8

24 5 0
                                    

 
- جونگوو؟
با شنیدن صدای ییشینگ سرش رو بالا آورد. چشماش قرمز بود و رد خشک شده‌ی اشک روی صورتش به چشم میخورد. تمام مدتی که دکتر بالای سر لوکاس بود جونگوو  بیرون از اون اتاق هزار بار مرده بود و زنده شده بود. از درون پوک و متلاشی شده بود. درست شبیه دیواری سست، که حتی با برخورد سایه یه عابر هم فرو میریزه. شبیه تار و پود از هم گیسخته ی یه لباس قدیمی. مثل هر آدم و هر قلب تکه پاره شده اس. مثل نفسی که رفته و دیگه قرار  نیست برگرده. اصلا چرا هیچ بدبختی حال خرابش رو توصیف نمیکرد؟
- گند زدم.
ییشینگ آهی کشید و کنارش نشست. زخم عمیقی که روی
روح لوکاس افتاده بود، مطمئنا عمری بیشتر از این سه سال  داشت.
- به خاطر تو نیست... لوکاس خیلی وقته شرایط خوبی نداره
- چرا؟ به هرحال باعثش منم
جونگوو با درد نفس کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت تا دردش رو کنترل کنه. ییشینگ متوجه حال خرابش بود اما  اجازه داشت که آرومش کنه؟
- باعثش تو نیستی یعنی هیچکس مقصر نیست، درد لوکاسم مربوط به الان نیست. مشکل اینکه لوکاس انقدر درگیر مراقبت از تو بود که یادش رفت باید حواسش به خودشم  باشه انقدر اهمیت نداد تا به اینجا رسید.
با تردید دستش رو برای به آغوش کشیدن جونگوو باز کرد و وقتی جونگوو بدون مقاومت سرش رو روی شونه هاش تکیه داد و به کتش چنگ زد، تمام غصه ها و فشاری که  احساس میکرد از بین رفت و لبخند روی لب هاش نشست.چشماش رو بست و دستش رو نوازشوار روی کمرش  کشید.
- حالش خیلی بده بابا؟
- نه عزیزم خوب میشه
جونگوو مثل بچه ها سرش رو بیشتر بهش فشار داد و شبیه  به بچه ها غر زد:
- کی؟
- خیلی زود... مطمئنم بعد این روزای سخت، روزای  قشنگی انتظارمون رو میکشن جونگوو.
چه جمله احمقانه ای بود و امید داشتن  توی این وضعیت  محالترین اتفاق برای جونگوو بود.
از ییشینگ جدا شد و صورتش رو با  دست پوشوند و بعد از چند ثانیه برای خیره شدن به چشمای  پدرش سرش رو بالا  آورد.
- اره آرامش منتظرمونه چون به سختی عادت میکنیم و تحملش راحتتر میشه. ماها انقدر جون سختیم که به درد عادت میکنیم، حتی به دلتنگی و نبودنش هم عادت میکنیم.
اون آسایش بعد از سختی، یه چیزی مثل خنده های جوکره،  همونقدر مصنوعی، همونقدر ترسناک، همونقدر غم‌انگیز…
- جونگوو؟
ییشینگ با ناراحتی برای آروم کردنش زمزمه کرد و
جونگوو اما نمیتونست دردی که تو قلبش حس میکرد رو  نادیده بگیره. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد و دستش روی قلبش مشت  شد.
- حالم خوب نیست... قلبم درد میکنه! انتظار داشتم برگردم و همه چی یواش یواش درست بشه اما هی بدترش کردم. نمیدونم ولی احتمالا بدبختی تا ابد به من سنجاق شده
- چی شده ؟
با صدای جهیون، جونگوو به سرعت صورتش رو ازش مخفی کرد و قبل نزدیک شدنش، اشکاش رو پاک کرد و ازشون دور شد. با وجودی که دلش برای آغوش گرم و حامی جهیون پر میکشید اما نمیتونست خاطرات روزای  تاریک زندگیش رو فراموش کنه.
