9

22 6 0
                                    


- چه عجب
جهیون با دیدن چشمای باز لوکاس نفس راحتی کشید. دیگه این طوفانای یهویی تو زندگیشون غافلگیرش نمیکرد هرچند عادت کردن بهشون هم دردآور بنظر میرسید.
بطری آب رو از روی میز برداشت و دوباره روی کاناپه پایین پاهای لوکاس دراز کشید.
- جونگوو کجاست؟
- منم خوبم خسته هم نیستم.
جهیون با خنده زورکی گفت و مشغول فشردن پلاستیک بطری خالی توی دستش شد. دلتنگ تیونگ شده بود و تمام شب با فکر به حضور جونگوو کنار پسرش، به هردوشون حسودی میکرد.
لوکاس کلافه از مخش صدای بطری تلاش کرد کمی جابه جا بشه اما نه امکان جابه جایی داشت و نه بخاطر زاویه ای که توش قرار گرفته بود میتونست جهیون رو ببینه. بعد از تمام تلاش هاش حالا نفس نفس میزد و حرص توی صداش کاملا مشخص بود.
- بجای چرت و پرت گفتن بیا این تختو درست کن.
جهیون دستش رو تو موهاش کرد و چندین بار تکون داد و بطری رو مستقیم داخل سطل زبانه گوشه ی اتاق پرت کرد.
- جات خوبه باید استراحت کنی.
- جهیووون
لوکاس با صدای بلند اعتراض کرد و جهیون از جا بلند شد.
- باشه باشه
با ریموت تخت رو کمی بالا آورد. سمت لوکاس رفت و با مرتب کردن بالشت ها پشت کمرش، صاف ایستاد و کمرش رو کشید.
- لاغر شدی جهیون
جهیون با خنده صندلی که کمی دورتر از تخت قرار گرفته بود رو جلو کشید و کنار لوکاس نشست.درواقع این مدت جهیون تمام مدت درگیر مشکلاتشون شده بود و فرصتی فکر کردن به خودش نداشت اما بازم لوکاس اولین کسی بود که به این قضیه توجه کرده بود.
- بچه اول بودن همینه دیگه... شبیه اولین تجربه آشپزیه، بدرنگ و بیمزه و بی روح.... کل وظیفه بزرگ شدنت رو دوش خودته! کم پیش میاد بقیه بهت توجه کنن و دائما توقع دارن تو مراقب بقیه باشی... گاهی فکر میکنم برای بابا حتی تیونگم مهمتر از منه.
جهیون با خنده گفت و لوکاس آهی کشید.
- جونگوو الان کجاست؟
لوکاس برای دومین بار پرسید و با ناامیدی به جهیون نگاه کرد. خاطره خوبی از بودنش تو بیمارستان و نبودن جونگوو نداشت. آخرین باری که بهوش اومد و جونگوو رو ندید، جونگوو به مدت سه سال رفته بود و نمیخواست بازم سه سال لعنتی دیگه رو تجربه کنه.
- خونه ی من
به قیافه بهت زده ی لوکاس نگاه کرد و اینبار با صدای بلند خندید. همه چیز امروز براش جالب شده بود و شاید فشار کم خوابی بود که اینطور سرخوشش کرده بود یا شایدم دیگه سر شده بود که تو این موقعیت خندیدن یادش نرفته بود.
- دیشب رفتم خونه دیدم رفته پیش تیونگ
- پس رابطه اش داره باهاتون خوب میشه
دستاش رو پشت سرش بهم گره داد و پاهاش رو دراز کرد و روی تختی که لوکاس خوابیده بود گذاشت. فکر کرد به جونگوویی که تو سرما دست رد به پالتوش نزده بود ولی با دیدنش داد کشیده بود. جونگوویی که وقتی ازش خواهش کرد به دیدن تیونگ بره با قاطعیت مخالفت کرد ولی به حرفش گوش داده بود. خب میشد گفت به خوب شدن رابطشون امیدی هست.
- با من نه ولی فعلا با تیونگ خوبه حتی تا حد زیادی نگران تو هم شده بود که یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم ولی وقتی با چشماش میخواست منو بخوره فهمیدم نه هنوزم همون داداش کوچولوی وحشی خودمه.
