4

36 9 0
                                    

"یه بيماری روانی ويژه ای هم هست به اسم: مرور درد
مثلا فيلمی رو كه غمگينمون ميكنه بارها ديدن. موزيكی رو كه منهدممون ميكنه بارها شنيدن. رفتن به جايی كه ارواح سرگردون خاطرات با چاقوهای تيز نامرئی منتظرمونن.
معاشقه با درد، مثل يك هم آغوشی ناخواسته، لذت اندوهناكی رو به آدم پيشكش ميكنه درست مثل فرسودن.
بقيه فقط ميبينن بيش از حد عصبی شدی، يا بيش از حد مینوشی، يا بيش از حد ساكتی یا بيش از حد ميخندی و هيچكس نميدونه به ازای سفید شدن هر تار مو، چند شب تو تاريک ترين اتاقهای جهنم دلتنگی اقامت داشتی.
هر روز صبح به آينه لبخند ميزنی و ميگی نترس، بالاخره بهار مياد. و آدم عبوس توی آينه بلند ميگه دروغ بس نيست؟
به خيابون ميری، به همه لبخند ميزنی و به همه دردات بی اعتنا ميمونی....."
- لو؟ بیداری پسرم؟
پتو رو کمی از رو خودش کنار زد و با نفسی که بزور بیرون میفرستاد با درد زمزمه کرد:
- قرصام
ییشینگ با شنیدن صدای بی جون لوکاس دستپاچه از اتاق بیرون رفت. امشب انقدر اتفاقات غیر منتظره برای اون پسر دردکشیده افتاده بود که ییشینگ خیلی قبل‌تر از این انتظار این وضعیت رو داشت. لوکاس اما به خوبی خودش رو کنترل کرده بود و ییشینگ بابت این صبر بی اندازه لوکاس قلبش تیر میکشید.
قرص‌ها رو از روی کانتر برداشت و با عجله سمت اتاق رفت. قرص رو روی عسلی گذاشت، کمک کرد تا لوکاس بشینه و با عجله قرص رو توی دهنش گذاشت.
- خوب نیستی؟
لوکاس محتویات لیوان رو تا انتها سر کشید و تا نرمال شدن وضعیتش همونطور تو آغوش ییشینگ موند و سرش رو به شونه‌های اون مرد تکیه داد.
- خوبم
آروم زمزمه کرد و خودش رو عقب کشید تا دوباره به تخت تکیه بده.
- موندن جیهو تو این خونه برات خوب نیست میدونم
لوکاس حرفی نزد و ییشینگ تنها صدای سرفه‌های آرومش رو میشنید. وضعیت جسمی لوکاس خوب بود حداقل امید به راه رفتن وجود داشت و فقط کافی بود تا لوکاس دست از لجبازی با خودش برداره اما از لحاظ روحی...‌ لوکاس هیچ فرقی با یه مرده نداشت.
- میخوام بخوابم
ییشینگ کلافه از نصفه و نیمه موندن مکالمشون نفسش رو بیرون فرستاد و ملافه‌ی سفید رو روی لوکاس مرتب کرد.
- اگه بخوای یه جای دیگه...
- نه نمیخوام برم... اگه حالش با دیدن وضعیت من و عذاب دادنم خوب میشه نمیخوام این فرصت رو ازش بگیرم تموم این اتفاقات تقصیر من بوده همه اینا حقمه!
ییشینگ آهی کشید و دوباره کنارش نشست. ییشینگ هیچوقت تو زندگیش ناامید نبود. یعنی همیشه ته‌ته بدترین خستگی‌ها و مشکلاتی که همه تاب و توانش رو گرفته بودند، بازم دستاش رو زانوهاش میذاشت و بلند میشد. همیشه تو تاریک ترین شب‌ها هم، به خودش میگفت "فردا، فردا براش یه راه‌حلی پیدا میکنم"
اما این روزها یه جور عجیبی وا داده بود. یه جور عجیبی تسلیم شده بود و دیگه هیچی واسش امیدوار کننده نبود، فقط شب رو صبح میکرد به امید درست شدن زندگی پسراش و روزاش رو شب میکرد به امید اینکه فردا روز بهتری باشه. میدونست حال هیچکدومشون خوب نیست میدونست هرچهارتا پسرش روزای سختی رو میگذرونن اما هرچقدرم تلاش میکرد بازم نتیجه‌ای نمیگرفت.
