𝑷𝒂𝒓𝒕 15

83 15 2
                                    

1985 / سئول / کره جنوبی

سفارش مشتری رو روی میز گذاشت و برگشت تا سفارش نفر بعدی رو آماده کنه. امشب از زمانی که اومده بود دائم نگاه یکی رو روی خودش حس میکرد اما نمیتونست متوجه بشه که اون نگاه برای چه کسیه. بار امشب شلوغ بود و این کار رو براش سخت تر میکرد.

کل شب به همین منوال طی شد. بار به مرور خلوت شد و تعداد کمی مونده بودند.

-امشب تو زودتر برو خونه شب شلوغی بود و خسته شدی. تمیزکاری با من.

تشکری از تنها دوستی که اونجا داشت کرد و به سمت اتاقی که مخصوص کارکنان بود رفت تا لباسش رو عوض کنه. بعد از عوض کردن لباس هاش و برداشتن کیفش از بار خارج شد که ناگهان کسی جلوش پیچید. از ترس جیغ آرومی کشید و قدمی به عقب برداشت.

-نترس نمیخوام اذیتت کنم کاری باهات ندارم.

به محض شنیدن صدای مرد انگار تمام جملاتی که آماده کرده بود از ذهنش پرکشیده بودند. چطور صدای یه نفر میتونه اینقدر دلنشین باشه؟

-برو کنار از سر راهم. من از اونایی که اینجا دنبالشی نیستم.

کوچه تاریک بود و چهره فرد مقابلش به درستی مشخص نبود. دروغ میگفت اگه نترسیده بود... میدونست کار کردن توی همچین مکانی‌ چنین عواقبی هم داره. این بار اولی نبود که کسی اینطوری مزاحمش میشد اما هردفعه به نحوی از دستشون فرار میکرد. چاقویی که توی کیفش داشت کمی دلش رو گرم میکرد. راهش رو کشید و از کنار پسر رد شد.

-میدونم. امشب متوجه شدم.

سر جاش ایستاد پس اون فردی تمام مدت نگاهش رو روی خودش حس میکرد این فرد بود؟

-پس تو بودی که تمام شب من رو زیر نظر داشتی؟

به سمت مرد برگشت و با صدایی که با عصبانیت همراه بود جمله‌اش رو به زبون آورد. با وجود نور چراغی که پشت سرش قرار داشت چهره پسر هنوز هم تو قسمت تاریک کوچه قرار داشت.

مرد قدمی به جلو برداشت و تو محدوده‌ی نور قرار گرفت. تازه تونست چهره مرد رو ببینه بدون اینکه اراده‌ای داشته باشه چشم هاش محو اون زیبایی شد و مرد اگه کمی دقت میکرد، حتی میتونست لب های نیمه باز از حیرتش رو هم ببینه. بدنش جوری قفل کرده بود که توانایی هرکاری رو ازش گرفت.

-من نمیخواستم معذبت کنم. حتی بخاطر چیزی که تو فکر میکنی هم اینجا نیستم. چون اون رو توی همون بار هم میتونستم پیدا کنم. من...من اینجام...من اینجا اومدم چون ازت خوشم میاد.

نمیدونست چی باید جواب پسر رو بده. اولین و شاید احمقانه ترین کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد.

-من....من باید برم.

به سرعت برگشت و با قدم های تند از اون کوچه بیرون اومد. به محض خارج شدن از اون مکان تمام راه تا خونه‌اش که خیلی هم دور نبود رو دوید.

LegaciesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt