[4]

233 93 71
                                    

دوباره پسرک به سر کار رفته بود و چان تمام مدت توی خونه بود و برای اولین بار، حوصله‌ش سر رفته بود.

انگار که  توی اون  یه  روز و اندی، عادت کرده بود با کسی حرف بزنه و الان هم همین رو میخواست اما پسر صبح زود از خواب بیدار شده بود و حتی صبحونه نخورده، به چان گفت که باید زود بره و رفت.

چان هنوز میتونست صدای بسته شدن در رو بشنوه و بنظرش این صدا خیلی بی رحم بود چون باعث شده بود هیولا تنها بمونه. اصلا از کی هیولا دیگه تنهایی رو دوست نداشت؟ جونگین داشت تاثیرات زیادی روش میذاشت و این کمی میترسوندش. جدا از اینکه رئیسش ممکن بود چیزی بفهمه، میترسید بلایی سر خود پسر بیاد...

به دیوار پشت سرش تکیه داد و مشعول فکر کردن شد. دوست داشت بیشتر درمورد آدم‌ها یاد بگیره تا بتونه بهتر جونگین رو درک کنه پس، مشغول مرور خاطراتی شد که توی ذهنش از ساکنان قبلی خونه باقی مونده بود.

مثلا، مرد و زنی رو به یاد آورد که به این خونه اومدن. اون‌ها فرزندی نداشتن و مرد معتاد بود. چان یادش بود  که از زیر تخت، کتک خوردن زن رو به خوبی دیده و جیغ‌های بلندش رو شنیده.

یادش اومد که اون شب، خیلی خوب تونست اون مرد رو که تنهایی روی تخت خوابیده بود، بترسونه و بابتش احساس رضایت داشت. نمیدونست چرا ولی همین که اون چهره ی ترسیده مد نظرش رو دید، خوشحال بود.

خانواده‌ی دیگه‌ای به یادش اومد. اون خانواده پر جمعیت بودن. سه فرزند خردسال داشتن و خیلی شاد کنار هم زندگی میگردن.

بچه‌ها خیلی فضول بودن. مدام ورجه وورجه میکردن و حتی یکیشون وقتی برای قایم موشک به زیر تخت پناه آورد، هیولا رو دید اما چان به سرعت خودش رو نامرئی کرد و شانس آورد که مادرش حرف‌های بچه رو مبنی بر دیدن یه هیولا زیر تخت باور نکرده!

با این حساب... زدن کسی درد داشت و این کار خوبی نبود چون باعث گریه‌ی آدم‌ها میشد. مثل همون خانمی که توسط شوهرش کتک میخورد... مثل همون بچه‌ای که بخاطر دندون دردش توسط پدرش کتک خورد...

و با چیزهایی که از خانواده‌ی پر جمعیت یادش اومد، فهمید انسان‌ها وقتی خوشحال باشن میخندن. نه خنده‌ی معمولی، اون ها از ته دل میخندن و چشم‌هاشون هلالی میشه.

ندیده بود جونگین از ته دل بخنده. پسرک صرفا لبخند‌های کوچیک و محوی داشت که بوی غم میدادن و قلب چان رو میفشردن. حس میکرد چیزی توی زندگیشه که باعث آزارشه اما نمیدونست چیه... خب اون توانایی خوندن ذهن انسان‌ها رو نداشت. اون که یه روح خوار نبود!

دوباره لای به لای خاطراتش دنبال احساسات گشت. به یاد آورد دختر تنهایی رو که به این خونه اومد. درواقع اوایل تنها بود اما بعد، گذر مردی به اون خونه باز شد و هیولا صدای ناله‌های پر از درد دختر رو میشنید. مدام و مدام...

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now