- عمو هنوزم صدای جونگوو تو گوشمه که بهم گفت زخمایی که من بهش زدم دردش از دست شکستشم بیشتره و هربار با یاداوریش احساس میکنم نفسم بند میاد
ییشینگ با ناراحتی به لوکاس گوش میداد. چیکار میتونست برای یه مرد که قلبش به بدترین شکل شکسته بود؛ بکنه؟
- من به جونگوو یاد دادم بدون من زندگی کردن چطوریه! من بهش یاد دادم قوی بودن بدون من سخت نیست و اون یاد گرفته زندگیش بدون من هنوزم ادامه داره که لعنت به من که فقط بهش درد دادم
صداش میلرزید و اشکاش حالا دیگه دونه به دونه رو گونه‌هاش لیز میخورد. چیکار میتونست بکنه براش؟ الان که لوکاس داشت گریه میکرد، آغوش ییشینگ هم نمیتونست ارومش کنه.
- من همیشه میخواستم لبخندت رو ببینم
- لبخند با یه دهن پر از خون قشنگه؟
تلخ جواب داد و ییشینگ کنارش به تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد.
- فکر کنم من اولین آدم توی تاریخم که عاشق کسی شده که میخواد جونش رو بگیره و از زجر کشیدنش لذت میبره
- اینطور نیست... جی.. یعنی جونگوو فقط اسیب دیده و اینطوری داره خودش رو آروم میکنه. بهش حق بده اون فکر میکنه از سمت هممون پس زده شده و هیچکدوم بهش اهمیت نمیدیم. جونگوو شاید اندازه تو یا حتی بیشتر، بخاطر بازی که ما بزرگترا راه انداختیمش درد کشیده. یادته وقتی خودت به‌هوش اومدی اولین چیزیکه گفتی راجب اتفاقاتی بود که جونگوو اونجا تحمل کرده؟؟
ییشینگ آهی کشید و دست لوکاس رو تو دستش گرفت. باید جبران میکرد باید برای تک‌تک پسراش جبران میکرد.
- من بهتون قول دادم همه چیزو درست کنم... قول دادم راه رفتن دوباره تو رو کنار جونگوو ببینم قول دادن جونگوو رو برگردونم و تمام دردایی که کشیده رو جبران کنم تا بتونه به‌جای رییس جانگ بابا صدام کنه. قول دادم زندگی داغون جهیون و تیونگ رو درست کنم....قرار نیست تا ابد بشینم و درد کشیدن شما چهار نفرو ببینم... ولی توهم باید باهام همکاری کنی باید با قبول کردن درمانت کمکم کنی.... این کارو میکنی؟
لوکاس با دست آزادش آروم اشک‌هاش رو پاک کرد و سر تکون داد. ییشینگ بالاخره تونست لبخند عمیقی رو روی صورتش بشونه و سر لوکاس رو برای بوسیدن موهاش سمت خودش خم کنه.
- فقط دیگه نمیخوام ترحم برانگیز باشم
- هیچوقت نبودی... میدونی که ما همه جون دوباره جونگوو رو مدیون توییم و جونگوو هم مطمئنا بابت این اتفاق ازت ممنونه فقط داره برای آروم کردن عذاب وجدانش تظاهر به این کار میکنه
سرش رو به آرومی تکون داد و به سختی روی تخت دراز کشید. دستش رو از تو دست ییشینگ بیرون اورد و برای فرار از مکالمه‌ی طولانی‌تری چشماش رو بست.
همیشه فکر میکرد اون آدمیه که تا پای مرگ قراره از جونگوو مراقبت کنه و همینطور هم شد. روزی که جونگوو اسلحه‌ی تو دستش رو سمت سر خودش نشونه گرفته بود لوکاس ثانیه اخر تفنگ رو چرخوند و باعث اسیب دیدن نخاع خودش شد. اما مشکل این بود که لوکاست تو اون لحظه انقدر گند زده بود که دوست نداشت زنده بمونه.
لوکاس برای ۲۰ سال تمام مفهوم زندگیش رو توی مراقبت از جونگوو و همقدم شدن باهاش پیدا کرده بود، و حالا که اون پسر رو از دست میداد زندگی دیگه معنی براش نداشت.
