𝑷𝒂𝒓𝒕 1

685 61 6
                                    

~سپتامبر 2020

با عصبانیت بیسابقه‌ای از جاش بلند شد طوری که صندلیش به عقب پرت شد. جاسوسش با ترس یه قدم به عقب برداشت. تاحالا رئیسش رو این‌قدر آشفته ندیده بود.

-یعنی چی که میگی بچه داره؟ تمام این مدت داشتم توی توهم زندگی میکردم؟

باورش نمی‌شد این همه سال از این موضوع بی‌خبر بوده باشه و اینطور رو دست بخوره.

-هر طوری شده اونو پیداش کن. حتی شده شن های بیابون رو واسم زیر رو رو کنی پیداش کن

-چشم قربان

__________

~زمان حال

ناخواسته بغض عجیبی روی گلوش نشست. از پنجره‌ی کوچیک هواپیما به آسمان خراش هایی که همگی اندازه یه نقطه شده بودن خیره شد. دور شدن از شهری که تمام سال های عمرش رو اونجا گذرونده بود براش غیر قابل باور و سخت بود اما اون مجبور شده بود، هویت اون این رو ایجاب میکرد و کاری از دستش بر نمی‌اومد. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست تا کمی ذهن آشفته‌اش آروم بگیره.

-بدرود سئول!

با صدای مادرش که رسیدنشون رو اعلام میکرد چشم هاش رو باز کرد و به سمت در خروج حرکت کرد.

رو پله های هواپیما ایستاد، چشم هاش رو بست و گذاشت ریه هاش اون هوای پاک رو استشمام کنه. بوی خاک بارون خورده و چمن های خیس همون قدر که براش خالص و نایاب بود براش تازگی هم داشت. تو سئول هیچ وقت از این خبرا نبود، تنها بویی که میتونستی استشمام کنی آلاینده های توی هوا بودن!

با تنه ای که مرد کنارش برای رد شدن بهش زد و بعد صدای پدرش، از خلسه شیرین و کوتاهش بیرون اومد.

-فلیکس بیا دیرمون میشه

از پله های هواپیما پایین رفت و به سمت تاکسی های کنار باند که پدر و مادرش هم اونجا بودن حرکت کرد.

سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و به آسمون ابری که هرلحظه قصد باریدن داشت نگاهی انداخت. از خیلی ها شنیده بود جورجیا یه ایالت ابری و همیشه بارونیه و خب انگاری اشتباه هم نمی‌گفتن. البته فلیکس مشکلی از این بابت نداشت، اون عاشق بارون و فصل پاییز بود. نگاهش به تابلویی خورد که ورودشون به شهر سنترویل‌ رو نشون میداد، یه شهر کوچیک و جنگلی تو حاشیه ایالت جورجیای آمریکا.

بعد از حدود نیم ساعت به مکان مورد نظر رسیدن. قرار بود این مدتی خونه‌ی عموش که فلیکس هرگز تاحالا خانواده‌اش رو ندیده بود بمونن. در واقع اصالت پدریش به همین جا برمی‌گشت، پدربزرگش آمریکایی بود و مادربزرگش کره‌ای. اما فلیکس تمام دوران عمرش رو توی کره گذرونده بود. پدرش براش از عموش گفته بود، میدونست اون آدم مهربون و به شدت خانواده دوستیه اما در عین حال پیچیده و محتاطه. ولی هیچ کدوم از چیزایی که میدونست باعث کم شدن کنجکاوی بی اندازه اش نمیشد.

LegaciesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt