[15]

231 81 158
                                    

اوایل، برای چانی که تازه وارد دنیای انسان ها شده بود، اون هم بدون وجود جونگین خیلی سخت میگذشت. اون نه تنها از شنیدن صدای معشوقه‌ش محروم شده بود، بلکه باید با مشکلات زیادی هم که یهویی سرش ریخته بودن دست و پنجه نرم میکرد.

هزینه های بیمارستان و خورد و خوراکش یه طرف، پیدا کردن یه شغل یا حرفه هم یه طرف دیگه و به علاوه‌ی همه‌ی اینها، خواب بودن جونگینی که انگار قصد داشت تا صد سال دیگه هم بخوابه دو برابر بقیه آزارش میداد!  

دو هفته‌ی اولِ چان تماما توی بیمارستان گذشت. اون حتی لحظه ای از وقت ملاقاتش رو هدر نمیداد و مدام پیش جونگین میموند. براش از دلتنگیش میگفت و از دردسرهایی که کشیده بود، تعریف میکرد.

حتی خارج از وقت ملاقات هم، بیرون توی راهرو انقدر مینشست تا وقت ملاقات بعدی برسه و دوباره پیش جونگینش بره. 

به حدی توی بیمارستان میموند که دیگه کل کادر اونجا میشناختنش. مردی که شبانه روز در انتظار بیدار شدن معشوقه‌ش نشسته و حتی غذا نمیخوره...

چان واقعا غذا نمیخورد! گرسنه‌ش میشد ولی اشتها نداشت. اصلا غذا بدون جونگین از گلوش پایین نمیرفت. مدام یاد حرف های پسر درمورد غذاهای خوشمزه میفتاد و قلبش فشرده میشد. جونگین با خوابیدنش ظلم بدی در حق چان کرده بود.   

این غذا نخوردن چان انقدر داستان دار شده بود که بعد دو روز، یکی از پرستارها پیشش رفت و به زور مجبورش کرد حداقل کمی برنج بخوره. بقیه مواقع هم همین روند بود. تا وقتی کسی مجبورش نمیکرد، چیزی نمیخورد...     

بعد دو هفته، بالاخره به خودش اومد چون هشدار جدی ای بابت هزینه های بیمارستان بهش دادن و مجبور شد دنبال کار بگرده. جایی رو برای پیدا کردن کار بلد نبود پس فقط به همون محل کار جونگین رفت و خوشبختانه تونست توی بخش باربری کار کنه.  

اون تمام وقت کار میکرد و فقط ساعت ملاقات بیمارستان رو مرخصی میگرفت. و یک ساعت هم بعد ملاقات جونگین میخوابید و دوباره به سرکار میرفت.

وقتی تونست بالاخره اولین قرض بیمارستان رو بده و بارش از دوشش سبک شه، کم کم زندگی براش روی روال بهتری افتاد. اون تقریبا فهمیده بود دیگه چطور بتونه توی دنیای انسان ها زندگی کنه.

همچنین توی یه چیز مهارت بالایی داشت. از اونجایی که حافظه‌ی خوبی داشت، بیاد آورده بود که یه پیرمرد حدود 300 سال پیش، چطوری با چوب، میز و صندلی و چیزهایی شبیهش درست میکرد. مهارت اون پیرمرد خیلی بالا بود و چان یادش میومد که وقتی پیرمرد توی حیاط مشغول کارش میشد، تمام مدت از پشت پنجره بهش نگاه میکرد تا ببینه چیکار میکنه و کارهاش رو به یاد داشت.

اول برای شروع، شاگرد یه نجاری معمولی شد. اما به سبب حرفه ای بودنش، خیلی زود اونجا جا افتاد. چون نه تنها میتونست میز و صندلی هایی با کیفیت و استحکام بالا درست کنه، بلکه خیلی هم تلاشگر و توی کار جدی بود و همین باعث شد استادش اون رو مثل یه گنجینه، سفت بچسبه. 

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now