𝑷𝒂𝒓𝒕 13

88 19 5
                                    

باصدای دادی که از طبقه پایین اومد چشم هاش باز کرد. تو جاش غلتی زد و نگاهش به ساعت داد. هنوز یک ساعتم از وقتی که از بیمارستان اومده بود نگذشته بود. تمام شب شیفت بود و تازه میخواست استراحت بکنه که با سروصدایی که حدس میزد مال رابرت باشه از خواب بیدار شد بود. خوابیدن صبح تو این خونه طلسمی بود که انگار قرار نبود برای فلیکس شکسته بشه. بعد از شستن صورتش از اتاق اومد بیرون که با مینهو رو به رو شد. اون هم درست مثل فلیکس اظهار بی‌اطلاعی کرد و با هم به سمت سالن رفتن.

-امیدوارم دلیل موجهی برای بیدار کردن کسی که تمام شب شیفت بود داشته باشی وگرنه سرت به عنوان هدیه برای هیلی فرستاده میشه.

-چانگبین اینجاست

-ها؟!
اولین واکنش برای مینهو بود که به سرعت به سمت رابرت رفت
-درست بگو ببینم چی میگی؟

-چانگبین اصلا جایی نرفته بود و تمام مدت اینجا بود. امروز نزدیک مرز دیدمش که تعداد زیادی گرگینه همراهش بودن

صدای زنگ گوشی فلیکس توجه همه رو به خودش جلب کرد.
جویون بود. ته دل فلیکس یهویی خالی شد اما سعی کرد خودش اروم کنه و تلفنش رو جواب داد و گذاشت رو اسپیکر تا بقیه هم بشنون.

-خبری شده؟

- فلیکس مطمئنيی اونجا همه چی ردیفه؟ این چیزی که بهم دادی کار یه جادوگره ولی چیزی که عجیبش میکنه این که هرکسی نمیتونه اینو انجام بده. این مخصوص محفل رز سیاه و تنها کسی میتونه این کار بکنه که به مقام ریاست رسیده باشه...

هیچ کدوم از اعضای اون جمع توانایی سخن گفتن نداشتن. سکوت فلیکس که طولانی شد جویون دوباره به حرف اومد

- دقیقا اونجا چه خبره؟ این یعنی یه اعلان جنگ! نیازه بیام اونجا یا کسی رو-

-نه نمیخواد. خودم حواسم به همه چی هست.

-خیلی خب...فقط اگه به مشکلی خوردی حتما خبر بده.
با قطع شدن تلفن دستش کنار بدنش افتاد و به نقطه‌ای خیره شد. حالا کم کم پازل ها داشتن توی ذهنش کامل می‌شدن. هنوز نمیخواست باور کنه همه اینا واقعیت داره، رو به رابرت کرد

-شاید اشتباه میکنی....شاید....

-اون درست میگه.

با صدای نفر چهارم همه به سمت پله ها برگشتن و به زنی که از پله ها پایین میومد چشم دوختن.

-مامان...

-از کجا مطمئنین؟ مگه میشناسینش؟
مینهو بود که با یه چهره جدی و موشکافانه به یونا نگاه میکرد و سوال میپرسید.

-اگه منظورت همون برادر دیوونه‎ای هست که همه میشناسیمش. اره.

قبل از اینکه کسی سوالی بپرسه خودش ادامه داد و شک همه رو برطرف کرد.
-چند روز پیش دیدمش. اما فکر نمیکردم دنبالش باشید و نمیدونستم باید بهتون خبر بدم تا الان.

LegaciesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt