𝑷𝒂𝒓𝒕 25

65 9 3
                                    

اولین چیزی که حس کرد گرمایی روی پیشونیش بود. کم کم تونست کنترل کل بدنش به دست بگیره. سعی کرد چشم هاش باز کنه و بعد از چند بار تلاش کردن، بالاخره تصویرِ تاری از فردی که مقابلش بود دید.

دستی که روی پیشونیش بود فوری برداشته شد و گوش هاش مهمون صدای اون فرد شد

-فلیکس! تو بهوش اومدی...

چند بار دیگه پلک زد تا اینکه تصویر هیونجین جلو روش واضح شد.

-تو بالاخره چشم هات باز کردی...باید برم به بقیه خبر بدم

به سختی دست هاش حرکت داد و به لباس هیونجین چنگ زد تا متوقفش کنه. هیونجین با احساس چیزی به سمت فلیکس برگشت.
فلیکس فقط تونست سرش به علامت منفی تکون بده. هنوز قادر به صحبت کردن نبود. احساس میکرد سال هاست صحبت نکرده و صدایی از گلوش خارج نمیشه.
هیونجین مخالفت فلیکس رو که دید رنگ چهره اش به سرعت تغییر کرد و متوجه حال پسر شد.

خودش روی تخت نشست و به فلیکس هم کمک کرد تا سر جاش بشینه. بعد از اینکه بالشت پشت سرش قرار داد اونو به پشت سرش تکیه داد و خودش سر جاش برگشت.

هیچ کدوم حرفی نمیزدن. هیونجین به فلیکس زمان داد بود تا خودش به حرف بیاد و  فلیکس حتی نمیدونست دور برش چه خبره. فقط میدونست تو خونه خودش و تو اتاق خودشه.
سعی کرد کم کم وقایعی ای که یادش می اومد رو تو ذهنش مرتب کنه.

-من...من چطوری زنده ام؟

دستی به شونه اش کشید که صاف صاف بود. به نظر هیچ رد زخمی اونجا وجود نداشت.

-پس گرگینه ای که منو گاز گرفت چی...من چطور میتونم زنده باشم؟

-هیچکس نمیدونست چطور این اتفاق افتاده. بعد از اینکه تو گاز گرفته شدی زخمت به سرعت خوب شد و خودت...فقط شبیه کسی بودی که بیهوش شده.
پس فقط ذهنمون به یه سمت رفت. تو خودت یه گرگینه ای و بدنت تونسته پادزهر تولید بکنه.

-یعنی میگی خون من میتونه گاز گرگینه رو درمان کنه؟

-اینطور به نظر میرسه.

-یعنی میتونست پدر رو هم درمان کنه؟

-فلیکس...

لحن هیونجین اعتراض آمیز بود. گذشته ها دیگه تموم شده بود و فلیکس هیچ تقصیری توی این اتفاق ها نداشت. نمیخواست دوباره بهانه واسه سرزنش کردن خودش پیدا کنه.

فلیکس اما نمیتونست این فکر از سرش بیرون کنه. راه نجات پدرش خودش بود اما اون خبر نداشت و گذاشت از دستش بره.
روش از هیونجین برگردوند تا اشک هاش رو نبینه. با صدایی که با بغض آمیخه شده بود زمزمه کرد

LegaciesTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon