11

16 7 0
                                    

"زخم خورده، آسیب پذیر، بی پناه.
همه ما، همه اینها هستیم. و برای « زنده و سالم ماندن» باید با اینها کنار بیاییم.
کنار آمدن یعنی چه؟
پذیرفتن؟
بیان کردن؟درمان کردن؟
برای چه کسی؟ فقط مشاور؟
همینکه دقیقا نمیدانیم با آسیب پذیر بودنمان چه کنیم، آسیب پذیرترمان میکند."
- چرا برنمیگرده؟
لوکاس با لحن درمونده پرسید و به سختی ویلچرش رو به سمت ییشینگ هدایت کرد. لرزش دستاش دوباره شروع شده بود و نمیتونست ضربان قلبی که شدت گرفته بود رو کنترل کنه. تموم شب خودش رو بابت محتاج بودن برای بیرون رفتن و حرکت کردن، سرزنش میکرد و هرپنج دقیقه با فکر به جای خالی جونگوو به پاهاش مشت میکوبید. از طرفی تیونگ هم هر نیم ساعت با افکار منفی به نگرانیش دامن میزد و وقتی چهره‌ی ماتم زده اش رو میدید، با صدای بلند میخندید و با چشم غره‌ی جهیون روبه‌رو میشد.
اما خب به قول جونگوو، تیونگ بود دیگه!!
- هیچ خبری نشده هنوز. گوشیش گم شده اونایی که گوشیش رو پیدا کردن گفتن اومده بوده خریده کنه که دیده کارتش نیست خریدا رو گذاشته و رفته.
تیونگ به لحن خسته جهیون گوش میداد تو همون لحظه چهره‌ی پریشون ییشینگ رو از نظر گذروند و در اخر ب یاهمیت بهشون صدای تلویزیون رو بالا برد تا حواسش رو با شنیدن دیالوگ های شخصیت های فیلم پرت کنه.
تا نیم ساعت قبل که هنوز تماسی از اون پسر ناشناس دریافت نکرده بود، وضعیت خودش هم دست کمی از بقیه نداشت. اما درست بعد از اون تماس و اطمینان از شرایط جونگوو، تنها تماشاگر حال بد اون آدما شده بود و برای کم کردن نگرانیشون هیچ عجله ای از خودش نشون نمیداد.
- یه وقتا حس میکنم یه گربه بیشتر از تو به اطرافش توجه داره.
به جهیون که خط عمیق بین ابروهاش خبر از عصبانیت شدیدش میداد، نگاه کرد و خندید.
- الان منم مثل شما از نگرانی بالا و پایین بپرم یعنی اهمیت میدم؟
- تیییوووونگ!!!!!
جهیون غرید و ییشینگ ناامید روی مبل نشست.
تیونگ دستش رو روی صورتش کشید. به هرحال اونا یه خانواده بودن و دیدن این شرایطشون رو دوست نداشت.
- یه پیام رسید دستم گفت حالش خوبه فقط گوشیش رو گم کرده
هرسه تو سکوت بهش خیره شدن. ییشینگ زودتر از بقیه واکنش نشون داد و مقابلش ایستاد. تیونگ نگاهی به موهای تمام سفید شدخ‌اش انداخت. این آدم به اندازه‌ی کافی تاوان داده بود، جونگوو چرا نمیتونست اینو بفهمه؟
- از کجا مطمئنی حالش خوبه؟ شاید الکی فرستادن.
تیونگ لبخند زد و با اطمینان بیشتری باقی کلماتش رو به زبون آورد.
- زنگ زدم یه پسر جوون برداشت گفت جونگوو مست بوده تو خیابون بهم برخورد کردن مشخصاتشم گفت... حتی حرفاشونم گفت و خب مطمئن شدم ک دروغ نمیگه
با انگشت اشاره، ابروش رو خاروند و لبخندی زد.
- منم تازه فهمیدم. به‌رحال که امروزخسته شدین، بهتره الان استراحت کنید
- پسره کی بود؟ باید بریم دنبالش
لوکاس برخلاف بقیه اضطراب ناخواستها‌ش حتی بیشتر هم شده بود. بودن جونگوو تو اون خونه به اندازه کافی وحشت زده‌اش کرده بود و حالا سروکله‌ی یه پسر غریبه هم پیدا شده بود و بجای اون از پسرش محافظت میکرد.
- زنگ بزنید بهش
جهیون نگاهش رو بین لوکاس و تیونگ چرخوند. تیونگ اما ابرویی بالا انداخت و بی توجه به خواسته‌ی لوکاس سمت آشپزخونه رفت.
- شام خوردید؟ من گشنمه
همین جمله‌ی تیونگ برای تموم شدن بحثی که راه افتاده بود کافی بو . اما هنوزم از اضطراب لوکاس کم نشده و تمام مدت افکار منفی و فکر به اینکه بحث ظهرشون یه دلیل برای شروع لجبازی های دوباره جونگوو بوده، دیوونها‌ش میکرد و درآخر فکر به اون پسر غریبه ضربان قلب مضطربش را بالاتر میبرد.
