[1]

721 136 133
                                    

- مامان یه هیولا زیر تختمه!

دختر بچه با صدای جیغ مانندی گفت و به زیر تختش اشاره کرد. عروسک میکی ماوسش رو محکم توی دست‌هاش میفشرد و هر لحظه امکان داشت بغضش از سر ترس بترکه... اون هیولا براش خیلی ترسناک بود!

- هیولاها وجود ندارن لیا... تو نباید بترسی دخترکم. تو دیگه بزرگ شدی هوم؟! هیچ هیولایی توی اتاقت نیست

مادرش با مهربانی دست به سر دخترک کشید اما اون دختر مو بلند، هرچقدر تلاش کرد تا مادرش رو راضی به وجود هیولایی زیر تختش کنه، نتونست!

وجود هیولایی زیر تخت فقط میتونست جزوی از قوه‌ی تخیل اون بچه باشه، و همین دلیلی بود که مادرش حتی حاضر نمیشد به زیر تخت نگاه کنه... آخه هیولاها که اصلا وجود نداشتن.

- مامان باور کن راست میگم. یه هیولای ترسناک اون زیره. چشماش قرمزه... دندونای بلند و تیز داره. دستاش گندست و شاخ داره... اون پاهامو گرفت مامان بخدا راست میگم! حتی صداش... صداش خیلی ترسناکه. شبا که میخوام بخوابم هی اسممو میگه. مامان من میترسم!

و بغضش ترکید و صدای گریه‌ش توی اتاق پیچید. سر آخر، مادر اون دخترک، فرزندش رو بغل کرد و آخرین چیزی که هیولا از اون خانواده دید، پاهای مادرِ دخترک بود که از اتاق بیرون رفت و در رو بست...

•••••

روزها میگذشت و هیولا تنهای تنها زیر تخت زندگی میکرد. به آب و غذا احتیاج نداشت. اون فقط باید آدم‌ها رو میترسوند تا زنده بمونه... ولی یه هفته از اسباب کشی خانواده‌ای که توی اون خونه زندگی میکردن، میگذشت و هنوز کسی به اون خونه نقل مکان نکرده بود.

خونه‌ای که براش مشخص کرده بودن، یه خونه‌ی مستاجری کوچیک برای افراد کم بضاعت بود و مدام آدم‌هاش عوض میشدن، بجز وسایل داخل خونه...

و انگار صاحبخونه‌ی پیر، هنوز نتونسته بود آدم بدبختی رو پیدا کنه که بخواد توی اون خونه‌ی کوچیک و نمور زندگی کنه!

درواقع وقت‌هایی که مستاجری به اون خونه میومد، باعث تعجب هیولا میشد. چون هیچ وقت حتی نمیتونست به این فکر کنه که چقدر یه انسان باید کم بضاعت باشه تا بخواد توی همچین آلونکی زندگی کنه...

هرچند وضعیت خودش هم تاسف بار بود!

هیولا همیشه تنها بود. حوصله‌ش سر رفته بود اما نمیخواست از زیر تخت بیاد بیرون. اون اراده‌ای از خودش نداشت تا به بیرون از خونه بره. باید کسی بهش دستور میداد اما رئیسش زیادی سرش شلوغ بود و نمیتونست حواسش به هیولاهای تنها مونده‌ی زیر تخت باشه!

بهرحال کنترل چندین هیولا و خدایان دیگه به قدر کافی عذاب آور و پر مشغله بود که هیولا بخواد به رئیسش بابت بی توجهی به اوضاعش حق بده!

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now