𝑷𝒂𝒓𝒕 22

69 8 1
                                    

حالش بعد از اینکه فلیکس رو توی اون شرایط دید قابل توصیف نبود. اصلا انتظار نداشت با این سر و وضع ببینتش‌ و اینکه نمیدونست چی باعث این اتفاق شده بدتر عذابش میداد.

نگرانی و اضطرابی که حسش می‌کرد نوعش فرق داشت. دلیلش رو نمیدونست اما این رو خوب می‌فهید که جایگاه فلیکس توی زندگیش‌ خیلی محکم تر شده و قلبش طاقت آسیب دیدنش رو نداره.

بعد از اینکه برای بار چندم بهش سر زد تصمیم گرفت همونجا روی تخت بشینه‌. چندین ساعت از وقتی که اونو‌ به خونه آورده بود میگذشت اما هنوز بهوش نیومده بود.

یعنی فلیکس حاضر بود همه چیز رو تحمل کنه تا واسه خودش اتفاقی نیوفته؟ حالا که از احساسش خبر داشت همه چیز براش سخت تر شده بود.
این که میدید فلیکس بخاطر اون تمام اینارو تحمل میکنه اذیتش میکرد.
اینکه نمیتونست چیزی که میخواد رو بهش بده عذابش میداد.
حتی دلیل این ناراحتی ها رو هم نمیدونست؛ توی دریایی از احساسات سردرگم کننده غرق شده بود و هیچ راه نجاتی نمیدید.

___
چشم هاش که باز کرد روی تخت خودش بود و مینهو رو بالا سرش دید

-چیکار کردی با خودت؟

سعی کرد لب هاش حرکت بده و یه چیزی شبیه به لبخند تحویل مینهو بده. تکونی به خودش داد و تو جاش نشست. تازه بود که چشماش به لباسش افتاد که عوض شده بودن. چشم هاش به سرعت گرد شدن و به طرف مینهو چرخیدن.

-نمیخواستی که با همون وضع ولت کنم؟ تمام لباس هات کثیف شده بود. چه بلای سرت اومده؟

حرفش منطقی بود اما بازم دونستن این که مینهو لباس‌هاش عوض کرده معذبش‌ می‌کرد. کلمات رو توی ذهنش مرتب کرد و سعی کرد در حین سانسور حقیقت، منطقی ترین جمله رو به زبون بیاره.

-نبودن...هیچ کدومشون تو خونه نبودن. وقتی داشتم برمیگشتم ضعف داشتم برای همین سرم گیج رفت و افتادم.

-ولی من...

هنوز جمله مینهو کامل نشده بود که فلیکس از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی دوید.
دوباره حالش بهم خورده بود و دوباره فقط خون بود و خون.
شیر آب روشویی رو باز کرد و همونجا روی زمین نشست.

-فلیکس درو باز کن. حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟ باز کن این درو میگم...فلیکسسس

نیخواست مینهو چیزی بفهمه ولی ول کن نبود.
دستش دراز کرد و تو همون حالت نشسته قفل در چرخوند. مینهو به محض اینکه داخل شد با دیدن خون روی لب های فلیکس‌ زبونش بند اومد و کلمات توی دهنش خشک شدن.

LegaciesDove le storie prendono vita. Scoprilo ora