اصلا چرا باید کنار یه غریبه میموند؟
اصلا لوکاس به حرفای خودش اطمینان داشت؟ میتونست مثل یه دوست کنار جونگوو باقی بمونه و بیننده‌ی حضور شخص دیگه‌ای که کنار جونگوو باشه!
***
- حالت بهتره؟
- واو تو دورگه‌ای؟ خوشگلی!
پسر اول تو سکوت بهش خیره شد و ثانیه‌ی بعد صدای قهقهه بود که توی اتاق پیچید. شاید چون هیچوقت هیچ آدمی بعد دو ساعت کنارش بودن این نکته رو یادآور نمیشد و همه همون ثانیه اول متوجه‌اش میشدن و روش تاکید میکردن !
- من تو تاریکی نمیتونم چیزی رو ببینم و طرز حرف زدنت هم مشخص نیست
جونگوو سرش رو روی بالشت مرتب کرد و توضیح داد.
- آره چون انقدر رو لهجه‌ام کار کردم که هرکی منو میبینه فکر میکنه تموم عمرم اینجا زندگی کردم.... ولی اینطوری راحتتره قبلا خیلی مسخره‌ام میکردن
- بخاطر بقیه زندگی نکن
پشتش رو به پسر کرد قبل اینکه پتو رو روی خودش بکشه آروم زمزمه کرد. جونگوو بیشتر از هرکسی میدونست زندگی کردن طبق حرفای آدمای دیگه چقدر مسخره و عذاب آور بود.
- من یه عمر بازیچه‌ی این حرفا بودم هرکی از راه میرسید میومد یه چیزی میگفت و دو روز بعد خودش برعکسش رو انجام میداد. از دوست داشتن میگفتن و نفرتشونو به رخ میکشیدن از وفاداری میگفتن و خیانت میکردن، تازه بعد اون بود فهمیدم من چقدر خرم!
هربار که مست میکرد ناخواسته پرحرف میشد و به خودش که میومد تموم احساساتی که پس تو طول روز پس میزد روی قلبش تلنبار میشد. یه ثانیه از خودش تشکر میکرد به خاطر انتخابش و ثانیه‌ای بعد با تموم وجود سر خودش فریاد میکشید و آرزوی مرگ میکرد. گاهی به آدمای دیگه حق میداد و گاهی دلش برای خودش میسوخت. هربار که مست میکرد حتی آدمای فراموش شده هم جلوی چشماش قدم میزدن و کارایی که کردن رو به رخ جونگوو میکشیدن و جونگوو هربار بیشتر از بار قبل غمگین میشد و از خودش میپرسید "واقعا من کسی رو تو این دنیا دارم؟"
- دلم برای همون روزایی که احمق بودم تنگ شده... با وجود حماقت ولی حداقل خودم بودم، نه این آدمی که هر ثانیه تغییر میکنه... دلم برا اون موقع‌ها که همه زندگیم زنی بود که حتی از مامانمم مامانتر بود تنگ شده دلم این پدری که هم خونمه اما غریبه‌اس رو نمیخواد... سه ساله تو آینه همش به جای خودم یه آدم دیگه رو میبینم ولی بازم مهم نیست چون فردا که بشه، مستی که از سرم بپره، بازم هیچ کدوم از این لعنتیا رو یادم نمیاد!
سکوت کرد و پسر حرفی نزد. ورنون به درد و دل آدمای غریبه عادت داشت. نصف وقتایی که از از جلوی اون بار رد میشد با یه آدم که به پهنای صورت اشک میریخت برخورد میکرد و بعد تا موقع بیهوش شدن و رفتن اون آدم کنارش میشست و براشون یه جفت گوش میشد. اصلا مگه از دستش کاری جز این برمیومد؟ تو دنیایی که هر گوشها‌ش پر از فریادای پر از درد یه آدم بود، تو دنیایی که خوشبخت‌ترین آدما هم از یه دردی رنج میبرن. ورنون چه کاری جز گوش دادن به دردای آدمای درمونده از دستش برمیومد؟
پتو روی جونگوو مرتب کرد و دمای بدنش رو چک کرد.
- شت، لباساش خیسه!
به سرعت به سمت کمد لباساش رفت و دنبال لباس مناسبی برای اون پسر به خواب رفته‌ی روی تختش کنه.
___
درجه سرم رو تنظیم کرد و دستی به پیشونیش کشید. بدنش دیگه جون نداشت و به طرز عجیبی به یه خواب عمیق احتیاج داشت. بعد ۱۲ ساعت شیفت اونم تو قسمت اعصاب و روان حالا واقعا خسته بنظر میرسید.
کنار جونگوو دراز کشید و دستش رو بجای بالشت
زیرسرش گذاشت و سعی کرد به خواب رفتن و احساس بدی که تو ساق دستش حس میکرد فکر نکنه.
خونه مجردی و کوچیکش شامل وسایل محدودی میشد و نکته‌ی مهم اینجا بود که یه پتو بیشتر نداشت و حالا برای گرم شدن احتیاج داشت تا قسمتی از اون پتوی نرمی که روی جونگوو کشیده بود رو قرض بگیره.
پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و چشماش رو بست قبل ا ز اینکه ویبره گوشیش رو حس کنه و با سرعت از تخت پایین بره.
به گوشیش چنگ زد و بیت‌وجه به سرمای بیرون از خونه، برای بهم نزدن خواب آروم جونگوو به بالکن رفت و تماسش رو جواب داد.
- چرا هنوز بیداری؟
ورنون لبخندی زد و ناخوداگاه نفس عمیقی کشید تا به خوبی بوی درختی که بخاطر بارش بارون توی هوا پخش شده بود رو حس کنه.
- منتظر بودم زنگ بزنی.... پا دردت بهتر شد؟ اینجا داره بارون میاد، تو آمریکا چی؟ هوا سرد شده نه؟ باید خیلی مراقب خودت باشی
- من حالم خوبه بیرون نمیرم سرما رو حس نمیکنم... برای تعطیلات میای پیشمون؟
ورنون داخل اتاق برگشت و به در تکیه داد. چطور
میتونست به مادرش که مدت زیادی منتظر برگشتش بود بگه این تعطیلات هم مثل باقی تعطیلات باید همینجا بمونه؟
- حتما... ولی شاید مجبور بشم بمونم، میدونی که!
باقی مکالمشون فقط اون شنونده بود و مادرش از اتفاقات ریز و درشتی میگفت که این روزا درگیرش بودن و البته که هیچوقت گله کردن از دردسرایی که خواهر کوچیکترش، سوفیا، ایجاد میکرد رو، فراموش نمیکرد.
بعد از تموم شده مکالمه‌اش، گوشی رو کنار گذاشت و به تخت برگشت.
به پهلو دراز کشید و زیر چشمی به جونگوو نگاه کرد.
اگه میخواست صادق باشه باید میگفت، ورنون خیلی سال بود که به آدمایی مثل اون حق میداد. آدمایی که سیگار میکشن، تا حد مردن مست میکنن، حتی به اونا که بالای پل به قصد پرت کردن خودشون می ایستادن. به همه آدما که دیگه به هیچی اهمیت نمیدن، اونا که خسته ان، به همه کسایی که آدم خوبی نیستن...
ورنون به تکتکشون حق میداد!
هرچی جلوتر میرفت میفهمید زندگی هیچوقت آسون نبوده و این تنها چیزیه که باعث شده همیشه قوی بمونه و تلاشش رو هربار بیشتر از قبل کنه.
به پشت دراز کشید، دستاشو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.
شاید اگه بدون جبهه گیری به دنیا نگاه کنیم، به آدم‌ها و حرف هاشون گوش بدیم، به اعتقادات و باور هاشون احترام بزاریم، به راستی و درستی تا دروغ و ریاشون فکر نکنیم. شاید اگه یکبار با نگاه طلبکار به و پدیده هاش نگاه نکنیم. همه چیز ساده‌تر میشد.
هیچکس از ما اونقدر نفهم نیست که ندونه اطرافش چه خبره اما اگه فقط یه لحظه به جای حرف زدن دائم و دائم و دائم، حرفهایی که حتی خودمونم بهشون باور نداریم و بدون هیچ فکر رو زبون جاری میشن، فکر کنیم. دنیا جای قابل تحمل‌تری میشد.
___
درست ۴ روز بود که از اون سفر به ظاهر هیجان انگیز و برگشتشون به خونه میگذشت. ۴ روزی که جونگوو تمام وقتش رو توی اتاقش سپری میکرد و سعی میکرد کمترین برخوردی با هیچ آدمی تو اون خونه نداشته باشه.
تمام این روزاش اینطور میگذشت بیدار شدن، زل زدن به سقف، خوابیدن
خوشحال بود که کسی توی این خونه توان بالا اومدن از اون همه پله رو نداشت و کمتر پیش میومد صدای قدم کسی رو توی راهرو بشنوه. البته به جز آدمایی که بعد از برگشتشون ییشینگ برای کار توی خونه و نگهبانی استخدام کرده بود.
- امروز چطور گذشت ؟
به پیامی که روی صفحه گوشیش نقش بسته بود نگاه کرد.
این پیاما تنها نکته‌ی خارج از روزمرگی هاش بود. پیامایی از طرف همون پسر غربی که حتی یادش نمیومد چرا و چطور سر از خونش دراورده بود و کنارش خوابیده بود.
