی اون پسر انقدر سرسخت شده بود؟
- نه دیر نیست...
- عااایش... خیلی خب آدرس رو برات میفرستم

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now