- من عاشقتم. خیلی زیاد!
کلمات چان مدام توی سرش میچرخید و نمیدونست چه واکنشی نشون بده. این اولین باری نبود که کسی بهش اعتراف میکرد. یادش میومد که یکبار یکی از دخترهای سال پایینی دبیرستانش هم بهش اعتراف کرده بود اما اعتراف چان... خیلی واقعی بنظر میرسید!
چان یه هیولا بود هرچند... این اهمیتی برای جونگین نداشت. تنها چیزی که اون رو توی جواب دادن مردد میکرد، قلبش بود...
- تو... مطمئنی؟
جونگین پرسید و چان سرش رو تکون داد. هیولا کاملا صادق بود... و جونگین هم... شاید حس متقابلی داشت؟ برای همین سعی کرد صادق باشه و رک حسش رو بگه. چان یه هیولا بود که درکی از شوخی و امثالش نداشت...
- اگه بگم حس منم همینه، چه اتفاقی میفته؟
چان چند بار پلک زد. حس خوبی توی قلبش داشت به جریان میفتاد که نمیدونست چیه ولی شاید همونی بود که انسانها بهش میگفتن خوشحالی!
- فکر کنم دارم خوشحال میشم
- تو خیلی کیوتی
- همیشه وقتی خوشحالین انقدر حسش خوبه؟جونگین خندید و چان به خندهی پسر، لبخندی زد. بهش نزدیک تر شد و هالهای که اطراف دستش رو پوشونده بود رو روی قلب پسر قرار داد. میتپید و گرم بود... خیلی گرم...
- خوشحالم که درمورد احساست دروغ نگفتی چون میتونم حسش کنم. پس... الان باید ببوسمت نه؟
- هی انقدر صریح نباش!
- ولی آدما همیشه همو میبوسن
- باشه ولی... بیخیال تو تازه اعتراف کردی، یعنی... کردیم! نمیشه انقدر زود وارد کارای دیگه شد
اما گوش هیولا بدهکار نبود. اون دیده بود آدمها همو میبوسن و بعد، بهم لبخند میزنن. لبخنداشون از ته دل بود. اگه جونگین رو میبوسید، شاید میتونست اون لبخند از ته دلش رو ببینه. همون لبخندی که لبهای قشنگش رو کش میدادن و دو تا خط بزرگ روی گونههاش میکاشتن. چشمهای کشیدهش رو خطی میکردن و این زیباترین تصویری بود که هیولا دلش میخواست ببینه!
صورتش رو نزدیک تر برد و خوشحال بود که جونگین عقب نکشید. انگار پسر هم میخواست حسش کنه... میتونست کنجکاوی رو ازش حس کنه...
لبهاش رو روی لبهای پسر گذاشت و تعجب کرد که چطور پوست زبر لبش، به ناگه نرم شد. قلبش داشت به شدت چکه چکه میکرد و چان فکر میکرد این پایان کار قلبشه... شاید با این اعتراف واقعا داشت میمرد؟
جونگین اما با حس لبهای هیولا لرزید. لرزش آمیخته از حسهای درهمی بود... خوشحالی، عشق، غم... درد...
اشکی از گوشهی چشمش به پایین سر خورد و روی زمین چکید. هیولا متوجهش شد و عقب کشید تا درمورد اشکش بپرسه اما جونگین این اجازه رو بهش نداد و با دوتا دستش، صورت هیولا رو قاب کرد و اون رو به سر جای قبلیش برگشته بود. جونگین حالا یه حامی داشت... نمیخواست دیگه ولش کنه!
YOU ARE READING
ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Fanfiction- میخوام یه اسم جدید روت بذارم. میشه؟ - اسم جدید؟ - آره. یه اسمی که فقط من باهاش تو رو صدا کنم. فقط و فقط من! - باشه... اون چیه؟ - مستر مالاچی! - مستر مالاچی؟ - مستر یعنی آقا... و مالاچی... به زبان عبری یعنی فرشتهی من. معنیش جور در نمیاد... ولی دو...