آروم خندید و لوکاس هم لبخندی زد.
جهیون با یاداوری حرفای ییشینگ که با چشمایی که برق میزد گفته بود جونگوو "بابا" صداش کرده خندش به لبخند بی جونی تبدیل شد و فکر کرد از آخرین باری که پدرش رو انقدر خوشحال دیده بود سا ل های زیادی میگذشت.
- خوبه که با تیونگ رابطشون رو مثل قبل کنن! خیلی بهم نیاز دارن به چشمای خودم دیدم هردوشون چقدر بهم وابسته ان. مثل تو که حال خوبت به حال جونگوو بستگی داره یا حتی ییشینگ که حال خوبش به همه شما وصله
- تو چی؟ فکر نکن حواسم نیست توهم به زنجیره ی این روانیا وصلی .
لوکاس با لبخند تلخی گفت و به جهیون که دیگه هیچ اثری از لبخند رو لباش نبود و به سقف زل زده بود، نگاه کرد.
- مشکل همینه! اصلا تقصیر خودمونه که حال خوبمون رو گره زدیم به بقیه ولی دیگه دیر شده واسه فهمیدن این قضیه چون الان هیچکدوممون خوب نیستیم! روح هیچکدوم سالم نیست.
لوکاس نفس عمیقی کشید و سرش رو به بالشت تکیه داد و احساس گرمایی که تو تنش داشت هنوزم داشت آزارش میداد.
- دل این حرفا حالیش نمیشه تو صبح تا شب بهش بگو فلانی برات خوب نیست ولی شب وقتی میبینش باز مثل دیوونه ها خودش رو به در و دیوار میکوبه .
هردو اینبار تو سکوت به سقف خیره شدن و جهیون تمام مدت فکر میکرد، تشخیص دادن آدمای خسته براش راحت شده. اونا نه چشمای قرمز دارن، نه کلی قرص آرامبخش میخورن و نه از خستگیشون واسه بقیه میگن و نه با ناله هاشون بقیه رو کلافه میکنن سر چرخوند و به لوکاس نگاه کرد.
اونی که خسته ست چشماش مثل مرده ها بی روحه، صداش همیشه بغض داره یا اگه حرفی بشنوه انقدر خسته ست که حتی بحثم نمیکنه. یا اینکه به جای جنگیدن فقط لبخند میزنه و رد میشه. آدمای خسته مثل لوکاس نمیگن حالشون بده چون حوصله توضیح احوال درک نشدنیشون رو برای کسی نداره. تو آدمای اطراف جهیون کم نبود از آدمای خسته ای که دیگه حوصله توضیح نداشتن.
از جا بلند شد دستی به گردنش کشید تا درد کلافه کننده‌اش رو کم کنه.
- میدونی جهیون یادم نمیاد اولین باری کی حس کردم دوستش دارم، اما اولین باری که گفت "دوستت دارم" رو فراموش نمیکنم، هرچند یه روزایی دیگه برنمیگرده؛ حتی دیگه هیچ آدمی نمیتونه برای من جونگوو بشه!
جهیون تمام مدت به لوکاسی که ژستش رو حفظ کرده بود و حرف از احساساتش میزد نگاه میکرد و حس خیسی چشمای بزرگش قلبش رو به درد میاورد.
- دلم میخواست یه شانس داشتم به عقب میرفتم، برگشتم وقتی که برای اولین بار صدام کرد، یا به همون شبی که با اون موتور لعنتی و اون مسابقه کوفتی داشت قلبمو از کار مینداخت و تهش برا آروم کردنم منو بوسید، همش دلم میخواست برگردم و همونجا بمیرم چون دیگ شانس داشتن این احساسات رو ندارم که خودم رو تو چشماش ببینم!
لوکاس چشم از سقف گرفت و اینبار تو چشمای جهیون که دیگه اثری از برق خندهه اش وجود نداشت، نگاه کرد.
- وقتى تصمیم گرفتم همه چى رو ول کنم كه فهمیدم هیچ چیز قابل پیش بینى وجود نداره. یه عمر فکر و خیال کردم و دیدم تهش هیچی نیست که خوشحالم کنه. ۱۸ سال همش تو رویاهام در به در دنبال جونگوو بودم ولی تهش چی شد، بعد ۱۸ سال دنبال کردنش از دستش دادم حالا فقط امید دارم و منتظرم فقط یه بار بتونم تو چشماش زل بزنم و بگم "مهم نیست که چی گذشت مهم اینکه وقتی تو کنارمی اصلا یادم نمیاد کی بودیم و چی گذشته بهمون"
جهیون لبخندی زد و به لوکاس نزدیک شد. دستی به ریشای بلند شدش کشید و گفت:
- به قول بابا زندگی اینطوری نمیمونه... میرم برگه ترخیص بگیرم بعد میام که بریم خونه من یه برنامه هایی دارم!
_
جونگوو پاهاش رو روی مبل جمع کرده بود و به فیلمی که به پیشنهاد تیونگ گذاشته بودن نگاه میکرد. هرچند که تمام ذهنش درگیر این بود که چشمش به لوکاسی که با تیشرت چند متر اونورتر نشسته نیوفته تا تموم بدنش از سرمایی که حس میکرد بلرزه. سرفه ها و عطسه های کم و بیشش از صبح بیشتر شده بود و آبریزش کوفتی بینیش شدت گرفته بود.
صدای خنده ی بلند تیونگ باعث شد چشماش رو برای چند ثانیه ببنده و تا بتونه ذهنش روی اون فیلم متمرکز کنه.
محض رضای فاک اگه آخر فیلم تیونگ طبق عادت مزخرفش راجب فیلم حرف میزد و بحث میکرد، جونگوو تنها تصویر لوکاس رو با اون تیشرت لعنتیش به یاد میاورد.
با تجسم دوباره لوکاس به خودش لرزید و غر زد. بی توجه به نگاه های متعجب بقیه سمت آشپزخونه رفت و پشت میز نشست. گوشیش رو از جیبش دراورد و بعد از گذشت ۴-۵ روز دوباره به خط خاموش یری پناه برد.
- چه عجب
با شنیدن صدای بوق غر زد و منتظر پخش شدن صدای یری شد تا تموم دردی رو که این مدت تنهایی تحمل کرده بود رو با کسی به اشتراک بزاره.
- من بی معرفت ترین و بی مغز ترین و بی لیاقت ترین دوست دنیام جونگوو!
با جمله ای که یری به عنوان سلام گفته بود لبخند رو لبش نشست و به صندلیش تکیه داد.
- و؟
- و اینکه من میخواستم بهت زنگ بزنم اما باور کن درگیر پیدا کردن آدرس سونگها شدم.
جونگوو بالاخره آروم گرفت. گردنش رو کمی کشید و با دیدن تموم افراد خونه تو همون جایگاه قبلیشون بودن از رو صندلی سر خورد و روی پارکت سرد آشپزخونه نشست.
- دارم دیوونه میشم نونا... فکر کنم عقلمو از دست دادم! بیا منو از اینجا ببر.
- چی شده جونگوو؟
صدای نگران یری باعث شد، جونگوو ریز به ریز تموم دردای این مدت رو به زبون بیاره.
از لحظه برگشتنش به خونه و احساساتی که باز دچار تناقض شده. از ییشینگ که داره سعی میکنه خوب باشه و جونگوو نمیدونه چرا انقدر زود بهش نزدیک شده و پدر بودنش رو پذیرفته. از تیونگ که طبق معمول برادرانه اشتباهش رو بخشیده بود و جهیون که سعی میکرد همه رو دور هم جمع کنه و خودش که به طرز عجیبی مخالفت نمیکرد و تو اون خونه لعنتی مونده بود.
انقدر حرف زد و از هرچیزی گفت تا به لوکاس نرسه ولی در آخر نتونست. جونگوو کل روز بعد از شنیدن یواشکی حرفای لوکاس تو بیمارستان خودخوری کرده بود و حالانیاز داشت اونا رو به زبون بیاره. هرچند که گفتنشون فقط دردش رو بیشتر کرد.
- کاش یکی میفهمید چقد بد دارم به فاک میرم... حتی حس میکنم حاملم از این حجم اتفاقات فاکی پشت هم.