- چیزی نیست فقط بخاطر تب و ضعف بدنیش از حال رفته.
جهیون دستی تو موهاش کشید و نگاهی به جونگوو که  داشت دور میشد انداخت.
- بازم فرار کرد، میرم ازش خواهش کنم بره پیش تیونگ... نباید خونه تنهاش میذاشتم
موهاش رو به سمت بالا حالت داد اما با لجبازی دوباره توی صورتش ریخت و جهیون بی توجه بهش به سمت جونگوو پا  تند کرد.
قبل از رسیدن جونگوو به در خروجی دستش رو کشید و مجبورش کرد سمتش برگرده. دیدن چشمای قرمزش وحشت به دل جهیون راه میداد، چشمای قرمز شبیه به زنگ خطر موقع حال خراب تیونگ بود و حالا بوی تند الکل و اون چشمای غمگین باعث میشد حلقه انگشتاش رو دور مچ  جونگوو محکمتر کنه.
- این چه حالیه؟
با حرص دستش رو از حصار دست جهیون بیرون کشید.
دلش میخواست به اندازه تمام حسرت هایی که کشیده بود تو صورت اون مرد مشت بکوبه و بابت زندگی راحتش ازش متنفر باشه؟ اما بیشتر از اون دلش پر میکشید تا جهیون بغلش کنه و بهش بگه "برادرت اینجاست تا تو هیچ دردی  رو تنهایی تحمل نکنی!" جونگوو راجب احساساتش نسبت به تیونگ و لوکاس مطمئن بود. میدونست از بودن تیونگ رو میخواد و دیدن لوکاس آزارش میده اما در برابر جهیون، جونگوو پر از  احساسات متناقض بود.
- به تو چه؟ دارم میرم نگران نزدیک شدنم به لوکاس نباش. 
- نگرانم ولی نه نگران لوکاس .
دوباره دست جونگوو رو گرفت و به سمت در خروجی  کشید.
- موقعیت این نیست که بخوام بشینم باهات حرف بزنم و توضیح بدم و دلیل بیارم فعلا آروم باش تا وقتی که هم تو  حالت بهتر باشه هم من تا این حد خسته نباشم.
جونگوو حرفی نمیزد و پشت سر جهیون کشیده میشد. دیگه از جنگ و دعوا خسته شده بود دلش یکم فقط به اندازه یه  سر سوزن آرامش برای روح خسته اش میخواست.چیزی که جونگوو بعید میدونست ته این راه تاریکی که  توش قدم میزد، وجود داشته باشه.
از بیمارستان که خارج شدن سرما باعث شد دستاش رو دور خودش حلقه کنه و خودش رو بغل کنه. جهیون با دیدن ری اکشن جونگوو لبخند تلخی زد و بدون تردید پالتوش رو درآورد و روی شونه های ظریف جونگوو انداخت. لبخند بزرگی به صورت سرخش زد و دستاش رو روی بازوهای  برادر کوچیکترش گذاشت.
- بابا خسته ست وقتی بهم زنگ زد نمیدونست باید مراقب تو باشه یا لوکاس... منم مجبور شدم تیونگ رو تنها بزارم  میشه بری پیشش؟ هنوز زیاد حالش خوب نیست.
- نه نمیشه
جونگوو با لبجبازی گفت و بی حرف دیگه ای از جهیون دور شد. حتی اگه با تمام مغز و قلبش هم از جهیون دلخور باشه، نمیتونست پالتوش رو رد کنه. هوا بیش از اندازه سرد بود.دستش رو برای اولین تاکسی تکون داد و بدون معطلی  سوار شد.
جهیون با دور شدن جونگوو کلافه دستی به موهاش کشید از  این همه مریضی خسته شده بود. جونگوو، لوکاس، تیونگ ! همشون درگیر بازی این آدما شده بودن و چیزی از هیچ  کدومشون باقی نمونده بود.