- مثل هرروز
تایپ کرد و به تاج تخت تکیه زد و گوشی رو بین انگشتاش گرفت.
- نظرت راجب یه موزیک چیه؟ بیا یکم به روح و مغزت استراحت بدیم
و بدون منتظر موندن برای جواب جونگوو آهنگ رو فرستاد. یه آهنگ بی کلام و آروم که به طرز عجییی باعث آروم شدن دغدغه های توی ذهنیش شده بود.
- امروز انجام یه کاری شک داشتم اما یه نفر اینو برام فرستاد و گفت "بهش گوش بده و بعد برو تو دل ترسات" حالا من به تو میگم چون میدونم که توهم بهش احتیاج داری
جونگوو تلاش میکرد تا احساساتش رو به بقیه بفهمونه ولی نمیشد. درست مثل شبی که از لوکاس خواست تا کنارش بمونه و با حرفاش باعث شد توی این شرایط سخت قرار بگیره.
حالا با تمام وجود حس میکرد در بیان احساساتش بیچاره ترین آدم روی زمین!!
از جا بلند شد، سویشرتش رو تنش کرد و از اتاق بیرون رفت.
رفتن تو دل ترس؟ جونگوو از چی میترسید؟ از دوست بودن با لوکاس؟
پله ها رو آروم آروم پایین رفت.
اگه تو اون لحظه ازش میپرسیدن مهمترین چیزی که زندگی بهت یاد داده چیه؟ بی شک میگفت رها کردن جونگوو دیگه مطمئن بود تو اون نقطه از زندگی که ایستاده بود فقط باید رها میکرد. وقتی حالش با کسی قرار نبود هیچوقت خوب بشه باید رها میکرد. وقتی قرار بود با دیدن آدمی فقط درد براش یادآور بشه باید رها میکرد.
اصلا مگه چیزی مهم‌تر از حال خوب آدما بود؟ جونگوو دیگه نمیخواست نه درد بکشه و نه درد بده! باید همه گذشته رو تو همون لحظه ترک میکرد. لوکاس راست میگفت اگه نشده، اگه جونگوو و لوکاس "ما" نشدن... همش قسمتی ازگذشته بود!
- بالاخره اومدی پایین!
به لوکاس که با لبخند بهش نگاه میکرد خیره شد و تو جوابش تنها سرش رو تکون داد.
- تیونگ میگفت سوهیون الان سئوله نمیخوای به دیدنش بری؟
- فردا میرم... تیونگ گفت پاهات رو حرکت میدی تبریک میگم
لوکاس آروم خندید و ویلچرش رو کنار مبلی که جونگوو حالا روش نشسته بود متوقف کرد.
- آره دیروز با دکترم حرف زدم خیلی اوضاعشون خوب شده گفت خیلی زود میتونم دوباره راه برم
- خوشحالم برات
و نگفت "متاسفم که این اتفاق برات افتاد"
- خوشحال نباش چون از این به بعد هرروز میرم و تو قراره برای رفت و آمد و تمرینایی که دکتر میده همراهیم کنی
جونگوو پوزخندی زد و چیزی نگفت. لوکاس واقعا فراموش کرده بود؟ نه تنها اتفاقاتی که افتاده بود، جونگوو حس میکرد لوکاس حتی رابطه اش با جونگوو رو هم فراموش کرده بود. لوکاس دائم از اتفاقات و انگیزه‌ای که دکتر بهش داده بود حرف میزد و جونگوو تمام مدت با چشمای ترسیده بهش نگاه میکرد.
- خیلی ترسویی!
جونگوو خیلی ناگهانی گفت و باعث شد لوکاس با بهت بهش نگاه کنه. این تنها واژه ای بود که جونگوو میتونست در برابر لوکاس به کار ببره. دربرابر آدمی که با وجود نفرتش هنوز به یه آینده مشترک باهاش امید داشت.
لوکاس یه آدم ترسو بود که درست وسط راه ایستاده بود نه جونگوو رو میخواست و نه بیخیالش میشد. نه میتونست به جونگوو حس خوب بده و نه میتونست نبودنش رو تحمل کنه. جونگوو چطور میتونست با آدمی که یه زمان تمام ذهن و جسمش رو درگیر میکرد اینطور دوستانه رفتار کنه؟
- مطمئنی من فقط برات یه دوستم؟
- مطمئنم
لوکاس با اطمینان لبخند زد. درست مثل آدمی که سال ها راجبش فکر کرده بود و از جوابش مثل گفتن اینکه "الان روزه" مطمئن بود و بهش ایمان داشت.
- من مطمئنم چون اینطوری هیچ کدوم حس بدی نداریم... برام سخته اما همین که کنارتم و میتونم ازت مراقبت کنم خیالم رو راحت میکنه! میدونم حس تو هم همینطور و غیر اینم باشه میتونم من میتونم تا خوب شدن حالت بهت کمک کنم
جونگوو پوزخند زد و کم کم پوزخندش تبدیل به یه خنده‌ی عصبی شد.
