[14]

232 87 117
                                    

سرش رو بالا آورد و با چشم‌های سرخ و پف کرده به زنی که براش آشنا بود نگاه کرد. نتونست چیزی بگه اما فقط سری تکون داد و پیرزن گفت

- ندیده بودم کسی رو داشته باشه... برای همین خودم بردمش بیمارستان

- بیمارستان؟؟

تقریبا فریاد زد بطوری که دو گربه‌ی روی دیوار از ترس فرار کردن. همون روزنه‌ی امیدی که داشت آرزوش رو میکرد‌..
پیرزن سرش رو تکون داد

- آره. یه هفته پیش میخواستم برم اجاره‌ش رو بگیرم، ولی هرچی در زدم درو باز نکرد. دو سه ساعت بعد رفتم دوباره باز نکرد منم نگران شدم. با کلید زاپاس درو باز کردم دیدم جوون طفلی روی زمین بیهوش افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس اومد و بردش. گفتن سکته قلبی کرده...

- ز..زنده‌ست؟

چان با امیدواری گفت درحالی که هر لحظه بدنش بیشتر میلرزید. زنده بود... پسرکش زنده بود!

- آره ولی-
- کدوم بیمارستان؟

نذاشت حرف پیرزن تموم شه. "ولی" براش مهم نبود! همین که‌ پسرکش هنوز نفس میکشید و هنوز زنده بود براش کفایت میکرد. درواقع الان انگار دنیاش دوباره رنگ‌ گرفته بود! جونگین رنگِ دنیاش بود. اون دنیای سیاه سفید بدون سرخی لب‌های پسر رو نمیخواست!

پیرزن آدرس ییمارستان رو به چان داد و چان بعد تشکری، به سمت بیمارستان دوید. انقدر دوید که وقتی به ورودیش رسید متوجه شد پاهاش چقدر درد میکنن. آخه حواسش نبود اون چند ساعت بیشتر نیست که راه رفتن رو شروع ‌کرده و عادت به دویدن‌های طولانی نداره!

وارد بیمارستان شد اما نمیدونست چیکار کنه. مستاصل به مردم مختلف نگاه کرد و وقتی دید بقیه برای دیدن بیمارهاشون به سمت پذیرش میرن و اسمشون رو میگن، خودش هم اون سمت رفت.
به خانمی که پشت کامپیوتر نشسته بود رو کرد و گفت

- یانگ جونگین... یانگ جونگین توی این بیمارستانه؟

دختر مو بلوطی توی کامپیوترش سرچی کرد و جواب مرد دل نگران رو به روش رو داد.

- بله طبقه‌ی دوم اتاق 303. چون بستگانشون این یه هفته نیومدن، لطفا به پیش دکترشون هم برین ایشون باید باهاتون صحبت کنن

چان درواقع اهمیتی به باقی حرف‌هاش نداد؛ سریع به سمت پله‌ها رفت و حتی دقت نکرد مردم با آسانسور بالا و پایین میرن!

گشت و گشت تا اتاق 303 رو پیدا کرد. دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت که صدای یکی از پرستارها رو شنید.

- وقت ملاقات فقط نیم ساعته! برای دیدنش باید لباس مخصوص بپوشین!

مرد کلافه، نچی کرد و با کمک پرستار، لباس‌هایی که براش دد نظر گرفته بودن رو پوشید. دلش پر پر میزد تا زودتر جونگین رو ببینه و انگار همه دست به دست هم داده بود تا اون رو از پسرش دور کنه...

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now