*** 
روبه روی خونه ی جهیون ایستاد و به  چراغای روشن واحدشون خیره شد. آدرس رو به کمک ایمیل های قدیمی که تیونگ فرستاده به راحتی پیدا کرده بود. اما درست نیم ساعت بود که مردد روبه روی ساختمون بلندشون ایستاده  بود.نفس عمیقی کشید و گوشای بیرون زده از کلاهش رو تو مشتاش مخفی کرد و با حس یخزدگیش تمام وجودش لرزید.
وارد لابی شد و بی توجه به نگهبان در آسانسور باز کرد و دکمه ی ۱۳ رو فشرد. تیونگ از ارتفاع متنفر بود و اینکه حالا تو بالاترین طبقه ی یه ساختمون زندگی میکرد، جونگوو رو بابت اینکه چقدر جهیون نقش پررنگی توی  زندگی دوستش داره، مطمئن میکرد.
با توقف آسانسور، به سمت واحد مورد نظرش رفت. دستش برای فشردن زنگ بالا رفت ولی پشیمون شد و به دیوار کنار در تکیه زد. پالتو رو بیشتر به خودش فشرد و بوی عطر آشنایی که میداد باعث شد چند لحظه ذهنش از تمام  درداش دور بشه. سرش چرخید و به درقهوه ای رنگ و عدد ۲۶ روی در خیره شد. تا اینجا اومده بود ولی هنوزم نمیدونست چطور باید باهاش  رو به رو میشد؟
دستاش رو تو جیب پالتو فرو کرد و با لمس سختی کارت، اون رو بیرون کشید و بهش خیره شد. تقریبا غیرممکن بود که بتونه رمز خونه رو پیدا کنه اما تلاشش رو کرد برای دو بار موفق نشد. اما قبل از اینکه بخواد آخرین شانسش رو  امتحان کنه، در باز شد و صدای تیونگ تو گوشاش پیچید.
- حتی رمز خونه رو هم فراموش کردی؟
سرش رو بلند کرد و با دیدن جونگوو، اخماش رو توی هم کشید. دستش روی در نشست تا تمام حرصش رو با بستنش توی صورت پسر غریبه ی مقابلش خالی کنه اما جونگوو پاش رو لای در گذاشت و با نادیده گرفتن درد شدید توی  استخون پاش، مانع از بسته شدن در شد.
- نزار از اومدنم پشیمون بشم
- اتفاقا میخوام پشیمون بشی
با دندونای چفت شده غر زد و اینبار درو محکمتر از قبل تو پای جونگوو کوبید و صدای فریاد دردناک جونگوو تو طبقه پیچید.
- فاکر!!!
- چرا که نه برای شروع میخوام اول از همه تو رو به فاک  بدم
درو باز کرد و یقه ی جونگوو رو گرفت، بلافاصله بعد از داخل کشیدنش مشتی حواله ی قفسه ی سینه ی جونگوو کرد و وقتی پسر روی زمین افتاد روی سینه اش نشست و یقه ی  پیرهنش رو توی مشتای کوچیکش گرفت:
- حیف یه روزم نیست سرپا شدم وگرنه میدونستم چطوری  حالتو جا بیارم بچ
جونگوو بی توجه به سرفه های خشک و درد توی سینه اش خندید. اهمیتی نداشت چه دردی رو داشت تحمل میکرد،  همه چی با وجود تیونگ آسون بنظر  میرسید.
- گمشو بیرون جونگوو بو گندت خونمو پر کرده.
تیونگ بلند شد و جونگوو بلافاصله از جا بلند شد و دنبالش  راه افتاد.
- اینکه کاری نداره میتونی بهم لباس بدی تا برم دوش بگیرم.
تیونگ بدون نگاه کردن بهش، انگشت وسطش رو بالا اورد  و صدای خنده ی جونگوو جایگزین سکوت خونه شد. انگار واقعا جهیون و جوهان هردو به قولش عمل کرده بودن که حالا جونگوو درست مثل قبلا کنارش ایستاده بودن و میخندید.
صدای قدم های جونگوو رو پشت سرش میشنید ولی به روی خودش نمیاورد. از اینکه به خودش بیاد و بفهمه تمام  اینا هم درست مثل قبل توهمی بیشتر نیست میترسید. حالا که جونگوو اونجا بود قرار نبود  بزاره بازم زندگی بدون اون رو تجربه کنه. جونگوو یبار اون رو بخاطر تنها گذاشتنش تو بدترین شرایط بخشیده بود پس حالا تیونگ حق  نداشت از جونگوو ناراحت باشه و بازم ازش دوری کنه.
با وارد شدن به اتاقش، مستقیم به سمت کمد لباسهاشون رفت. یکی از هودی های گشادش ر  همراه با شلوار گرمکنی که جهیون به تازگی خریده بود، روی تخت گذاشت  و باکسر نو و حوله ی تمیزی هم کنارشون گذاشت.
- شاید من نخوام باکسر تو رو پام کنم.
بی حوصله سمت جونگوو برگشت و دستاش رو توی  سینه اش جمع کرد.
- ولی من عاشق اینم یه گاو باکسر منو پاش کنه اصلا تو  دفتر آرزوهام نوشته بودمش.
جونگوو خندید. حتی یادش نمیومد آخرین بار کی تا این اندازه از ته دل خندیده بود و دلیلش چی بود ولی میدونست  تو اون لحظه تنها دلیلش تیونگ بود.
لباس هایی که روی تخت بودن رو برداشت و لحظه آخر با حوله ی تو دستش ضربه ای به صورت تیونگ زد و به سمت حموم شیشه ای گوشه ی اتاق رفت.
- میدونم دیدن بدن لخت منم تو لیست آرزوهات هست ولی الان بهتره بری بیرون بار بعدی قول میدم یه دوش دو نفره عالی بهت هدیه بدم.
تیونگ چشماش رو تو کاسه چرخوند و قبل بستن در اتاق  فریاد زد "میتونی بخوریش" و درو محکم بهم کوبید.
همزمان با افتادن دستش از روی دستگیره روی زمین سر  خورد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
تیونگ گاهی تو توصیف احساسات لحظه ایش کلمه ای رو پیدا نمیکرد. در حالت کلی هم بلد نبود خوب حرف بزنه، نمیتونست کلمه ها رو برای توضیح و  توصیف چیزها خوب کنار هم بچینه. اما جهیون بارها بهش  گفته بود تو فقط بلدی با نگاهت همه چیز رو توضیح بدی. چشم هات همیشه راوی خوبین. میتونی با چشم هات عاشق کنی میتونی با اونا  غمگین بشی و با اونها امیدوار میکنی یا حتی ناامید میشی. ولی اینبار قلب دلتنگی که آروم گرفته بود، بهترین توصیف  برای هیجان غیرقابل وصفش بود.
گوشیش رو از تو جیب گرمکنش درآورد و بدون لحظه ای  مکث شماره جوهان رو گرفت.
- بله عزیزم؟
- جونگوو اینجاست
صدای خنده ی جوهان و یادآوری چهره خندون جونگوو باعث شد چشماش رو ببنده و حس کنه دیگه هیچ چیزی از این دنیای لعنتی نمیخواست. با داشتن  و جونگوو و دوستی  مثل جوهان تا بینهایت میتونست خوشبخت باشه.
- خیلی زود به نتیجه رسیده فکرشم نمیکردم.
چیزی نگفت و برای لحظات بعدی تنها به حرفای جوهان راجب بهتر شدن جونگوو و نگرانیاش برای وضعیت  داغونی که از لوکاس دیده بود؛ گوش  داد.
- تیونگ
- بله؟
- فردا دارم میرم حرفام رو که یادت نمیره؟
تیونگ برای چند ثانیه لبخندش محو شد و جا بلند شد. نفس سخت شدش رو بیرون فرستاد و سعی کرد فکر نکنه که اگه  جوهان نباشه ممکنه بازم گند بزنه.
- نه مراقب جونگوو هستم
- منظورم جونگوو نیست؛ اون حتی مراقبشم نباشی بلده  چطور زندگی کنه.
تیونگ پاهاش رو روی زمین میکشید و با انگشتای دستش  دیوار خاک گرفته راهرو رو لمس میکرد.میتونست حدس بزنه منظور جوهان چیه پس فقط سکوت  کرد و به حرفای جوهان گوش داد.
- تو وقتی با جهیون وارد رابطه شدی قبول کردی مسئولیت زندگی رو بپذیری، با همه شرایط کنار بیای و جهیون رو دوست داشته باشی نمیتونی بخاطر چند تا توهماتی که خودتم  میدونی اثرات چیه، زندگی رو برای هردوتون سخت کنی
- خیلی واقعین جوهان... میتونم اون عطرش رو یا حتی...
جوهان بین حرفش پرید و با لحن جدی بهش تذکر داد.
- تیونگ!! من به چشم خودم دیدم جهیون تا چه اندازه نگرانت بود و تا چه اندازه بیشتری عاشق توئه حق نداری با  رفتارت اذیتش کنی
- باشه... سعی میکنم
تیونگ برق آشپزخونه رو روشن کرد و همزمان با زدن  قهوه ساز به برق با ملایمت گفت.
جوهان نفس راحتی کشید و تیونگ برای هزارمین بار توی  این چند روز بابت بودنش احساس خوشبختی کرد.
- خوبه حالا با خیال راحت میرم
فنجون قهوه‌ای برای خودش ریخت و  پشت میز نشست.
 قهوه اش رو مزه مزه کرد و چشماش رو بست. هیچوقت، هیچ چیز این زندگی براش خوش آیند نبود. درواقع اون خدایی که همه ازش حرف میزدن تنها کارش گرفتن  عزیزای تیونگ بود. اما حالا که تیونگ بهش فکر میکرد، میفهمید  مهربونی های جوهان، عشق جهیون و حضور جونگوو باعث میشد تیونگ دیگه به کمبودها و نداشتن هاش فکر نکنه.
با ویبره گوشیش چشماش رو باز کرد و فنجون رو روی میز قرار داد. اسم جهیون و عکس دونفرشون روی اسکرین  گوشیش باعث شد دستش رو سمت گوشی دراز کرد.
"عزیزم کارتم  توی جیب پالتوم بوده، اگه بیداری درو باز کن ترسیدم زنگ خونه رو بزنم بدخواب بشی" لبخندی به پیام جهیون زد و از جا بلند شد. این خیلی شیرین بود که جهیون حتی اینم میدونست که گوشی تیونگ دائما روی ویبره اس و اگه خواب باشه با پیام گوشی بیدار نمیشه. همین توجه های کوچیکش تا حدی  تیونگ رو نسبت به احساسات بدش بی توجه میکرد.
درو باز کرد و جهیون با چهره ای خسته به دیوار کنار در تکیه زده بود. آروم صداش زد و جهیون با شنیدن صدای تیونگ سرش رو به سرعت بلند کرد و لبخندی به پسرش  زد.
تیونگ کنار رفت و جهیون خودش رو برای توضیح نبودن  پالتوش آماده کرد. درواقع یاد گرفته بود، رفت و آمدهاش رو براش توضیح بده بیشتر بهش توجه کنه و حتی دائما وقتی سرکارم هست باهاش تماس بگیره و اینطوری کمتر  تیونگ به توهمات  تیونگ دامن بزنه.