دستی به صورتش کشید قبل از اینکه از جا بلند شه و از خونه بیرون بره.
" ولی من عاشقت بودم با وجود همه حسای بدی که ازش حرف میزنی و بهم دیگه میدیم عاشقت بودم! چون وقتی مثل الان لبخند میزنی و با خوشحالی حرف میزنی من همه دردا و دیوونگیام رو فراموش میکنم.... لوکاس شی! تو نه تنها یه ترسویی بلکه یه احمقم هستی! ولی حالا که میخوای کنارم بمونی و ازم مراقبت کنی؛ منم اینو ازت دریغ نمیکنم و با کمال میل میزارم فقط تماشام کنی!"
____
درو باز کرد و به درو دیوار خاک گرفته‌ی اتاقش خیره شد.
از آخرین باری که اینجا بود خیلی میگذشت. انقدر ذهنش درگیر آدم های جدید شده بود که به کل یادش رفته بود این چهار دیواری هرچند کوچیک، برای مدت زیادی حکم خونه امنش رو داشت.
خیلی از شب ها رو اینجا تنهایی اشک ریخته بود و خیلی وقتا بعد از رفتن یوتا و نبود تیونگ اینجا تنهایی به خودش پناه آورده بود. اما اون موقع ها با وجود تمام دردهایی که داشت زندگیش خیلی لذت بخشتر از الان بود. الانی که هرچقدر میجنگه بازم به آرامش نمیرسه.
- باز تا رسیدی قایم شدی تو اتاقت
با لبخند به سوهیون نگاه کرد و روی تخت نشست.
- نه فقط داشتم فکر میکردم
- به چی؟
سوهیون لیوان آبمیوه‌ی مخلوط جونگوو رو به دستش داد و کنارش نشست.
- به اینکه من از وقتی یادم میومده همیشه غصه داشتم، همیشه یه دلیلی بوده که شب راحت نخوابم، فکر میکردم واقعا چه حسی داره بی استرس خوابیدن؟ وحشت آینده رو نداشتن!!! اصلا این شادی که میگن چه شکلیه؟ یعنی واقعا دنیایی که توش اوج نگرانیت تعطیلی آخر هفته‌ست وجود داره یا افسانه ست؟ آدم ها چه شکلی میشن بی هیچ غمی پشت چهره‌اش بخندن؟ من که تا حالا حتی یه خنده واقعی تو زندگیم ندیدم! یعنی زندگی برای اونا چه طعمی میده؟!
سرش رو روی پای سوهیون گذاشت و سعی کرد مثل قبل آرامش گم شده‌اش رو پیدا کنه. آرامشی که هربار با نشستن دست سوهیون روی موهاش پیدا میکرد و الان حتی همونم دردی ازش دوا نمیکرد.
- همه چی درست میشه قول میدم که میشه. یادته وقتی آیرین رفت چه حالی داشتی؟ زندگی از اون لحظه سختتر که نیست. من میدونم همین الانم خیلی جاها کم آوردی. ولی ببین! گذشت بازم میگذره! بازم باید خندید باید زندگی رو ساده گرفت تا بگذره. نباید سمت چیزای غمگین رفت. باید همه چی یادمون بره. وقتشه به خودت کمک کنی، نه؟ خودت مهمی فقط، دنیا دنیا بیان برات حرف بزن نصیحتت کنن تا خودت نخوای هیچی درست نمیشه
سوهیون میگفت و موهاش رو نوازش میکرد. میگفت و کلمه به کلمه‌ی حرفاش رو توی مرکز ذهن جونگوو مینشست. لابه لای افکاری که فریاد میکشیدن "بازم باید دست به دامن زمان شم تا این درد رو برام کمرنگ کنه. باید یه قسمت از روحم رو بهش ببخشم تا این غصه رو برام حل کنه."
- اما نمیشه مامان، تازه فهمیدم کل عشقی که تو چشاش میدیدم بازتاب عشق خودم بوده و من میترسم از رفتنش... امروز حسش کردم که بوی رفتن میداد. رو نمیکنه، ولی بوش میاد که میخواد بره
- پاشو حرف زیادی نزن... تیونگ اومده
سرش رو برداشت و به سمت کمد رفت. صدای بسته شدن در باعث شد بی حرکت بایسته و چشماش رو ببنده و دست لرزونش روی قلبش بشینه. نکنه لوکاس واقعا میخواد ترکش کنه؟!
- هی فاکر چرا اینجایی؟!
صدای باز شدن دوباره در و پشت سرش صدای تیونگ باعث شد چشماش رو باز کنه و دستی تو موهاش بکشه.