همیشه خیال میکرد زندگی قراره اونقدر خوب پیش بره که یه روز سرد زمستونی دست تو دست هم توی برفا قدم بزنن و به سمت خونه‌ی مشترکشون قدم بزنن، توی راه جونگوو برای حیوونای توی خیابون دل بسوزنه و براشون غذا بریزه یا حتی بچه گربه‌ای که پیدا کرده بود رو توی آغوشش بگیره و با چشمای مظلومش برای بردن اون گربه به خونه‌اشون از لوکاس اجازه بگیره.
صدای بسته شدن در باعث شد آهی بکشه و چشماش رو باز کنه.
برای لوکاسی که تنها معنی زندگیش تو شنیدن صدای خنده‌های جونگوو خلاصه میشد، این زندگی دیگه ارزش ادامه دادن نداشت. حالا هرچقدر میخواست شباش رو با رویاهای شیرین بگذرونه، صبح که بیدار بشه زندگی حقیقت تلخ نداشتن اون پسر رو تو صورتش میکوبه.
****
با صدای زنگ؛ دکمه‌ی آیفون رو زد و در ورودی رو باز گذاشت. وارد دستشویی شد و شیر اب باز کرد. دیدن دوباره یوتا همیشه باعث میشد مغز آشفته و نابود جونگوو که منتظر یه تلنگر بود تا راهی برای گم‌و‌گور کردن خودش لابه‌لای خاطرات گذشته پیدا کنه، دلیلی برای مرور خاطرات داشته باشه و برای دفعات متوالی حقایق تلخ و گاهی درداور رو تو صورت و جونگوو بکوبه.
مشت پر آبش رو تو صورتش ریخت و با شنیدن صدای یوتا، حوله رو برداشت و از دستشویی بیرون رفت.
- عه اونجایی
صورتش رو خشک کرد و حوله رو روی میز گوشه اتاق انداخت. صندلی کنارش رو بیرون کشید قبل از اینکه روش بشینه و با لحن سردی گفت:
- حرفتو بزن زودتر برو
- یه قهوه بده اول
یوتا به میز تکیه زد و با لبخند گفت و باعث شد جونگوو نگاه ترسناکش رو بالا بیاره رو همراه پوزخندی زاویه‌به‌زاویه صورتش رو از نظر بگذرونه.
- قرار نیست چیزی بدم کوفت کنی... زودتر حرفتو بزن گورتو گم کن
- باشه خودم درست میکنم
جونگوو چشم چرخوند و به دور شدن یوتا نگاه کرد.
از اول هم همینقدر پررو بود وگرنه چطور میتونست خودش رو تو جمعشون جا کنه و توجه جونگوو رو به خودش جلب میکرد؟ یوتا هیچوقت عوض نمیشد همیشه راهی پیدا میکرد تا به خواسته‌اش برسه و جونگوو هم هربار دربرابرش کوتاه میومد و باهاش همراه میشد.
- درباره چی میخوای حرف بزنی؟
یوتا در کابینت‌ها رو یکی بعد از دیگری باز میکرد و با پیدا کردن چیزی که میخواست لبخند پیروزمندی زد و سمت جونگوو که خیره بهش نگاه میکرد چرخید.
- قضیه‌اش طولانیه
جونگوو از جا بلند شد و سمت کانتر رفت. یوتا حالا درگیر ور رفتن با قهوه‌ساز بود تا نحوه کار کردن باهاش رو یاد بگیره و کم‌کم داشت اعصاب جونگوو رو بهم میریخت.
- خب بدرک که طولانیه!!! اومدی اینجا که به من بگی قضیه طولانیه؟
یوتا ناامید از پیدا کردن سر و ته قهوه‌ساز، سمت جونگوو چرخید و غر زد.
- ولی من قبل حرف زدن یه قهوه میخوام
جونگوو نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد. از اولم میدونست اون عوضی الکی داشت خودش رو به اون راه میزد تا خود جونگوو اون قهوه‌ی لعنتی رو براش درست کنه.
- فاک یو
یوتا روی کانتر نشست و به جونگوو زل زد که با دقت از باکس کنار کپسول قهوه رو بیرون میاورد.
- میدونی تموم روزایی که لوکاس سعی میکرد ازت فاصله بگیر فقط بخاطر این بود که سونگ‌ها نتونه پیدات کنه و رابطتون رو کاملا ازشون مخفی کرده بود اما یهویی یه نفر همه اطلاعات راجب تو رو به سونگ‌ها داد و بعد اون، پیرمرد عوضی یه دلیل محکم برای تهدید و تحت کنترل گرفتن لوکاس داشت...
دست جونگوو روی دکمه‌ی دستگاه خشک شد. یه نفر همه چیز رو گفته بوده؟ کی از وجود جونگوو و رابطه‌اش با لوکاس خبر داشته؟
- چند وقت پیش یسری کاغذ و مدارک تو کشوی وین‌وین پیدا کردم... فکر میکنم که کار وین بوده انگار برای گرفتن اون کاغذا با سونگ‌ها معامله کرده
جونگوو چشماش رو بست. حس میکرد قلبش دیگه تحمل یه درد جدید رو نداره. چطور وین‌وین انقدر راحت فروخته بودتش؟ چطور نفهمیده بود؟ جونگوو کل روزای تنهاییش رو کنار اون پسر نشسته بود و باهاش درد و دل میکرد. همه اون لحظاتی که جونگوو بابت درک شدنش توسط اون پسر ازش تشکر میکرد اون داشته تو سرش نقشه ضربه زدن بهش رو میکشیده؟ چطور تونسته بود؟
دستش رو روی قلبش گذاشت با درد نفسش رو بیرون داد.
- چطوری میتونید؟
یوتا حالا ساکت شده بود و حرکت مضطرب پاهاش که حین حرف زدن همراه دهنش تکون میخورد حالا متوقف شده بود و با ترس به رنگ پریده‌ی جونگوو خیره بود.
- چقدر پول میگیرید که انقدر مادرجنده باشید؟
جونگوو فریاد زد و صدای فریادش تو صدای شکستن فنجون سفالی تو دستش گم شد. سمت یوتا برگشت و سعی کرد حرصش رو پشت لبخند عصبیش قایم کنه.
- چطوری میتونید؟ یاد گرفتین هر دو روز بیایین بهم یه درد جدید بدید؟ که بهم بفهمونید من یه بدبختم که این همه سال دروغاتون رو باور کردم؟ چقدر میتونید حرومزاده باشید؟ از تو گرفته تا خانواده‌ام چطور میتونید؟
اخر جملش رو فریاد کشید و ضربه‌ای زیر میز کوچیک تو اشپزخونه کوبید و وسایل روی میز با صدای بدی روی زمین پخش شد. لابه‌لای شیشه‌های شکسته روی زمین نشست و یوتا به سرعت از روی کانتر پایین پرید اما هنوز میترسید به جونگوو نزدیک بشه. اون پسر هیچوقت از اسیب زدن به خودش دست برنمیداشت و توی اون لحظه انقدر عصبی بنظر میرسید که یوتا از تکرار اون اتفاق وحشت داشت.
- من نیومدم اینجا راجب این حرف بزنم چون مطمئنم وین نمیخواست تو آسیب ببینی
- ولی دیدم
دستش رو سمت یوتا گرفت و برای دیدنش سرش رو بالا آورد. با دست دیگه‌اش به بخیه های روی دستش اشاره کرد و به زحمت لرزش توی صداش رو کنترل کرد.
- خوب نگاش کن تا اخر عمرم جلو چشمم میمونه و هربار با دیدنش دردش تو جونم پخش میشه
دستش رو روی چشماش گذاشت و نفس پر از دردش رو بیرون فرستاد تا بتونه دوباره روی پاهاش بایسته. وقتی قدرتش رو پیدا کرد، از جا بلند شد و با پوزخندی که حالا روی صورتش نقش بسته بود ادامه داد:
- همتون بهم ضربه زدین و از دور به خورد شدنم نگاه کردین ولی تهش چی شد؟ فقط قضاوتم کردین و باعث شدید زندگیم با عذاب وجدانی که داشتم تحمل میکردم تبدیل به یه جهنم بشه
یوتا بی حواس پاش رو روی شیشه‌ای گذاشت و اخمی دردناکی روی صورتش نشست. خم شد و شیشه رو از توی پاش بیرون کشید و بی‌توجه به خونی که راه افتاده بود به جونگوو خیره شد، اما قبل از اینکه فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه، جونگوو چند قدم عقب رفت.
- بودنتون کنارم به جوریه که نبودنتون رو ترجیح میدم گورتو گم کن
- حرفام تموم نشده
- ولی گنجایش من برای شنیدن بولشتات تموم شده
قبل از شنیدن هرحرفی سمت اتاق رفت و درو محکم بهم کوبید. همونجا، پشت در نشست و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد. چطور این همه مدت کنارشون زندگی کرده بود و حتی با تموم وجودش بهشون اعتماد داشت؟ چطور میتونستن انقدر سنگ دل باشن؟ چطور میتونستن به جونگوو که هیچوقت دلش نمیومد کمترین دردی رو بهشون بده، اسیب بزنن؟
- امشب نیومدم که راجب وین‌وین بهت بگم... بهت که گفتم یه سری اطلاعات پیدا کردم. یه چیزی راجب لوکاس تو اون مدارک بود. یعنی درواقع یه چیز عجیبی راجب خانواده‌اش وجود داره. یه اطلاعاتی راجب مرگشون و ارتباطش با سونگ‌ها. کلی راز تو گذشته اون آدما هست که تا وقتی حل نشه سونگ‌ها از هرکدومش میتونه به نفع خودش استفاده کنه
سرش رو روی پاهاش گذاشت و حس کرد؛ دنیا چقدر کثیف شده. آیرین کجا بود که بهش پناه ببره و ازش کمک بخواد؟ که مثل بچگیاش تو بغلش جمع شه و از همه چی شکایت کنه؟ کجا بود تا بهش بگه "آنه حرفات دروغ بود که گفتی دنیا قشنگه، دنیا دیگه قشنگ نیست، سیاهه! سیاه سیاه! همونطوری که ازش میترسیدم دنیا دیگه شبیه بهشت نیست شده جهنم! دیگه ادمی رو زمین قدم نمیزنه همشون شیطانن همشون دروغگوان همشون بهت ضربه میزنن. آنه دیگه قلبم طاقت این همه درد رو نداره دیگه نمیتونم نقش بازی کنم که قوی‌ام. من واقعا کم اوردم مامان"
پوزخندی زد و سرش رو به در تکیه داد. واقعا یوتا چه قصدی از گفتن اون حرفا داشت؟ انتظار داشت شنیدنش حال جونگوو رو خوب کنه یا احساسات بدش رو پاک کنه؟
- هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر حالم به هم میخوره فقط الان گمشو دیگه هیچوقت برنگرد، خودم بلدم چطوری از پس کارام بربیام. فقط به جبران گندی که به زندگیم زدید کاغذایی که راجبشون حرف میزدی رو بزار روی میز
گفت و از جا بلند شد و سمت تخت رفت.
امشب چقدر محتاج یه اغوش گرم برای آروم شدن، بود.
____
- چرا نمیخوری؟
- اشتها ندارم
زمزمه کرد و از پای میز بلند شد و با چنگ زدن به پاکت سیگارش، به سمت بالکن رفت. وقتی متوجه قفل بودنش شد لگدی به درش زد و سیگارش و در اورد و همونجا پشت شیشه مشغول کشیدنش شد. بعد از آخرین باری که به خاطر اثرات موادی که مصرف کرده بود لبه‌ی بالکن ایستاده بود و با هیجان داد میکشید، جهیون در بالکن رو قفل کرده بود دیگه نذاشته بود تیونگ به همچین جاهایی دسترسی داشته باشه.
- اشتهات جدیدا کامل از بین رفته تیونگ متوجه‌ای؟ اصلا تو اینه نگاه خودت کردی ببینی چند کیلو وزن کم کردی؟
- خوبم گشنم نیست فقط
زمزمه کرد و دود سیگارش رو بیرون داد و با چشمای بی حسش به جهیون که حالا با فاصله ایستاده بود و با چشمایی که با نگرانی براندازش میکرد، خیره شد.
- باید بریم دکتر... قبل از اینکه دستی دستی خودتو بکشی
لبخند مصنوعی روی لب‌هاش نشوند و فیلتر سیگارش رو توی جاسیگاری فلزی که کنار میز نزدیک بالکن بود خاموش کرد و خواست فاصله بین خودش و جهیون رو از بین ببره، اما فکر به اینکه جهیون از بوی سیگارش متنفر بود، متوقف شد و نفسش رو بیرون فرستاد.
