𝑷𝒂𝒓𝒕 17

97 15 5
                                    

پلک هاش آروم از هم فاصله داد. کمی طول کشید تا موقعیت رو درک کنه و بفهمه کجاست. آخرین تصویری که یادش می اومد مینهو بود و بعد از اون چیز به خاطر نداشت.

تو جاش نشست و پتو روی تنش کنار زد.کمی طول کشید تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده. با یادآوری موقعیت، ترس و اضطرابی مشهود توی چهره‌اش‌ به وضوح مشخص شد، با چشماش دنبال مینهو میگشت که صداش از پشت سرش شنید.

-بیدار شدی؟

دروغ میگفت اگه بگه نفسی از سر آسودگی نکشیده. با چهره ای که حالا اضطراب اولیه اش از بین رفته بود سرش تکون داد و توی جاش جابه جا شد تا پسر هم کنارش جا بگیره.

بدون حرف فقط به چهره مینهو خیره بود. تا قبل از دیدنشپ حرف های زیادی توی سرش بود اما حالا انگار همش از ذهنش پاک شده بودن. انگار همین که مینهو رو کنار خودش سالم می‌دید براش کافی بود. حالا مینهو هم صورتش رو سمتش برگردوند بود و بهش نگاه میکرد.

انگار که مسخ اون چشم ها شده باشه دست خودش نبود و صادقانه احساسش رو به زبون آورد.

-بعد از اون همه اضطرابی که تحمل کردم هنوز هم نمیتونم باور کنم که کنارمی و سالمی.

رنگ چهره مینهو به سرعت تغییر کرد و حالت پشیمونی به خودش گرفت. نمیتونست... دیدن چهره مینهو که بخاطر حالش غمگین شده رو نمیتونست باور کنه. البته تقصیری هم نداشت، دلباخته بود و کوچک ترین چیزی از مینهو برای قلبش زیادی بود.
روش برگردوند و سرش پایین انداخت. مشغول ور رفتن با ریش های پتو شد.

-من معذرت میخوام. نباید اونطوری باهات برخورد میکردم.

با بغضی که کاملا توی صداش معلوم بود و باعث لرزش صداش شده بود، روش رو دوباره به سمت پسر کرد
- اگه اتفاقی برات می‌افتاد من باید چیکار میکردم؟ چطوری باید دوم می‌آوردم مینهو؟

هنوز هم کاملا آروم نشده بود. نمیتونست فکر کنه لحظه ای مینهو کنارش نباشه. فقط تصور افتادن اتفاقی واسه مینهو کافی بود تا صداش اینطور بلرزه و پر بغض بشه.

چشم هاش بست تا بیشتر این اشک هاش ضعیف نشونش نده. نمیدونست از کی اینقدر روی این مرد حساس شده و از کی اینقدر بهش وابسته شده ولی میدونست دیگه نمیتونه حتی نداشتن مینهو کنار خودش رو تصور کنه چه برسه به اینکه بخواد تحملش کنه و باهاش کنار بیاد. اشکالی نداشت اگه مینهو اون رو دوست نداشت همین که میتونست کنارش باشه و ببینتش براش کافی بود.

کاش میدونست از کجا شروع شد چی شد که این پسر تبدیل شده به ارزشمند ترین فرد زندگیش. مینهو براش شبیه یه چیز ممنوعه بود که فقط از دور میتونست نگاهش کنه و هیچ وقت بهش نمیرسید.

هرچقدر بیشتر فکر میکرد انگار کمتر به نتیجه ای میرسید. اصلا... اصلا اون حتی درست هم پسر نمیشناسه ولی این ناشناس اینقدر توی وجودش رخته کرده که حس میکنه دلیل زندگیش زندگی فرد مقابلشه. حالا داشت به حرف های رابرت و هیلی میرسید. انگار حالا داشت برای اولین بار از جاودانه بودنش خوشش می اومد.
مینهو چه بلایی سرش آورده بود؟

LegaciesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt