10

17 6 0
                                    

 [ "سی‌پی‌آر" بیمارستان جای جالبیه
آدم هایی که بیرون از اون تندتند قدم میزنند، گریه میکنند، دعا میکنند، حالشون بهتر از بیماری  که برای زنده ماندن با  دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکنه نیست.
 آدمهای بیرون از اتاق همه از یک چیز میترستن.
 از "نبودن"
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیاشون، از جای  خالیه اون آدم.
اتاق شوک جای بد و جالبیه
تمام قول‌های عالم پشت درش داده میشه، تمام خاطرات مرور میشه! تمام خوبی های اون مریض یادآوری میشه!
حالا چشماتون را ببندید و بدترین آدم زندگیتون را داخل این  اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که اون داره.
به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید، به جای خالیش.
 نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکنه !
لطفا تو زندگیتون یک اتاق سی‌پی‌آر ، یک اتاق شوک داشته باشید .
 و خوبی های آدم های بد دنیاتون را احیا کنید.
 بعضی روزها امروزمون دیگه حتی به فردا هم نمیرسه.]
- بزارین یه مدت استراحت کنه... هنوز اثرات بیماری قبلیش مونده و تا حدودی شدیدتر شده. داروهاش سروقت  بدین و از بودنش تو هوای سرد جلوگیری کنین.
دکتر همونطور که وسایلش رو جمع میکر تذکر میداد و قبل  از بلند شدن سرم رو تنظیم کرد و سمت ییشینگ برگشت.
- سیستم بدنش زیاد قوی نیست زود از پا درمیاد، گفت و بعد از برداشت کیفش از اتاق  بیرون رفت.
با خلوت شدن اتاق، لوکاس نفس راحتی کشید و به جونگوو  نزدیک شد.
بعد از مدت ها دوباره لوکاس دوباره برای چند ساعت جونگوو رو کنار خودش حسش کرده بود و قلب بی‌قرارش برای لمس دوباره اش خودش رو به سینه‌اش میکوبید.
با دستش رو جلو برد و دست یخ زده‌ی جونگوو رو تو  دستش گرفت و لبخند بی جونی روی صورتش نشست.
- داری چیکار میکنی با من جونگوو؟ داری چیکار میکنی  با هردومون؟
دست آزادش رو جلو برد و موهای کوتاه و بلوندش رو لمس کرد. دلش حتی برای اون موهای بلند و مشکی هم تنگ شده  بود!
درست از لحظه ای که توی ماشین رفتارهای جونگوو رو دیده بود، ذهنش تمام مدت داشت لابه لای اطلاعات کتاب هایی که خونده بود میچرخید و هربار با رسیدن به نتیجه ای مشغول بررسی و مقایسه ی رفتارای جونگوو با  اون نوشته ها میشد.
رفتارای جونگوو بی‌ثبات بود. درواقع لحظه‌ای خوب بود و دقیقه ای بعد با واکنشی که نسبت به محیطش نشون میداد همه رو متعجب میکرد. لوکاس حتی با دیدن دستای پر از  زخمش متوجه آسیب هایی که به خودش زده بود هم شده بود.
خشم بیش از اندازه‌اش نسبت به جهیون تنها بخاطر یه بی‌توجه‌ای ساده، اعتماد و علاقه‌ای که زود نسبت به آدم ها  بروز میداد و و و!!!!
جونگوو واقعا بیمار بود و لوکاس باید به هرنحوی که شده  کمکش میکرد.
از طرفی بعد از روزها فکر کردن بالاخره اعتراف کرده  بود که حق با جونگوو بود.
لوکاس تمام این سال ها بیشتر از اینکه عاشق باشه متعهد به قولش بود. جونگوو حق داشت که به لوکاس بگه چیزی از  عشق نمیدونه.
لوکاس به ظاهر پزشک که از دو سالگی جونگوو تمام مدت ریزبه ریز حرکاتش رو زیر نظر داشت، باید بعد از یه سنی میفهمید اتفاقاتی که برای اون بچه افتاده، قطعا آسیب هایی درپیش داره. باید میفهمید اینکه جونگوو یک بار ترک شده، بار دوم دیگه طاقت نمیاره و این اتفاق ممکنه مشکلات  بیشتری هم در پیش داشته باشه.
لوکاس توی رابطه‌اشون نسبت به جونگوو بی‌تفاوت بود و  دیر به این نتیجه رسیده بود.