- خوب میشم
زیرلب زمزمه کرد و مسیرش رو به سمت سرویس عوض کرد. گیج میزد و راه رفتن براش سخت بود، مست بود؟ خب با وجود جهیون نمیتونست انقدر بخوره که مست بشه ولی تیونگ به طرز عجیبی احساس سبکی میکرد.
سرجاش ایستاد و کف هردو دستش رو روی شقیقه‌هاش فشرد و ثانیه‌ای بعد حس کرد تو آغوش گرمی فرو رفته.
- چرا داری همه چی سخت میکنی یونگ؟ جدیدا تا میام دو کلمه باهات حرف بزنم جوری پرخاشگر میشی که میترسم بهت نزدیک بشم.... من دلم برای به آغوش کشیدنت تنگ شده تیونگ
تیونگ ناخوداگاه لبخند محوی روی صورتش نشست و با خودش زمزمه کرد "دلش تنگ شده بود؟ اگه دلتنگش بود که تنش هرشب بوی عطر دیگه‌ای نمیداد"
خودش رو از آغوش جهیون بیرون کشید و نگاه عصبیش رو به اون مرد دوخت.
- فردا برمیگردم سرکار... با مارک هماهنگ کردم
ازش فاصله گرفت و به سمت اتاقشون رفت. حق با جهیون بود و تیونگ این روزا زیادی پرخاشگر شده بود‌. اما اینا همش تقصیر خودش بود. جهیون از حساسیت های تیونگ خبر داشت، از ضعف و اینکه چقدر بهش احتیاج داره خبر داشت اما بازم برای درست کردن رابطشون تلاشی نمیکرد و فکر به اینکه جهیون داشت بهش خیانت میکرد و دیگه مثل قبل دوسش نداشت مغزش رو روز به روز بیشتر درگیر خودش میکرد.
در کمدش رو باز کرد و نگاهی به لباساشون انداخت ولی با دیدن لباس قرمز زنونه‌ای اون بین نفس‌اش برای مدتی برید. با شنیدن صدای در دست برد و لباس رو برداشت و با عصبانیتی که یکباره سر به آسمون کشیده بود لباس رو تو صورت جهیون کوبید.
- این چه فاکیه؟ حتی لباسشم تو کمد اویزون میکنی؟ تو اونو اوردی تو اتاقی که من میخوابم؟؟؟؟ چطور میتونی انقدر پست باشی جانگ جهیون؟
- چی داری میگی تیونگ؟
جهیون با ناباوری پرسید و تیونگ نمیدونست چطور باید خشمش رو خالی کنه. خیلی وقت بود که حجم خشمی که حس میکرد نه با داد کشیدن کم میشد و نه با شکوندن وسایل! به باکس کفش گوشه‌ی کمد چنگ زد و با کوبیدنش تو در ورودی که دقیقا کنار جهیون بود فریاد کشید.
- لباس زنونه تو کمد من چیکاااار میکنه؟
جهیون برای چند ثانیه به لباس توی دستش نگاه کرد و آهی کشید. لباس رو با آرامش روی تخت گذاشت و برای بغل کردن تیونگ جلو رفت. پسرش داشت میلرزید و این بار اولی نبود که جهیون با این وضعیت روبه‌رو میشد‌.
- لباس زنونه نیست... لباس خودته عزیزم، مشروب زیاد خوردی باز؟
دستش رو دور بدن ظریف تیونگ حلقه کرد و تیونگ به لباس خاکستری خودش روی تخت خیره شد. لرزه بدنش یکباره متوقف شد و برای چند ثانیه حس کرد پاهاش دیگه توان نگه داشتنش رو نداره.
- خودم دیدمش
- باشه آروم باش
- بهم دست نزن... حالم ازت بهم میخوره... داری یکاری میکنی فکر کنم دیوونه شدم نه؟ همش میگی توهم زدم یا ....
- منو ببین تیونگ
جهیون با خشم گفت و شونه‌های تیونگ رو گرفت و سمت خودش چرخوند.
چشمای تیونگ قرمز بود و صورتش کاملا رنگ پریده به نظر میرسید. اما جهیون قرار بود تا کی این شرایط رو تحمل کنه؟ نمیتونست بازم با دیدنش کوتاه بیاد.
- دیگه داره صبرم تموم میشه تیونگ، میدونی این چندمین بار توی این ماهه؟ کدوم بوی عطر؟ کدوم لباس؟
با حرص تیونگ رو به عقب هل داد و پسر تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت. شونه‌هاش هنوز از شدت فشار دستای جهیون درد داشت اما نگاهش جهیون رو دنبال میکرد که به سمت میز گوشه اتاق رفت و شیشه‌ی عطر همیشگیش رو برداشت.
- این کوفتی رو خودت برام خریدی یادته؟ بدت میاد از بوش؟ خب باشه!!!
صدای کوبیده شدن عطر توی دیوار پخش شدن بوی تندش توی اتاق باعث شد ته مونده‌ی توان تیونگ هم تموم بشه و روی زمین بیوفته. انگار واقعا گند زده بود که مرد آرومش اینطور بهم ریخته بود.
- خودتو جمع و جور کن تیونگ... دیگه نمیتونم اینطوری باهات ادامه بدم... تصمیمتو بگیر یا خوب میشی یا ترکت میکنم
صدای کوبیده شدن در باعث شد نگاه ناباورش رو از زمین بگیره و به در بسته خیره بشه. خشمش حالا کاملا از بین رفته بود ولی ترس از دست دادن جهیون حالا شدیدتر از هرچیزی جای جای تمام احساساتش رو گرفته بود و داشت تیونگ رو تو برزخ میکشید.
____
چمدونشو رو سنگ فرش های ورودی عمارت جانگ میکشید و صدای کشیده شدن چرخ‌ها تو مغزش حرکت میکرد و افکار پوسیدش رو برای پیدا کردن درد جدیدی زیر و رو میکرد. تمام دیشب فکر کرده بود، برای اون اطلاعات جدید نقشه کشیده بود و برای برگشتنش برنامه ریخته بود. اما بازم فایده‌ای نداشت! فهمیدن اینکه ۲۸ سال پیش چه اتفاقی افتاده چه کمکی میتونست بهش کنه؟ گفتن اون حقایق جز دادن درد جدیدی به لوکاس کار دیگه‌ای هم میکرد؟
درو باز کرد و کلاه مشکی رنگ کپ‌اش رو از سرش دراورد. تعدادی آدم با عجله بین طبقات در رفت و امد بودن و وسایلی رو به طبقه بالا میبردن.
چمدونش رو کناری هل داد و روی اولین مبلی که دید نشست. بودم توی اون خونه بهش همونقدر که احساس بدی بهش میداد باعث میشد قلبش گرم بشه. بوی غذایی که تو خونه میومد جونگوو رو یاد سوهیون مینداخت و باعث میشد لبخندی رو لب‌هاش بشینه و اینکه بعد سه سال تنها زندگی کردن حالا میتونست صدای قدم‌های کسی رو بشنوه ناخوداگاه به زندگی امیدوارش میکرد.
- اومدی؟ گفتم اتاق رو برات مرتب کنن، وسایلشم عوض کردم
جونگوو پوزخندی زد و برای دیدن ییشینگ سرش رو بلند کرد. پیشبندی دور کمرش بسته بود و حوله‌ای روی شونه‌اش بود و سینی پر از ظرف تو دستش گرفته بود.
- کی ازت خواست وسایلشو عوض کنی؟
ییشینگ ابروهاش بالا پرید و جونگوو نگاهی به محتویات تو ظرف‌ها انداخت، با دیدن غذاهایی مختلف نیم‌خورده، قلبش تیر کشید و سرش رو پایین انداخت. همین حالام میتونست حدس بزنه رییس جانگ برای کی آشپزی کرده و نگران غذا خوردن یا نخوردنشه. و قطعا که اون شخص هیچوقت جونگوو نبوده!
- ادا ادم خوبا رو برام درنیار‌... بهت نمیاد
از جا بلند شد که با شنیدن صدای ویلچر لوکاس ته مونده‌ی لبخند تلخ روی صورتش از بین رفت. هرچقدر هم لجباز باشه نمیتونست فرصت دیدن اون مرد رو از خودش بگیره. دروغ بود اگه میگفت یه جایی تو دورترین نقطه قلبش احساس دلتنگی برای مردش نمیکرد. دیدنش هرچقدر هم دردآور ولی برای کم کردن این احساس دلتنگی که حس میکرد لازم بود. پس دوباره سرجاش نشست و خودش رو با کلاهش سرگرم کرد.
- یه نفر بهم زنگ زده میگه تو ازش خواستی
لوکاس بدون اینکه متوجه حضور جونگوو بشه به سمت ییشینگ اومد و با اخمای گره خورده گفت. ییشینگ اما با یاداوری کسی که لوکاس ازش حرف میزد لبخندی زد و سر تکون داد.
- اوه اره یادم رفت بهت بگم با یه فیزیوتراپ حرف زدم قرار شد اول با خودت هماهنگ کنه بعد به دیدنت بیاد
جونگوو سرش رو پایین انداخت و اینبار مشغول کندن گوشت کنار ناخونش شد. اگه حرفای یوتا حقیقت داشته باشه، لوکاس حقش نبود که با حرفای جونگوو آسیب ببینه. همونطور که حقش نبود بیشتر از این اون ویلچر لعنتی رو تحمل کنه.
نفسش رو همراه آهی بیرون فرستاد، از جا بلند شد و لوکاس با دیدنش جا خورد.
- اومدی؟
- مشکلی با اومدنم داری؟
- جونگوو!!!!!
صدای پر از تحکم ییشینگ باعث شد جونگوو نگاه پر از غصه‌اش رو بالا بیاره و به ییشینگ بدوزه.
چطور یه پدر میتونست انقدر عوضی به نظر برسه؟ چطور میتونست حتی یکبارم طرف پسرش رو نگیره؟ جونگوو شاید بتونه لوکاس رو ببخشه ولی ییشینگ؟ هیچوقت قلبش با اون آدم صاف نمیشد. اون کسی بود که باعث شده بود تو تموم این سال‌ها جونگوو بارها از خودش بپرسه "واقعا منو دوست داره؟" و حالا که هربار سرش داد میکشید و طرف باقی آدما رو میگرفت جونگوو مطمئن میشد که "پدرش به هیچ وجه دوسش نداره"
سرش رو پایین انداخت تا بیشتر از اون دردی که تو چشماش بود رو نشون اون آدم نده. دستش رو مشت کرد و تصمیم گرفت تا وقتی اونجاست مکالماتش رو با اون آدما به کمترین میزانش برسونه.

به چمدونش چنگ زد و به سمت راه‌پله‌ها راه افتاد و موقع رد شدن از کنار لوکاس نگاه کوتاهی به چشمای درشت و خواستنیش انداخت.
"تو تنها ادمی هستی که در برابرت مقاومتم شکسته میشه لو؛ هم دوس دارم به اندازه من درد بکشی و هم دلم نمیخواد بیشتر از این درد رو تحمل کنی. اما من چیکار میتونم کنم؟ چطور این همه سال نفهمیدم کسی که یکبار شکسته رو دیگه نمیتونم بشکنم؟"
زیرنگاه خیره لوکاس از پله‌ها بالا رفت و با هرقدمی که دور میشد حس میکرد قسمتی از قلبش رو زیر پا میذاشت و احساساتش رو لگدمال میکرد.
"نیاز دارم بکشمت تا بتونم فراموشت کنم، تا قلبم اروم بگیره... اما من آدم این کار نیستم لوکاس. من برگشتم تا هرروز ببینمت و با دیدنت روی اون صندلی عذاب بکشم. درهرصورت متاسفم که برات کافی نبودم و نتونستی واقعی و درست دوستم داشته باشی. متاسفم که شاید به حد کافی خوب نبودم که بتونی بدون حتی لحظه‌ای تردید بعد از شنیدن دروغ‌های پدرخونده‌ات بازم به دوست داشتنم ادامه بدی. متاسفم که چه ظاهرم و چه رفتارای بچگانه‌ام پر از مشکل بود. اما بازم من برعکس تو، تو رو با همه بدی‌ها و خوبیایی که داشتی، با همه تفاوت‌هایی که بینمون بود، دوست داشتم و بخشیدمت. اما خب... این آخرین باریه که بابت اتفاقاتی که افتاد مقصر میدونمت"

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now