[5]

251 88 161
                                    

دو هفته از آشناییشون میگذشت. این دو هفته، چان خیلی چیزها رو یاد گرفته بود. اون فهمیده بود اگه بدن انسان ها آسیب ببینه، دردشون میاد و این رو از حالات چهره و یا صدایی که در میادن میتونه بفهمه. مخصوصا وقتی که جونگین درمورد کبودی‌هاش بهش گفت و چان فهمید که چند نفر بیخودی بهش حمله کردن تا فقط اذیتش کنن... بعضی انسان‌ها واقعا احمق بودن!

متوجه شده بود هر ماده‌ی غذایی یه طعمی داره و وقتی باهم ترکیب میشن، طعم جدیدی میگیرن اما وقتی چان یبار شکلاتی که جونگین بهش داده بود رو خورد، اصلا ازش خوشش نیومد چون براش مزه‌ی تلخی داشت و خیلی زود با امتحان کردن باقی چیز‌ها، فهمید اون طعم رو همه‌ی مواد غذایی دارن.

جونگین حتی براش درمورد سرما و گرما هم گفته بود. هرچند خیلی سخت تونست توصیفشون کنه!

جونگین بهش گفت بدن انسان‌ها گرمه. غذاها گرمن. تابستون و خورشید هم گرمن. اما بدن مرده‌ها سرده. زمستون و برف هم سردن. بعضی وقت‌ها انسان‌ها هم سردن... ولی در جواب چان که پرسید انسان زنده برای چی باید سرد باشه، فقط لبخندی زده بود و چیزی نگفته بود.

چان کم‌کم داشت از دنیای انسان‌ها خوشش میومد. برعکس دنیای بی رنگ و روح خودش، دنیای انسان‌ها پر از رنگ بود. پر از حس بود...

اون توی این دنیا دوست پیدا کرده بود. جونگین، پسری که انگار رازهای زیادی داشت، شده بود اولین دوست هیولا اون هم بعد چند صد سال!

متقابلا، جونگین هم درمورد دنیای چان خیلی چیز‌ها یاد گرفته بود هرچند چان دنیای خاصی نداشت.

اوایل زندگیش، داخل یه جای تاریکی زندگی میکرد که بعد از توصیفش برای جونگین، پسرک گفته بود مثل غار بوده هرچند هیولا تصویر ذهنی‌ای از جایی به اسم غار نداشت.

بهش گفته بود که اونجا بوده، به همراه چند ترس خوار دیگه اما هیچکدومشون رو به یاد نمیاره.

چان به جونگین گفت اونجا خیلی ترسیده بوده. نمیدونسته چرا اما حسی که داشته، چیزی مثل ترس بوده. انگار که هر لحظه قرار بوده اون رو از بین ببرن اما در نهایت، وارد این خونه شده هرچند اوایل این شکلی نبوده و حالت سنتی تری داشته.

از آدم‌های مختلفی که دیده بود گفت. از زندگی‌های مختلف و همه چیز... جونگین هم خوشحال بنظر میومد. حالش از روزهای اول بهتر بود و کمتر از قبل رایحه‌ی ناراحتی میداد و این، قلب چان رو خوشحال میکرد و شاید... گرم.

حس‌های جدیدی توی قلبش حس میکرد اما نمیدونست چین. فقط فهمیده بود که جونگین براش خاص شده. شاید وابستگی... به هرحال هیولا بلد نبود احساساتش چی‌ان و دلش هم نمیخواست فعلا درموردشون به جونگین چیزی بگه.

اون روز، جونگین از خواب پاشد. کارهای مربوط به نظافتش رو انجام داد و مثل همیشه به چان صبح بخیر گفت و صبحانه خورد‌. لباس‌هاش رو تنش کرد تا سر کار بره که صدای هیولا رو شنید.

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now