- بابا گفت لوکاس حالش خوب نیست  و رفتم بیمارستان اونجا جونگوو رو دیدم هوا سرد بود و اونم چیزی نپوشیده  بود برای همین پالتومو دادم بهش.
تیونگ با یاداوری پالتوی جهیون توی تن جونگوو، سری
تکون داد و خواست ازش دور بشه که دستش کشیده شد و تو  آغوش جهیون فرو رفت.
- چقدر خوشحالم که دوباره حالت خوبه... این مدت برام  فرقی با جهنم نداشت.
تیونگ دستاش رو روی سینه پهن جهیون گذاشت و تلاش کرد که پسش نزنه. با تموم جنگ های درونیش خودش بیشتر از جهیون به این آغوش احتیاج داشت. ولی نمیتونست انقدر راحت اون قسمت تاریک مغزش که فریاد میزد "توهم  نیست" رو کنار بزنه و نسبت بهش بیخیال باشه.
بوسه ای روی گردن جهیون گذاشت و با فشار کمی که به  سینه اش آورد ازش جدا شد.
- جونگوو اینجاست
ابروهای جهیون بالا پرید و قبل از اینکه فرصتی برای خندیدن یا حتی ابراز تعجب داشته باشه، صدای فریاد  جونگوو تو گوشش پیچید.
-  فکر میکنم تازه مغزم داره راه میوفته و..... من اینجا چه  غلطی میکنم؟
جونگوو با دیدن جهیون گفت تیونگ ابرویی بالا انداخت و با جمع کردن دستاش توی سینه اش به  چهره های اون دوتا بهت زده خندید.
***
- بیا... البته اگه نمیخوای بخوابی
 تیونگ فنجون قهوه ای رو مقابل جونگوو گذاشت.
جونگوو نگاه مردد به قهوه کرد و در نهایت فنجون رو برداشت و بدون مکث تمام محتویاتش رو نوشید.
- سوختم
 فنجون رو روی میز کوبید و غر زد.
تیونگ بی حوصله به صندلی تکیه داد و به جونگوو و حرکات عجیبش خیره شد. دوستش که حالا کاملا یه فرد مودی شده بود و به بابت هرچیزی غر میزد اما بازم دوست  داشتنی بود.
- بهتره دیگه برم خونه... فقط میخواستم ببینمت و فکر  میکردم امشب تنها باشی.
تیونگ چشم غره ای بهش رفت و با لم دادن به صندلی  پاهاش رو روی میز دراز کرد و چشماش رو بست.
- جهیون رفت، گفت حالا که تو اینجایی خیالش راحته که من تنها نیستم؛ میره بیمارستان تا بابا  بتونه بره و استراحت  کنه.
گردنش رو ماساژ داد و با حس کشیده شدن چیزی کف پاش چشماش رو باز کرد و چهره خندون جونگوو رو موقع قلقلک دادنش دید.
- جهیون کل هفته گذشته داشت از تو مراقبت میکرد و حالا هم که لوکاس.
تیونگ لبخندی زد و صاف نشست و جونگوو با دور شدن پاهای تیونگ احساس از دست دادن اسباب بازیش رو  داشت. اما الان مهمترین چیز برای تیونگ این بود که از مردش تعریف میکرد چون اون بهتر از هرکسی از قلب مهربون  جهیون خبر داشت.
- چون خانواده اولویت اول مرد منه.
اول سکوت و بعد صدای خنده ی عصبی جونگوو باعث شد از گفته اش پشیمون بشه و با بهت به چهره‌ی سرخ از خنده اش خیره بشه.
- اوه خانواده؟ راست میگی
تیونگ کلافه دستی به موهاش کشید قبل از اینکه با شنیدن جمله ی جونگوو چشماش رو بچرخونه دستمال روی میز رو  به سمتش پرت کنه.
