𝑷𝒂𝒓𝒕 5

149 30 2
                                    

بعد از رسوندن جونگین راه خونه رو در پیش گرفت. قسمتی از مسیر، از حاشیه جنگل عبور میکرد اما جاده‌اش متروکه نبود و انگاری یکی از مسیر های تقریبا مهم شهر بود. اینو از ماشین هایی که هر از گاهی از اونحا رد می‌شدند فهمید و همین باعث میشد ترسش از اون مسیر ناشناخته کم بشه.

به درخت هایی که معدود برگ های سبز رنگ داشتن نگاه کرد. باد ملایمی که می‌وزید برگ های زرد و خشک شده رو روی مسیر می انداخت و باعث میشد هنگام عبور از اون مسیر ملودی خش خش برگ ها گوش هاش رو نوازش کنه. هوا مثل همیشه ابری بود و هرلحظه ممکن بود بارون بگیره، به پاهاش سرعت داد تا قبل از بارش احتمالی بارون به خونه برسه. کمی که از مسیر رو طی کرد، حضور جسم سفیدی رو داخل جنگل حس کرد. کمی جلوتر رفت، تونست متوجه گرگ سفیدی بشه. دوباره همون گرگ رو دیده بود، گرگی که اونشب نجاتش داد. به سرعت به سمتش رفت که گرگینه هم شروع به دویدن کرد.

چه اشکالی داشت اگه یه کم از قدرتش استفاده میکرد؟ به هرحال پشت گرگینه قرار داشت و اون هیچ وقت قرار نبود بفهمه. به پاهاش سرعت داد و ثانیه‌ای بعد روی گرگینه پرید که باعث شد دوتایی روی زمین بیوفتند.

صورتش توی چند سانتی متری گرگینه قرار داشت و دستاش روی سینه اش بود. با عبور کردن این فکر از ذهنش که حیوون زیرش در اصل یه آدمه سریع از روش بلند شد. در حقیقت اون اصلا پوزیشن مناسبی نبود، حداقل نه برای دیدار اول!! به لحن جدی و خشک رو به گرگینه کرد

-برای چی دنبالمی؟

گرگینه خواست بره که فلیکس، انگاری که دزدی رو گیر انداخته باشه، سریع دستش رو کشید و دوباره روی زمین انداختنش عمرا میزاشت از دستش در بره.

-با توام؟ چرا دنبالم میکنی؟ چرا اون شب نجاتم دادی؟ چی ازم میخوای؟

گرگ در بی حس ترین حالت ممکن به فلیکس نگاه میکرد. بعد از چند لحظه متوجه شد گرگ مقابلش نمیتونه حرف بزنه. توی دل لعنتی به خنگ بازیش فرستاد اما از موضع خودش پایین نیومد.

-ولت میکنم اما فقط برای اینکه بتونی تبدیل بشی. فکر نکن میتونی فرار کنی

دست گرگ رو ول کرد و بعد از درآوردن پالتوش، اونو جلوی گرگ انداخت و پشتش رو بهش کرد. بعد از چند دقیقه صدایی شد

-میتونی برگردی!

به سرعت و از روی کنجکاوی برگشت و خب...هیچ جوره انتظار رو به رو شدن با همچین صحنه‌ای رو نداشت. توی تصوراتش یه جوون بیست و سه چهار ساله بود که یه شب توی جنگل ول می چرخیده و اتفاقی باهاش برخورد میکنه و بعد از اونم دنبالش میکنه، اما حالا رو به روش یه مرد کاملا بالغ که تو دهه چهل سالگیش زندگیه بود.

حس میکرد ذهنش یه چند سالی زمان نیاز داره تا حرفی که شنید رو هضم کنه. حرف مرد مدام توی ذهنش بالا و پایین میشد و بیشتر گیجش میکرد. در جواب تمام اون سوالات اون مرد فقط یه جمله گفته بود "چون ازت خوشم میاد" نمی‌فهمید چرا یه نفر که فقط یه بار اون رو دیده اونم توی تاریکی شب، باید همچین حرفی بزنه.

LegaciesWhere stories live. Discover now