اما حالا به جبران تموم اون بی‌تفاوتی ها باید برای کنار زدن  اون درد بهش کمک میکرد.
با محکم شدن گره دستاشون به چشمای بسته‌ی جونگوو  خندید و ابروهای گره خورده‌اش رو نوازش کرد.
- کاش میشد کابوساتو برا خودم بردارم.
- متاسفانه اون پسر بداخلاق همون کابوسا رو ترجیح میده  به ما.
لوکاس با شنیدن صدای ییشینگ با بی‌میلی دستش رو از تو دست جونگوو بیرون کشید و به وضوح متوجه عمیق شدن اخماش شد.
 پتو رو روی تنش مرتب کرد و سمت ییشینگ چرخید.
- بداخلاق نیست، جونگوو مهربونترین موجودیه که تو  عمرم دیدم.
ییشینگ جواب لبخندش رو با لبخند عمیقتری داد و پشت  سر لوکاس قرار گرفت.
- صبحونه که نشد بخوریم ولی جهیون یه چیزی آماده کرده  که اینجا چند نفر از گشنگی نمیرن .
چند ضربه به شونه‌ی لوکاس زد و ویلچر رو به خارج اتاق هدایت کرد. لوکاس دستی تو موهاش کشید و برای دیدن  ییشینگ سرش رو بالا گرفت.
- عمو اینجا رو ببین .
ییشینگ با شنیدن جمله لوکاس مکث کرد و با ناباوری به  پاهای لوکاس که به زحمت کمی حرکت کرد خیره شد.
- خدای من لوکاس!!! میتونی تکونش بدی؟
- نه هنوز خیلی کم انگار جلسات فیزیوتراپی داره جواب  میده... ولی به هرحال بابتش خوشحالم.
- منم همینطور
 ییشینگ لبخند زد و بوسه‌ای روی موهای لوکاس کاشت.
لوکاس رو پشت میز قرار داد. جهیون با دیدن لوکاس  چشمکی تحویلش داد و باعث خندیدن  لوکاس شد.
- گشنمه جه‌جه
جهیون با شنیدن صدای غرغر تیونگ، ظرف های غذا رو روی میز قرار داد و کاسه‌ی برنج تیونگ رو درحالی مقابلش گذاشت که دستش رو با ظرافت روی پشت کمرش  کشید.
 لوکاس قاشقش رو از برنج پر کرد و  سمت دهنش برد.
صدای موسیقی آرومی که ییشینگ گذاشته بود، صدای خنده‌ی جهیون و زمزمه‌های ریز تیونگ رفته رفته قطع  میشد و تنها یه چیز تو مغزش شنیده میشد...
 "صدای سرفه های جونگوو"
چاپستیک‌هاش رو کنار ظرف خالیش  برگردوند و رو به  ییشینگ زمزمه کرد:
- میشه یکم از اون سوپ بریزی برای جونگوو ببرم؟
خودش زودتر دست به کار شد و از میز فاصله گرفت.
سینی رو از روی کابینت کنار ظرفشویی برداشت و نزدیک ترین لیوان که بهش بود رو پر آب کرد و روی سینی روی پاهاش قرار داد. ییشینگ هم ظرف سوپ رو همراه قاشقی توی سینی گذاشت و کاسه‌ی فرنی کدویی که درست کرده  بود رو هم بهش اضافه کرد.
- کمکت کنم؟
لوکاس لبخندی زد و با گفتن "نه،خودم میتونم" به سمت اتاق  رفت.
جونگوو زیاد به خودش اهمیت نمیداد. درواقع با تغذیه‌ی نصفه و نیمه اش داشت خودش رو شکنجه میکرد و لوکاس  حواسش بود که نزاره اینطور پیش بره.
کنار تخت ایستاد و با دیدن چشمای باز جونگوو لبخندش  ناخوداگاه عمیقتر از قبل شد.
- بیدار شدی؟
جونگوو دستی به سرش کشید و تو جاش نشست. اول به  سرم توی دستش و بعد به اتاقی که داخلش بود نگاه کرد.
- اصلا نفهمیدم کی رسیدیم.
لوکاس سینی رو روی تخت قرار دا د قبل از اینکه رو به جونگوو بهش اشاره کنه.
- حالت خوب نبود... بیا اول یکم غذا  بخور تا معده ات خالی نباشه بتونی قرصاتو بخوری .
جونگوو چند بار سرفه کرد و بی توجه به ظرفی که کنارش  قرار گرفته بود، دراز کشید.
- نمیخورم
- اونطوری مجبورم مثل بچه ها خودم بهت غذا بدم.
جونگوو چشم چرخوند. هیچ دلش نمیخواست به لوکاس یاداوری کنه که با وضعیتی که داره نمیتونه در برابر  مقاومت لجبازیای جونگوو کاری کنه !
بی حوصله نشست، سینی رو روی پاهاش گذاشت و با  بی‌میلی مشغول خوردن فرنی موردعلاقه‌اش شد.
لوکاس تمام مدت بهش خیره شده بو د و با دیدن اخم و حرص تو صورت جونگوو تموم افکار فراموش شده‌اش پررنگ  شدن و در پایان فقط یه سوال تو سرش نقش بست.
 "این زندگی عادلانه بود؟"
همه آدما به اون چیزی که میخوان نمیرسن. همه عمر طولانی برای رسیدن به آرزوهاشون  ندارن یا حتی میشه  گفت عمر آرزوهای همه آدما مثل هم نیست! حتی دردای آدم ها هم به یه اندازه نبود.
اصلا مگه همه باید خوشبختی و آرامش رو تجربه میکردن؟ مطمئنا نه!
لوکاس برای یه مدت هرچند کوتاه آرامش رو کنار جونگوو تجربه کرده بود ولی بعدش چی؟ جونگوو چی؟ اون برای یه  مدت طولانی فقط درد کشیده بود.
حالا با اطمینان میتونست بگه که زندگی عادلانه نیست! این  تنها سوالی بود که میتونست با قاطعیت بهش پاسخ بده.
زندگی عادلانه نبود ولی این تنها چیزی بود که لوکاس داشت. لوکاس مثل مهره‌ای بود که خارج از این بازی پوچ  پوچ میشد.
لوکاس مقصر این بی عدالتی نبود ولی مسئول تاثیری که روی بقیه میذاشت، بود. اگه دنیا میخواست با جونگوو و اون بیرحم باشه، مشکلی نبود، این لوکاس که باید زندگی  جونگوو رو نجات میداد.
- میتونم باهات حرف بزنم؟
قاشقی که به سمت دهنش میبرد تو هوا خشک شد و به
لوکاس خیره شد. جوابی نداد و همین مخالفت نکردنش به  لوکاس جرات حرف زدن میداد.
- تو زود قضاوتم کردی. من اشتباه کردم ولی میتونستم برات جبران کنم. من میتونستم خیلی کارها بکنم و تو با بودنت میتونستی خیلی چیزها رو تغییر بدی، ولی نشد. پای  نشدن که وسط باشه، همه چیز سخت میشه.
لبخند بی‌جونی زد و کمی جابه‌جا شد و لیوان رو کنار قرص های جونگوو روی پاتختی گذاشت.
- اینا رو گفتم که بدونی اگه منو تو نتونستیم "ما"ای به وجود بیاریم اگه نشده اگه خراب کردیم اگه بهم زخم زدیم اگه اگه اگه... همش گذشته! میخوام بشم همونی که خواستی همونی که اون شب گفتی... "دوست برادرت"! یه دوست خانوادگی که میتونی تو شرایط سخت بهش پناه بیاری و اونم  با جون و دل کمکت میکنه.
صدای شکستن قلبش رو میشنید اما تمام سعیش رو برای  حفظ لبخندش میکرد.
- قرصات رو بخور نمیخوام دوباره انقدر مریض ببینمت!
__ 
- قهوه میخوری؟
یری کیفش رو روی مبل تک نفره گذاشت و خودش روی مبل کناریش نشست. دستش رو به معنی نمیخواد تکون داد و  از یونا خواست که کنارش بشینه.
یونا نیم نگاهی به چانیول و بکهیون که کمی دورتر ایستاده بودن انداخت و با تردید نشست. اخمای درهم چانگووک و پوزخند چانیول چیزی نبود که بتونه ببینه و اهمیتی بهش  نده.
- چیزی شده؟
یری سری به علامت منفی تکون داد و به چانیول چشم دوخت.
- بشینید دیگه چرا اونجا ایستادید؟
چانیول نیم نگاهی به چانگووک انداخت و دورترین نقطه  بهش رو برای نشستن انتخاب کرد.
- نمیخوایید بگید یهو همه اومدید اینجا چیکار؟ ووک؟!
- بهتون گفتم یونا در جریان نیست... مسخره بازیاتون چیه؟
چانیول با شنیدن جمله‌ی چانگووک ، بعد از چند تلاش  برای آروم موندن درنهایت کنترلش رو از دست داد.
- مسخره بازی؟ تو میفهمی با لوکاس  چیکار کردی عوضی؟ اسم خودتو میزاری دوست؟ چطور تونستی بهش نگی؟
چانگووک به چشمای به خون نشسته‌ی چانیول که حالا تو  یه قدمیش ایستاده بود زل زد و از جا بلند شد.
- تو کما بود! چطور میتونستم به لوکاس درباره‌اش بگم؟ حتی خودمم مطمئن نبودم... حالا هم که میبینی بعد هیچی  یادش نمیاد!!
- حتی اگه مرده پیداش میکردی هم باید به لوکاس میگفتی .
چانگووک با حرص فاصله بینشون رو از بین برد و یقه‌ی پالتوی کرم رنگ چانیول رو تو مشتش گرفت و تو  صورتش غرید.
- من از ۱۸ سالگیم پیگیر این داستان نشدم که بخاطرحرفای شما ۱۲ سال تلاشم رو نابود کنم!! کافیه دهن باز کنید تا هم جون کارول تو خطر بیوفته هم من... فکر کردی  مینا چرا مرد؟ هان؟
یقه‌ی چانیول رو رها کرد و چند قدم عقب رفت. یونا حالا گیج بهش نگاه میکرد و چانگووک بهش حق میداد. تمام این مدت سوالای یونا رو با جوابای الکی از سرش باز کرده  و مطمئنا حالا که حقیقت رو فهمیده بود ازش دلخور میشد.
- من دنبال هوییسان میگشتم... بعد کلی اینور اونور شدن تو هنگ‌کنگ اتفاقی از اون کلیسا خبردار شدم و کارول رو دیدم. من نمیدونم چرا ولی اون پیرمرد حتی به دختر خودشم رحم نکرده بود و این همه سال تو اون جهنم زندونیش کرده بود. به اسم مشاوره حقوقی و روانشناس و هزار کوفت دیگه وارد محیطشون شدم و با کارول حرف زدم ولی هیچی نگفت. بهش گفتم میدونم پسرش کجاست میدونم داره سخت برای زندگیش تلاش میکنه و اگه تو باشی همه چی براش راحتتر میشه بازم حرفی نزد و فقط ازم خواست از اونجا ببرمش بیرون... منم همین کارو کردم ولی.... مطمئنم تصادف کارول هم بی‌ربط به پدرش نبوده! و بعد از تمام اینا شما ازم میخوایید همه چی رو ساده رو کنم؟ من به هیچ وجه سر جون کارول ریسک نمیکنم! قول دادم اونو به پسرش برسونم و تا لحظه آخرم پای قولم هستم ولی بعد از اینکه  تونست حافظه‌اش رو برگردونه!!
چانیول با اجبار بکهیون روی مبل نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. چرا همه چیز انقدر پیچیده بود؟ چرا  هیچوقت معمای زندگی لوکاس حل نمیشد؟!
- لوکاس خیلی غیرمستقیم از تیونگ راجب این کلیسا شنیده  بود.
بکهیون گفت و چانگووک برای تایید حرفش سرش رو  تکون داد و عصبی خندید.
- تیونگ بهش گفته بود... همون کنجکاوی تیونگ باعث شد سونگها بهش دروغ تحویل بده و لوکاس و جونگوو رو  اینطور زمین بزنه .
- تقصیر تیونگ نیست... به هرحال این اتفاق میوفتاد. باید با رییس جانگ حرف بزنیم اون بهتر میدونه چطور میشه این  مشکل حل کنیم.
یری غر زد و با کشیدن دست یونا مجبورش کرد تا از اون  جو یخ زده فاصله بگیرن.
____ 
ته مونده نوشیدنیش رو سر کشید و لیوان رو روی میز کوبید. دقیقا از صبح که راه افتاده بودن پشت هم داشت  بدشانسی میاورد.