- میخوام لباسم رو عوض کنم
تیونگ رو تخت لم داد و بی توجه به جونگوو به گوی برفی که روی پاتختی بود زل زد.
- سوهیون ازم خواست جهیون رو هم دعوت کنم
- تو خودت اضافه‌ای اون دوست‌پسر بیخودتم اوردی؟
تیونگ ریز خندید و قبل از جواب دادن به جونگوو دست برد و گوی رو برداشت و شروع به تکون دادنش کرد.
- تازه این خبر خوشم بود حدس بزن دیگه چی شده ؟
- نمیخوام بدونم واقعا
تیونگ که تمام مدت مشغول ور رفتن با سرگرمی جدیدش بود پیچ پایین گوی رو چرخوند و با هیجان به بالا پایین رفتن دونه‌های برف توی گوی شد.
- پس رفتیم پایین سوپرایز نشو
جونگوو نفس پر از حرصش رو بیرون داد و سمت تیونگ چرخید.
- امیدوارم مهمون دعوت نکرده باشی، چون واقعا حوصله ندارم و اونوقته که یه بلایی سرت بیارم
جلو رفت و تیونگ با خنده چشم از گوی گرفت و مقابلش ایستاد.
- به من ربط نداره خال.....
- دایییییی من با تو میام!!!
با صدای فریاد سویا و باز شدن ناگهانی در، جونگوو اول به تیکه های شکسته‌ی گویای که جیسو براش هدیه گرفته بود نگاه کرد و بعد از لای دندونای چفت شده‌اش رو به تیونگ غرید.
- گمشو بیرون یونگ... چرا هروقت میای اینجا یه چیزی میشکنی؟
____

جونگوو دستاش و توی سینش جمع کرده بود و به بحث داغ بین تکیون و ییشینگ گوش میداد. دقیقا از وقتی از اتاقش بیرون اومده بود با جمع نفرت انگیز دوتا خانواده‌اش روبه‌رو شده بود. لوکاس که از همون اول با سوهیون گرم گرفته و تیونگ خائن هم تمام مدت با جوکیونگ و جیسو سرگرم شده بود.
از جا بلند شد و به سمت بالکن رفت ، به هرحال که موندن تو سرما بهتر از موندن بین اون آدما بود. سیگاری از توی جیبش درآورد و آتیش زد.
از وقتی پاش رو توی این خونه گذاشته بود و دائما ییشینگ رو کنار تکیون مقایسه میکرد. برای اولین بار توی دلش از آیرین متنفر شده بود. از تصمیم خودخواهانه‌ای که گرفته بود و جونگوو برای سال‌ها بجای رفاهی که میتونست داشته باشه توی سختی و مشکلات زندگی کرده بود.
ویبره گوشیش باعث شد دست آزادش سمت جیب گرمکنش بره و دیدن اسم "غریبه غربی" لبخندی روی لبش بشونه.
- روزت چطور بود بلوندی؟
- پر از اتفاقات قشنگ
با پوزخندی تایپ کرد و اموجی‌های خنده ای که ورنون
فرستاد نشون میداد تا چه اندازه تمسخر توی جملش مشخص بود.
- پس بزار روز قشنگتو قشنگ تر کنم... دارم میام سئول!
- سیگار میکشی هنوز؟
با شنیدن صدای لوکاس تنها با نوشتن "پس یبینمت" گوشی رو توی جیبش برگردوند و سیگارو زیر پاش خاموش کرد.
- عادت کردم
- اولین باره سوهیون رو از نزدیک میبینم، زن خوبیه
لبخندی زد و ارنجاش رو به نرده تکیه داد. به چراغ های روشن خونه های اطراف چشم دوخت و برای هزارمین بار بخاطر ندیدن چهره‌ی لوکاس تو تاریکی شب حسرت خورد.
- چقدر یه آدم باید سختی بکشه که به جهنم سه سال پیشش به چشم بهشت نگاه کنه!؟
لوکاس بهش خیره شده بود و این رو حس میکرد. اما از طرفی جوری توی خلسه فرو رفته بود که انگار فراموش کرده بود داره با کی حرف میزنه، یا شایدم دیگه اهمیتی بهش نمیداد.
- فراموشش کن
خندید. این بار بلند، بدون هیچ خساستی. اگه لوکاس میگفت فراموشش کن پس فقط باید فراموش میکرد.
- بریم تو سرده
با ته مونده‌ی خنده‌اش گفت و خواست زودتر از لوکاس داخل بره که دستش کشیده شد.
- جونگوو حس میکنم تو نمیخوای حتی به اندازه یه دوست هم کنارم باشی!!
- میدونی هروقت میبینمت و هروقت آدمای دورم مثل مامانم ازت حرف میزنن به چی فکر میکنم؟
سمتش میچرخه و بی توجه به دستی که هنوز توی دست لوکاس بود، زمزمه میکنه:
- دستی که تو رو کشته، چطوری میتونه برای زخمات مرهم بشه؟
برای چند ثانیه کوتاه به چشم های غمزده‌ی لوکاس خیره شد، دستشو از حصار دست لوکاس بیرون کشید و داخل رفت.
