[2]

309 104 116
                                    

از روزی که هیولا خودش رو به جونگین معرفی کرده بود، پسرک دیگه نتونسته بود اون رو ببینه. هیولا زیر تخت قایم شده بود و از ترس احساسات عجیبی که توی قلبش حس میکرد، دوست نداشت بیرون بیاد!

قلب سیاهش انگار داشت چکه چکه قطرات سیاهش رو میریخت... ترسیده بود! فکر میکرد این چیزی مثل مرگه... شاید داشت از بین میرفت چون نتونسته بود جونگین رو بترسونه.

اما جونگین تمام تلاشش رو میکرد تا هیولا رو پیدا کنه. اون داخل کمد، کابینت آشپزخونه، حموم و دستشویی رو گشته بود. حتی زیر تخت رو هم چک کرده بود اما هیولا همون لحظه خودش رو نامرئی کرده بود تا جونگین نتونه ببینتش!

جونگین ناراحت شده بود. اون از هیولا نترسیده بود و درواقع ازش خوشش اومده بود. جونگین تونسته بود نگاه غمناک هیولایی که خودش رو چان معرفی کرده بود رو ببینه. تونسته بود تنهاییش رو حس کنه.

اون هیولا وایب تاریکی داشت اما جونگین برعکس بقیه‌ی آدما، تونسته بود درونش رو ببینه و برای همین میخواست بازم باهاش حرف بزنه اما انگار هیولا این رو نمیخواست؛ چون حتی وقتی جونگین شروع کرد بلند بلند باهاش حرف زدن، از زیر تخت بیرون نیومد و جوابی نداد.   

- هی! اینکه فقط یه اسم بهم بگی و مخفی بشی واقعا کار بی ادبانه ایه. من ازت نترسیدم. دلم میخواد بیشتر باهات صحبت کنم اما تو رفتی یه جایی قایم شدی و بهم اهمیتی نمیدی. من میخواستم باهات دوست شم. تو تنهایی نه؟ پس بیا باهم دوست شیم. این اشکالی نداره هوم؟... یااا بیا بیرون دیگه!!    

جونگین کلافه گفت و خودش رو روی تختش انداخت. از اعماق قلبش دوست داشت که با اون هیولا ارتباط بیشتری برقرار کنه اما انگار هیولا اونقدر مایل نبود و همین ناراحتش میکرد.

چان اما دودل شده بود! اون هم میترسید و هم از این که باعث ناراحتی پسر شده بود، عذاب وجدان داشت. نمیدونست باید چیکار کن که دوباره صدای جونگین رو شنید و لحن غمناکش، قلبش رو فشرد  

- من فقط دلم یه دوست میخواست   

تصمیمش رو گرفت. بهرحال سر رئیسش اونقدری شلوغ بود که نفهمه یکی از زیر دست هاش از انجام وظیفه ای که بهش محول شده، شونه خالی کرده.

از زیر تخت بیرون اومد و سعی کرد حالت انسانی تری به خودش بگیره. شاخ های روی سرش رو تا حد امکان کوچیک کرد و دندون های نیشش رو مخفی کرد.

بابت سرخی چشم هاش نمیتونست کاری کنه برای همین تصمیم گرفت که اگه پسرک از چشم هاش ترسید، سریعا چشم هاش رو ببنده و پسر رو آزرده نکنه. 

حالت انسانیش اونقدراهم شبیه انسان ها نبود و این رو وقتی که خودش رو داخل آینه‌ی قدی روی در کمد پسر دید، متوجه شد.

پیرهن مشکی ای که تن چان بود، با چند تا بندی که با شلختگی بهم گره خورده بودن، بسته شده بود و پاهای کشیده و تراشیده‌ش توسط شلوار پارچه ای مشکی رنگی پوشونده شده بود اما بخاطر هاله‌ی مشکی ای که از ابتدای زندگیش تا به ابد دورش شکل گرفته بود، از مچ پا به بعدش دیده نمیشد.

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now