بعد از مکالمه‌ای که با لوکاس داشت و نتیجه‌گیری احمقانه‌ی لوکاس از خونه بیرون زده بود. اما اول جا گذاشتن کارتش  و بعد گم کردن گوشیش تمام روزش رو خراب کرده بود. نیم نگاهی به مرد کناریش که از لحظه ورودش بهش خیره شده بود انداخت و لبخند کجی رو صورتش نشست. دستش رو زیر چونش گذاشت و متقابلا به چشمای تیره و نحس  اون مرد خیره شد.
- میخوای دعوتم کنی؟
کلماتش رو بخاطر خوردن مشروب زیاد میکشید و خوب میدونست اینطور حرف زدنش چقدر تحریک کننده بود.
- قبول میکنی؟
 لبخندی زد و سرش رو به علامت مثبت بالا و پایین کرد.
مرد ته مونده مشروبش رو خورد و با لبخند بارمن رو صدا کرد.
جونگوو از جا بلند شد و هرقدمی که برمیداشت به کمک و زور میز و دیوارهای بار بود. اهمیتی به اینکه هر دو قدم تو بغل شخصی میوفتاد نداد و به کمک نرده ها پله ها رو  بالا رفت.
الان فقط باید از این بار دور میشد.
صدای داد مردی که چند دقیقه قبل کنار بار دیده رو میشنید، سرعتش رو بالاتر برد و از بار بیرون زد. اون که مسئول گول خوردن اون مرد نبود، بود؟ جونگوو فقط مسئول این بود که قبل اینکه بخاطر نداشتن پول اون دوتا شیشه مشروب زیر اون رئیس حرومزاده بار تا صبح وقت  بگذرونه و از اونجا بیرون بره.
- هی هی پسر... چیکار میکنی؟
جونگوو سکسکه‌ای کرد و به گندی که به وسایل پسر زده  بود خیره شد.
- شهعتت
رو زمین نشست و وسایل پسر رو سالم یا شکسته روی هم  میذاشت.
- شکست که...
سکسکه‌اش اینبار شدیدتر شد و به لپتاپ توی دست پسر خیره شد. دیگه هیچی از این بدتر نمیشد. این حتی از گم  کردن گوشیش هم بدتر بود.
- ببخهعشید
 پسر آهی کشید و وسایلش رو از دست جونگوو گرفت.
- خسارتشو میدم شهعماره‌ات رو بده
جونگوو از جا بلند شد و ناخوداگاه دنبال اون پسر راه افتاد.
اگه اون پسره یه مشت پایه چشمش میکوبید یا حتی یه لگد وسط پاش میزد اصلا جای تعجب نداشت. اتفاقات امروزش  فقط با یه کتک کاری تکمیل میشد.
- لازم نیست
نگاه گذرایی به سرتا پای جونگوو انداخت و نفسش رو  پرحرص بیرون فرستاد.
- خیلی مستی... کمک نمیخوای؟ اینطوری معلوم نیست تا  برسی چند نفر دیگه رو بدبخت کنی.
جونگوو چشماش رو بزور باز نگه داشت و وقتی تعادلش  رو از دست داد همونجا روی زمین نشست و داد زد.
- من که ازت معذرت خواهیهع کردم
پسر سری از تاسف تکون داد و با خنده جونگوو رو از وسط پیاده رو کنار کشید و به دیوار تکیه داد. خودش هم کنارش نشست و به تابلوی نئونی قرمز رنگ بار که اون سمت خیابون کمی اونورتر خاموش و روشن میشد خیره  شد.
- هرسری از اینجا رد میشدم یه بدبختی سرم میاد. بار پیش بی دلیل یه نفر یه مشت خوابوند زیر  چشمم... آدما چرا مست میکنن اصلا؟
جونگوو چشمای خمارش رو به تابلویی که حالا بخاطر تاری دیدش تنها یه نور قرمز ازش میدید، دوخت و زمزمه  کرد.
- یادشون بره
- یادت میره؟
جونگوو سری به علامت منفی تکون  داد و بزور از جا بلند  شد.
- ولی بعدشهع یادم میره چی گذشت بهم.
هنوز قدمی برنداشته بود که چشماش سیاهی رفت و دوباره روی زمین افتاد. از صبح چیزی جز اون فرنی نصفه و نیمه نخورده بود و بدنش بخاطر مریضیش زیادی ضعیف  شده بود. و لعنت بهش که انقدر ضعیف بنظر میرسید.
پسر دوباره جونگوو رو عقب کشید و لبخند غمگینی به وضعیت جونگوو زد. بطری آبی از کوله اش بیرون کشید و  سمت جونگوو گرفت.
- یکم آب بخور سکسکه ات بند بیاد... همینجا هم بمون الان  برمیگردم.
بطری رو دست جونگوو داد و وسایلش رو کنارش گذاشت  با دو دور شد.
دلش نمیخواست به خودش اعتراف کنه که از وقتی لوکاس قبول کرده مثل دوتا دوست کنار هم باشم به این وضعیت رسیده بود. این چیزی بود که خودش خواسته بود ولی نمیتونست با این حس لعنتی که هیچ اسمی براش نداشت و  تو قلبش حس میکرد کنار بیاد.
چطور میتونست دوست آدمی باشه که با تمام قلب عاشقش  شده بود.
بطری رو به لبش نزدیک کرد و تمام  محتویاتش رو یه نفس  سر کشید.
- بیا
به دوناتی که پسر سمتش گرفته بود نگاه کرد. قطعا
نمیتونست ردش کنه مخصوصا که حالا درد معده‌اش داشت  از حد عادی میگذشت.
- ممنون
دونات رو گرفت و به این فکر نکرد که این وقت شب دونات تازه از کجا پیدا کرده یا حتی چرا بعد از شکستن  لپتاپش بازم داره به جونگوو کمک میکنه.
قطره آبی که رو صورتش افتاد باعث شد به آسمون خیره بشه. بارون نمنمی که شروع شده بو د چیز عجیبی توی اون فصل سال نبود اما اینکه جونگوو، سرمایی حس نمیکرد بی  نهایت عجیب بود.
- اولین بار که اومدم تو این شهر داشت بارون میومد، بعد اون هروقت بارون میاد عجیب حس خوبی میده بهم هرچند  همش دلتنگ میشم
جونگوو حرفی نزد. حس میکرد مستی از سرش درحال پریدنه و این بد بود. الان هر چیزی رو میخواست جز اینکه  هوشیار باشه.
- حالم از این زندگی بهم میخوره، حس میکنم منم باید برم نه فقط از شهرم، از این کشور برم! یه جای دور اصلا برم الاسکا... مهم نیست که هواش سرده مهم نیست سرماش  استخونام رو میشکونه... فقط باید برم.
- پاشو خیس شدیم
از جا بلند شد و دست جونگوو رو کشید. اگه یه شب با یه پسر غریبه میرفت تا توی خیابون نمونه مشکلی داشت؟  اهمیتی داشت که چهارنفر تو خونه نگرانشن؟  نه!!
چیزی که مهم بود اینکه باید یه مدت دوباره گم و گور میشد.
جونگوو برای مدت زیادی مجبور بود به خواست بقیه زندگی کنه. مثلا خوابش نمیومد و مجبور میشد برای روبه‌رو نشدن باهاشون خودش رو به خواب بزنه. اصلا مگه مهم بود که بزور میخوابه وقتی تو خواب همه چی  قشنگ تر از زندگی مسخره اش بود؟
حالا هم حس میکرد حالش اصلا خوب نیست. حال هیچکدوم از آدما اطرافشم خوب نبود. همیشه دورش پر بود از انرژی منفی و حال بد و اتفاقاتی که آوار بشه روی سر  خودش و بقیه!
حالا یه شب بیشتر که چیزی نمیشد!
اصلا چی میشد اگه بقیه هم پا به پاش زجر بکشن؟ بزار به جبران ۲۳ سالی که هیچکس هیچوقت نگرانش نبود اون  چهار نفر ۲۴ ساعت نگرانش باشن.
با بیحالی یکی از برگه های پسر از بین وسایلش بیرون کشید و خودکاری که تو جیبش خودنمایی میکرد رو  برداشت.
شماره تیونگ رو تند تند یادداشت کرد. با وجود تمام  افکارش بازم نمیتونست بزاره تیونگ دوباره زجر بکشه!!! کاغذ و خودکار رو توی جیب پسر برگردوند و با لحنی که مشخص بود ته مونده انرژیش رو داره مصرف میکنه  زمزمه کرد :
- هروقت تونستی بهش پیام بده بگو نگرانم نباشه فقط  گوشیمو گم کردم و فردا برمیگردم

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now