- آقای کیم میگن این تابلو رو تو کشیدی؟
نیم نگاهی به تابلو گوشه اتاق و بعد به ییشینگ انداخت.
- نمیدونم یادم نمیاد
با لجبازی جواب داد درحالی که تمام لحظات کشیدنش رو به یاد داشت. کنار سوهیون نشست و با اخم به جهیون زل زد. چرا از اومدن اونا به اینجا اصلا خوشحال نبود؟ مخصوصا از صمیمیتی که بین جهیون و سوهیون شکل گرفته بود.
جونگوو خودخواه بود!
میخواست به تلافی تموم رفاهی که جهیون تمام این سالها داشته حداقل سوهیون و حس داشتن مادر، تنها دارایی خودش باشه.
- گشنمه
غر زد و با بدخلقی به سوهیون نگاه کرد. سوهیون آروم خندید و با گفتن "شام آماده‌است" از جا بلند شد و از جهیون دور شد.
****
- میشه حرف بزنیم؟
پله‌هایی که بالا رفته بود رو عقب گرد گرفت و مقابل ییشینگ ایستاد. دلش میخواست بگه "نه نمیشه" یا " بیا امشب هیچی نگیم" یا حتی "بزار یه شب با حرفاتون باعث نشید کابوس ببینم" اما سکوت کرد.
- بشینیم؟
و این یعنی صحبت هاش قرار بود طولانی باشه. اینکه لوکاس به اتاقش رفت یعنی قرار بود خصوصی باشه. و اینکه جونگوو مقابل ییشنگ بی هیچ حرفی نشست یعنی خیلی وقته دیگه بیخیال و بی تفاوت شده بود.
- وقتی به دنیا اومدی حس میکردم زندگیم داره تبدیل به بهشت میشه. برعکس جهیون که از همون اول تمام رفتارش مثل من بود، تو رو انگار از آیرین کپی گرفته بودن. ظرافت و حساسیتت از هر چیز دیگه ای بیشتر به چشم میومد حتی اینکه با کمترین تغییراتی توی هوا سرما میخوردی یا اگه غذا یکم اینور اونور میشد مریض میشدی باعث شده بود ناخوداگاه منو آیرین ثانیه به ثانیه حواسمون به تو باشه
لبخندی زد و به زمین چشم دوخت انگار مرور خاطرات
روزای خوش زندگیش به اندازه تجربه‌اشون شیرین بود.
- جهیون رو که نگو جونش به جون تو بند بود لوکاس کمتر دورمون میومد و همین باعث شده بود جهیون تمام وقت با تو باشه
سرش رو بالا اورد و این بار به چشم های سرخ جونگوو نگاه کرد.
- یه روز دل درد داشتی قبل این دعواهایی بود که من با سونگها داشتم، شبونه بردیمت بیمارستان و روز بعدش من خیلی کلافه بودم وقتی سونگها پرسید چی شده من یهو شروع کردم به حرف زدن از اینکه حتی یه درد کوچیک تو میتونه منو بکشه که دقیقا به اندازه آیرین برام عزیز شدی و این یعنی اوج عشق من! بهش گفتم جیهو شده نقطه ضعفم همش دلم تنگ میشه براش دوری ازش سخته دیدن گریه‌اش سختتر گفتم و گفتم... هرچیزی که نباید میگفتم رو گفتم
دستی به موهای سفید شدش کشید و جونگوو برای اولین بار با خودش تکرار کرد "اون پدرمه! پدر واقعیم!"
- بیست و یک سال پیش یه همچنین شبی و همچنین ساعتی، سونگها زنگ زد بهم و من تو بیداری کابوس دیدم. یه جمله‌اش کافی بود تا من جهنمی‌ترین دقایق عمرم رو بگذرونم. بهم گفت
"هیچوقت از نقطه ضعفت برای کسی نگو"
لبخند تلخی زد. دردش هنوز به همون اندازه عذاب آور بود.
با مرور خاطراتش تازه میفهمید زخم اون اتفاق همچنان تازه است.
- بعد اون من به هر دری زدم از خودم گذشتم که فقط سونگها رو گیر بندازم زندان رو به جون خریدم تا شما دو نفر رو سالم برگردونم. بعد از اون، حس آشفتگی و عصبی بودن تا سال‌های سال باهام بود. قلبم دائم درد میکرد اما تنم بی حس بود. حس میکردم مرگ داره تا استخون هام نفوذ میکنه اما جونمو نمیگیره. نمیدونی بهم چی گذشت و نمیخوامم بدونی. من برای جهیون کم گذاشتم خیلی ازش غافل شدم ولی جبران کردم... اما اینکه تو برگشتی و هنوز ازم دوری اینکه کنارمی و منو پدرت حساب نمیکنی بازم باعث میشه بشم همون آدم با کلی آشفتگی های ذهنی با کلی دغدغه و نگرانی
از جاش بلند شد. با تردید و مکث قدم برداشت و اینبار کنار جونگوو نشست. لبخند خسته‌ای زد و ادامه داد:
- من پدر خوبی نبودم و حق ندارم الان بشینم رو به روت و بهت بگم اشتباهم رو ببخش اما میخوام بدونی دلیل کارایی که کردم فقط یه چیز بود... آیرین دقیقا یه سال قبل از مرگش اومد دیدنم بهم گفت تو زندگی خوبی داری گفت جیهو مثل جهیون قوی نیست تا دووم بیاره مخصوصا الان که هیچی نمیدونه گفت من این همه سال دوری از جهیون و سختیایی که کشیدم تحمل نکردم که تو باز بکشیش تو مشکلاتت. آیرین گفت و رفت وقتی از زندان بیرون اومدم کلی دنبالت گشتم اما پشیمون شدم ترسیدم نکنه حرف آیرین درست باشه من باز گند بزنم به زندگیت پس فقط سعی کردم تا میشه از مشکلات خودم دورت کنم و فقط به بزرگ شدنت نگاه کنم.
آهی کشید و نگاهی به زخم روی دست جونگوو انداخت.
جونگوو سکوت کرده بود. عجیب بود که بدون هیچ شکایت یا طعنه ای بییشینگ زل زده بود و بهش گوش میداد.
- من یه هفته به هر دری زدم تا پیدات کنم نتونستم به همه رو انداختم تا روزی که سونگها گفت برم اونجا وقتی وایسادم رو به روش داشت با جون تو منو تهدید میکرد. گفتم اگه ضعف نشون ندم شک میکنه آسیب نمیزنه اون فقط با آزار تو میخواست منو شکنجه کنه منم سعی کردم خونسرد باشم تا تو رو اذیت نکنه با خودم میگفتم اینجا دیگه آخر زندگیمه اینجا دیگه تموم میشم جیهو نباشه تموم میشم.
جونگوو چشم‌های سرخ شده از دردش رو به زمین دوخت.
دیگه نمیتونست به اون چشمای خیس زل بزنه و بی تفاوت باشه. دیگه نمیتونست تو پوسته سنگ و سختی که ساخته بود خودش رو قایم کنه.
- میخوام بگم دنیا همینه هیچ آدمی بویی از انسانیت نبرده فقط مدام شعار انسانیت میدن وگرنه پوچ پوچن. من به عنوان یه پدر باید بال پروازت میشدم ولی کاری کردم که حتی رویای پرواز کردنم فراموش کنی گذاشتم زمین و زمان دست به دست هم بدن که نذارن بخندی من یه پدر عوضیم که پسرش اینطوری تو درد و غمش غرق شده و کاری از دستم برنمیاد ولی هربار که میبینمت هربار که میبینمتون مرگ رو حس میکنم و نمیمیرم. نمیمیرم تا دیگه مجبور به تحمل دیدن زجر پسرام نباشم. من رو پا موندم تا برسه اون شب هایی که خندیدنتو ببینم، نفس راحت کشیدن جهیون رو ببینم، راه رفتن لوکاس رو ببینم، حتی یه تیونگ سرحال تر ببینم.
لب هاش رو به دندون گرفت سعی کرد سر ییشینگ فریاد نزنه و بهش نگه تا تمومش کنه. سعی کرد دردی که هر لحظه بیشتر تو دست و سمت راست مغزش میپیچد رو کنار بزنه. سعی کرد با افکاری که میگفت "اون واقعا پدرمه" بجنگه.
دست ییشینگ زیر چونه‌اش نشست و مجبورش کرد تا نگاهش کنه. سرش رو بالا آورد و اینبار با صورت خیس ییشینگ مواجه شد.
- من پدر بدیم ولی میخوام بدونی افتخار میکنم که پسری مثل تو دارم. من به این شهامت و مقاومتت مقابل مشکلات افتخار میکنم میخوام بدونی تاریکترین شب های زندگی من، نبود تو و آیرین بود و گذشت... شب‌های تاریک تو هم میگذرن بالاخره اون آرامشی که دنبالشیم از راه میرسه و من بعد این بهت قول میدم تو تک تک مشکلاتت کنارت باشم.
آغوشش رو باز کرد جونگوو این بار با میل بیشتری از دفعات قبلی بدون هیچ حرفی بهش پناه برد. پناه برد تا ییشینگ، پایین افتادن اشک هاش رو نبینه. پناه برد چون بیشتر از هروقت دیگه بهش نیاز داشت و به واقعی بودن پدرش دیگه هیچ شکی نداشت.

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now