سکوت یری و بعد خنده ی بلندش باعث شد جونگوو با حرص گوشی و از گوشش فاصله بده و پیشونیش رو آروم به کف زمین بکوبه. چرا برای این احمق درد و دل میکرد؟
- جونگوو فقط سعی کن اون آدم عوضی که میخوای باشی؛ نباشی! میفهمی چی میگم؟ وقتی تصمیمت این بوده اونجا باشی پس با خانواده ات کنار بیا .
- فقط خفه شو
گوشی رو قطع کرد و کنارش روی زمین کوبید. کاش سرشم میتونست محکمتر به زمین بکوبه تا این جمجمه‌ی نفرین شده اش، خورد شه و از شر تموم محتویات داخل مغزش خلاص شه.
- از فیلم خوشت نیومد؟
سرش رو بلند نکرد و تنها با دیدن چرخای ویلچر کمی دورتر از خودش چشماش رو بست "سعی کن اون آدم عوضی نباشی جونگوو! سعی کن، سعی کن "
- میخواستم با تلفن حرف بزنم .
- زمین سرده پاشو رو صندلی بشین! سرما خوردی بدترمیشی.
برخلاف دستورات مغزش اینبار سرش رو بلند کرد و به لوکاس خیره شد. انگار لوکاس راست گفته بود که مهم نیست چی گذشته، بودنشون کنارهم باعث میشد لوکاس حتی به اون ویلچر و اینکه جونگوو باعثش بوده هم اهمیتی نده.
- بهم توجه نکن
ابروهای لوکاس بالا پرید و با نگاهی پر از سوال بهش نگاه کرد.
- لازم نیست حواست باشه که من فیلم دوست نداشتم یا سرما خوردم یا هرکوفت دیگه ای... بهم توجه نکن .
لوکاس دستی به صورتش کشید و سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره. جونگوو روز به روز لجبازتر میشد و لوکاس نمیتونست اعتراف نکنه که چقدر از دیدن لجبازیاش لذت میبره.
- باشه بهت توجه نمیکنم ولی از رو زمین پاشو
- تو خودت وقتی با تیشرت تو خونه میگردی عامل اصلی سرمایی
لوکاس اینبار تلاشی برای نگه داشتن خنده اش نکرد و قهقهه زد.
- با تیشرت گشتن من چه ربطی به سرمای خونه داره؟
جونگوو از جا بلند شد و همونطور که از آشپزخونه خارج میشد زیرلب غر میزد. ولی درواقع داشت سعی میکرد تپش قلبش موقع دیدن خنده های لوکاس رو پشت غر زدن هاش مخفی کنه.
- باعث میشه با نگاه کردن بهت کل بدنم از سرما بلرزه. برای فرار از لو رفتن خیانت قلبش، به سمت اتاقی که تیونگ دراختیارش گذاشته بود پا تند کرد.
"گفته بودم بهت لو؟ همون بار اولی که تو مستی دیده بودمت بهت گفته بودم فرق نداره چی بشه و شب با چی تموم شه؛ صبح که بیدار شم همه چی از اول شروع میشه، دوباره دردا شروع میشن، غصه ها پررنگ میشن، نبود آدما مثل یه خار تو چشمم فرو میره و همه اون صبا ادامه همین شبه ! ادامه همین دردی که تو قلبمه اما الان میگم اون شبا رو بیشتر دوست داشتم این شب هایی که صبح میشه و اون صبح، دیگه نه تو اون آدم قبلی نه دنیا اون دنیای قبل ترسناکه! این شب های بی سرانجامی که به صبح میرسه. همش از خودم میپرسم چطور دووم آوردی؟ چطور شد با این درد عمیقت خواستی دوباره بخندی و عاشق باشی؟ اما میدونی جواب چیه؟ واقعیتش اینکه من میخواستم زندگی کنم، چه الان چه همون لحظ های که تفنگ رو به سمت خودم نشونه گرفته بودم، من میخواستم زندگی کنم و برای زنده موندن به همه التماس میکردم. تا وقتی مقابل چشمم باشی و بخندی زندگی ارزشش رو داره، زندگی با وجود تمام این دردهای عجیب و حتی گاهی شیرینش، ارزشش رو داره"
____

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now