-  میدونی اخه یادم نبود به جای من لوکاس جزوه اون  خانواده حساب میشه برای همین خندم گرفت
تیونگ صندلیش و جابه جا کرد و درست کنار جونگوو گذاشت. وقتش بود با حوصله شروع به توضیح دادن کنه و شاید جونگووی لجبازش به حرفای اون اهمیت میداد.
- اینطور نیست خودت بهتر میدونی جهیون تو رو حتی از منم بیشتر دوست داره و جدا از اون لوکاس آسیب دیده، چه  جسمی و چه روحی.
جونگوو دستش رو روی هوا طوری  که انگار میخواست چیزی رو از خودش دور کنه، تکون  داد و شونه ای بالا  انداخت.
-  بیخیال باید برم
از جا بلند شد و برای هزارمین بار توی این مدت، یری رو  بابت گوشی خاموش و تنها گذاشتنش لعنت کرد.
- من تو این مدت هیچ وقت از جهیون دلیل این فاصله ای که بینتون افتاده رو نپرسیدم اونم توضیحی بهم نداد پس نمیدونم  چی گذشته بینتون .
جونگوو سمتش برگشت و به تیونگ که از چند فرسخی هم میشد تشخیص داد تو این سه سال تا چه اندازه لاغر و  داغون شده، نگاه کرد.
- نپرسیدی چون ترسیدی حق با دوست پسرت نباشه؟
- نه! نپرسیدم چون من حتی اگه بدترین کارم انجام داده باشی بازم حق رو به تو میدم، حتی اگه بدونم اینطور نیست... چون میدونی منه احمق برام  مهم نیس لوکاس الان روی اون تخت افتاده و من همیشه حق رو به تو دادم. چون به نظرم هراتفاقی بیوفته حق با توئه و بقیه مجبورن تاوان بدن چون توی فاکر فقط دوستم نبودی تنها عضو خانوادم بودی و بهت بابت تموم گندکاریات حق میدادم. حتی اگه تا گردن تو گوه فرو میرفتی و بقیه رو هم با خودت تو اون میکشیدی من بازم بهت حق میدادم.. فاک بهت من حتی همین الانم بابت این سه سال فاصله بهت حق میدم چون من اون کسی بودم که فقط از دور تظاهر کرد که داره تلاش  میکنه و هیچوقت نزدیکت نشدم.
جونگوو دوباره روی صندلی نشست و بی توجه به تیونگ با اخم مشغول بازی با فنجون جلوی دستش شد. تیونگ  دستش رو فشرد و ادامه داد :
-  یه زمانی کنار هم نشستیم و تو بهم اینو گفتی و من کلمه به کلمه حرفاتو یادمه... تو گفتی "حرف بزن که چیزهای گفتنی تلنبار نشن روی همدیگه و بعد دیگه حوصله گفتنشونو نداشته باشی؛ حتی میتونی چیزای بی اهمیتم بگی چون من میدونم چه بلایی سر آدمایی که واسه طولانی مدت با کسی حرف نزدن میاد" حالا من میگم لازم نیست حرف بزنی من میدونم چی بهت گذشته چون تجربه کردم ولی بزار بهت بگم؛ نه من نه تو عاقل نیستیم زندگیم پر شده از حماقتای جورواجور ولی هیچوقت با خودم نگفتم کاش اون کارو انجام نمیدادم. تو هم نگو! از یاداوریشون نترس خود تو بازخواست نکن چون ما حتی اگه ازشون فرار هم میکردیم باز یه جای دیگه سر یه دوراهی مقابلمون قرار میگرفتن و فکر میکردیم مسیر درست اون و باز راه اشتباه رو انتخاب میکردیم من ناراحت نیستم از گذشته چون میتونست از این بدتر باشه؛ حالا که تو یه قدم سمت دوستیمون برداشتی و الان رو به روم نشستی میخوام همه اون خاطرات فاکی رو کنار بزنم و ازت بخوام دوباره شروع کنیم! من، تو، جهیون  و.... لوکاس!

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now