[11]

210 83 110
                                    

بعد این که اون صدا رو شنید، وارد تاریکی مطلقی شد و وقتی چشم هاش رو باز کرد، خودش رو دست و پا بسته، روی صندلی ای دید. اطرافش چندین شمع روشن بود و میتونست بوی مردار رو تشخیص بده اما کل ذهنیتش سمت حرفی بود که آخرین بار شنید!  

- هوی! جونگین چش شده؟ جونگین من چش شده؟!؟!؟ لویاتان عوضی جوابمو بده!!   

فریاد های گوش خراشی زد به طوری که گلوش به سوزش افتاد اما دست برنداشت. مدام لویاتان رو صدا میزد و درمورد جونگین ازش میپرسید اما اون اژدها جوابی بهش نداد... 

لعنتی فرستاد و سعی کرد خودش رو آروم کنه. بهرحال اون وسط یه آزمون توهم بود و شاید اون صدا فقط میخواسته چان رو آشفته کنه... خود لویاتان هم به چنین چیزی اشاره کرده بود. نباید هرچیزی که میدید رو باور میکرد...

اینجوری، دوباره ذهنش رو منسجم کرد و کمی تکون خورد. طناب ها خیلی محکم دور دست و پاش بسته شده بودن و نمیدونست چجوری از دستشون خلاص بشه. سم همچنان داشت بیشتر توی پاش پخش میشد و این نوید خوبی بهش نمیداد! 

- لعنتی.. نباید اینجا بمونم  

مسئله‌ی تفاوت زمان بین دو دنیا چیزی بود که چان رو نگران میکرد. اگه زمان توی این دنیا سریعتر از دنیای انسان ها بود، یعنی شاید جونگین قشنگش مجبور میشد سال‌ها منتظر برگشت چان بمونه هرچند که برای هیولا انگار تمام این اتفاقات توی یه ساعت افتاده بودن!

چندی بعد، زمزمه هایی شبیه دعا خوندن به گوشش رسید و هر لحظه، اون زمزمه ها بلند و بلند تر شدن. به حدی که در آخر به صدای گوش خراشی رسیدن و چان دیگه نتونست تحملشون کنه. همزمان که اون دعا خونده میشد، چان فریاد میزد...

انگار که کلمات داشتن مثل خنجر وارد مغزش میشدن!

سرش درد میکرد و گوش هاش میسوختن. طولی نکشید که باریکه‌ی خونی از گوش هاش به پایین سر خورد و چان تونست رنگ سرخش رو وقتی که روی زمین چکه کرد، ببینه...  

سردردش انقدر زیاد شده بود که حس میکرد قراره منفجر بشه. محض رضای خدا چرا اون صدا فقط خفه نمیشد؟  

در همین حین، سوزش شدید و ناگهانی دست و پای چان باعث شد فریادش به آسمون بره و خیلی زود فهمید که طنابی که بهش بسته شد بود، درحال سوختنه و داره پوست چان رو هم با خودش میسوزونه.  

صدای گوش خراش دعا، سردردش، سوزش گوش هاش، سوختن دست و پاها و از همه بدتر، یاداوری جمله‌ی "جونگین مرده" همه و همه باعث شدن چان آخرین فریاد گوش خراشش رو بزنه و بعد، توی سیاهی مطلقی غرق بشه...

****

- مستر مالاچی... بیدار شو... الان وقت خوابیدن نیست...    

با شنیدن صدای آشنایی، لای چشم های دردناکش رو باز کرد و سعی کرد از لا به لای افکار مشوش و زنگ جیغ مانندی که توی گوشش صدا میکرد، تشخیص بده اون صدای آشنا مال کیه.

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now