𝑷𝒂𝒓𝒕 19

122 10 2
                                    

ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه بود که به محله قرارشون رسید. کمی به اطرافش نگاه کرد تا کریستوفر رو ببینه. در همین حین، متوجه ماشینی شد که چراغ هاش خاموش و روشن میشد. به سمت ماشین رفت و بعد از باز کردن در، سوارش شد. قبل از این که کریستوفر حرفی به زبون بیاره زودتر پیش قدم شد
-اینجا نه بریم یه جای دیگه.

دو تایی تو پیاده رویی که در امتداد رودخانه هان قرار داشت درحال قدم زدن بودند. ساعت ده و نیم شب بود و افراد زیادی تو محوطه پارک دیده نمی‌شدند. هرزگاهی افرادی سوار بر دوچرخه از کنارشون رد میشدند و حواس یونا رو برمی‌گردوندند و یادش می اومد برای چی اینجاست. نگاهش به رودخونه هان داد که در آرام ترین وضعیت خودش قرار داشت؛ برخلاف تلاطم درونِ خودش.

-دلیلی که ازت خواستم همو ببینیم اتفاقاتیه که توی نبودنت داره می افته.
کمی مکث کرد اما هنوز صورتش تو جهت مخالف قرار داشت و نگاهش به رودخونه سمت چپش بود.
-نمیدونم برای چی به اینجا اومدی و مردمت رو ترک کردی با وجود اینکه از ذات برادرت خبر داشتی؛ اما هرچی که بوده حالا وظیفته برگردی و جلوش رو بگیری، چون تو تنها کسی که  هستی که میتونه این کارو بکنه.

بالاخره نگاهش به کریستوفرر داد که با نگاه خیره‌اش رو خودش رو به رو شد. از اون نگاه ها که بهش احساس معذب بودن میداد. حس میکرد در طول صحبتش اصلا حواسش اینجا نبوده. خواست اعتراضی بکنه اما قبل از اون کریستوفر در حالی که هنوزم نگاه های بی پروا و شاید ناباورش روی یونا بود، جمله اش به زبون آورد

-چطور میتونی این‌قدر بی‌تفاوت باشی؟

یونا پوزخندی زد و قدمی به عقب رفت به نرده هایی که پشت سرش قرار داشت تیکه زد. کریستوفر که سکوت یونا رو دید ادامه داد

-میدونی دلیل اصلی که به اینجا اومدم چی بود؟

-اینا اصلا الان اهمیتی…

-ولی برای من داره! من میخوام بدونم. من بخاطر پیدا کردن تو و پسرم بود که همه چیز رو اونجا ول کردم به کره برگشتم و حالا که اینطور دیدمت، اصلا نمیدونم باید چکار کنم. چهل سال فکر میکردم شما مردید و حالا که اینجا رو به روم ایستادی حس میکنم تو یه رویام.

شنیدن همین جملات کوتاه برای لبریز شدن کاسه صبر یونا کافی بود. از شدت مسخره بودن حرف های کریس خنده اش گرفته بود و بلند بلند میخندید. از صدای خنده اش توجه چندین نفر بهش جلب شد.  بعد از اینکه خنده اش تموم شد شروع به صحبت کرد.

-بخاطر ما؟ این مسخره ترین توجیهی که بود که میتونستم بشنوم.

چهره کریس حالا رنگ نگرانی به خودش گرفته بود.
-اما همش عین حقیقته! باور کن از یک سال و نیم پیش که فهمیدم شما ها زنده اید، در به در دنبالتون گشتم تا به اینجا رسیدم. من هرگز از وجود تو و پسرم خبر نداشتم؛ بهم گفته بودن تو یه تصادف کشته شدین.

LegaciesWhere stories live. Discover now