[6]

252 86 138
                                    

چان با یه نگاه به اطراف، یه لحظه با خودش فکر کرد شاید آخر دنیا رسیده که هیچکس اینجا نیست و همه مردن...

شب تاریکی که سیاهیش رو به آب دریا هم میداد، انقدر همه چیز رو ترسناک کرده بود که هیولا حس کرد بالاخره چیزی ترسناک تر از خودش دیده... اون دریا انگار میخواست چان رو درون خودش ببلعه!

- اینجا کجاست؟
- هوم؟ تا حالا دریا نیومدی؟

چان سری به نشونه‌ی منفی تکون داد و صبر کرد تا خود جونگین صحبت کنه. بهرحال سوالای توی ذهنش انقدر زیاد بودن که نمیدونست از کجا شروع کنه و فقط کنار جونگینی که لبه‌ی ساحل نشست، معلق موند و به اون مایع سیاه بی انتها خیره شد... انگار که تا ابد ادامه داشت... ابدیتی که مردم رو قرار بود توی خودش ببلعه. نکنه این همون جایی بود که طبق گفته محافظ ها، به دنیای بعدی وصل میشد؟

- میبینی اینو؟ بهش میگن دریا یا اقیانوس... یه چاله‌ی حجیم بزرگ و پر شده از آب... بنظرت قشنگه؟

- نه... ترسناکه

- اوهوم

جونگین حرف چان رو تایید کرد و دستهاش رو از پشت، تکیه گاه بدنش قرار داد. چشمش رو به اون حجم سیاه بی انتهای رو به روش دوخت و لب زد

- این دریا... روزا خیلی قشنگه. آبیه... یه آبیِ خیلی قشنگ. به رنگ آسمون. آسمون روز رو که دیدی نه؟ همون رنگیه. مردم اینجان. بازی میکنن... کلی بچه هست... همه چی خیلی قشنگه...

- اما الان هیچکس نیست. و این ترسناکه

- دقیقا! شب که میشه، انگار نقاب قشنگ دریا از روی صورتش برداشته میشه. میشه چی؟ یه گودال پر از آب ترسناک... میشه چیزی که میتونه تا ابد توی کابوس‌هات بمونه. برای من اینجوریه... حس میکنم شب‌ها دریا، منو به سمت خودش میکشونه. ازم میخواد برم داخلش... خیلی وسوسه انگیزه...

جمله‌ی آخرش رو زمزمه کرد اما گوش هیولا انقدر تیز بود که بتونه بشنوه و برای همین، لرزی به تنش افتاد. حرف‌های جونگین بوی خوبی نمیدادن... بوی مرگ میدادن!

- تو زندگیت رو دوست نداری؟

چان پرسید و جونگین، بعد سکوت نسبتا طولانی ای، درحالی که پاهاش رو روی هم می‌انداخت گفت

- زندگی‌... خب فکر نکنم مال من چیزی باشه که بشه روش اسم زندگی رو گذاشت. از اول همین بود... این که بگم بهش عادت کردم یجورایی ازم یه احمق میسازه ولی... واقعا بهش عادت کردم.

- چرا تغییرش ندادی؟

- فکر کردی میشد؟ من توی مرداب دست و پا میزدم. توی مردابی که اسمش زندگی اجباری بود! کسایی رو داشتم که بهم نیازمند بودن. نمیتونستم ولشون کنم... و این باهام موند... تا وقتی که به اینجا رسیدم. پسرای همسن من اصولا الان دارن تا خرخره توی بار مشروب میخورن و با دوستاشون وقت میگذرونن... چیزی که من یکبار هم انجامش ندادم. این فرق زندگی‌هاست. من حتی نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم چون جیب و قلبم خالی تر از اینه که بتونم از پسش بر بیام... اونیم که عاشقش میشم گناهی نکرده که بخواد بیاد با من زندگی کنه!

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now