[9]

222 86 103
                                    

روزها اونقدر به سرعت گذشتن که هیچکس متوجه رد شدنشون نشد. جونگین و چان اوقات خیلی خوبی باهم میگذروندن!

اکثر اوقات چان به دنبال جونگین به محل کارش میرفت. شب ها قبل خواب بوسه ای روی پوست شیرین لب‌هاش میکاشت و تمام شب نگهبانی میداد تا کابوس‌ها به سمتش نیان!

سه شب هم هیونجین به دیدنش اومد اما خبر جدیدی نداشت. اینطور که متوجه شده بود، هیچ ترس خواری نخواسته انسان بشه که الان بدونن باید چیکار کنن!

یه هفته قبل از شب موعد، چان روی تخت نشسته بود و تمام تلاشش رو برای این که بیشترین شباهت به انسان‌ها رو داشته باشه، کرده بود!

جونگین سرش رو روی پاهاش که هاله‌ی مشکی‌ای اطرافش تشکیل داده بود، گذاشته بود و انگار ناراحت بنظر میرسید.

- اگه بری و برنگردی چی؟

- برمیگردم! تنهات نمیذارم عزیزم... من انسان میشم و برمیگردم.

- یادت نره قول دادیا!

چان خم شد و روی نوک بینی پسر بوسه‌ای کاشت. کمی پایین تر رفت و روی گردنش هم بوسه زد و رد مارکی‌ رو روش باقی گذاشت.

دلش میخواست بیشتر از اون پیش بره؛ مثل زمان‌هایی که انسان‌ها تن معشوقه‌شون رو بوسه بارون میکردن و توی وجود هم غرق میشدن اما فعلا امکان پذیر نبود پس باید به همین طعم شیرین لب‌ها و پوستش قانع میشد!

- این که اولین شیرینی‌ای که چشیدم لب‌هات بودن باعث خوشحالیمه

جونگین کمی چرخید و با این کار، صورتش رو به روی شکم هیولا قرار گرفت. با انگشتش خط های فرضی‌ای روش کشید که باعث قلقلک چان شد اما واکنشی نشون نداد!

- لب های تو شیرین نیستن ولی دوستشون دارم. اگه انسان شی، حتما مزه‌ی شکلات میدن! میتونم حسش کنم!

- امیدوارم این اتفاق بیفته...

- به همین سادگی‌ها هم نیست نه؟ اگه قراره بلایی سرت بیاد... نمیخوام انجامش بدی

جونگین زمزمه وار و درحالی که تن صداش رو به افول میرفت، گفت و چان لبخند زد. نگرانی‌های جونگین براش خیلی شیرین بودن! بوی صداقتی که توی نگرانی‌هاش وجود داشتن رو خیلی دوست داشت. فقط امیدوار بود در انتها بازم بتونه این صداقت رو ببینه...

- مگه نگفتی من مالاچی‌ام؟ یه فرشته... اتفاقی برای فرشته‌ها نمیفته. من به شکل انسان برمیگردم پیشت.

- امیدوارم! منم سعی میکنم تا آخرش بمونم

چان برای بار چندم بعد از آشنایی با جونگین شک کرد. جونگین هنوزم یه چیزی داشت. یه چیزی که به چان نمیگفت و این آزارش میداد.

- حرفت بوی خوبی نمیده... منظورت چیه؟

جونگین سکوت کرد. منظور داشت ولی نمیتونست بگه. نه فعلا... شاید بعدا میگفت. وقتی که چان انسان میشد و برمیگشت... اون وقت شاید هردو باهم همه چی رو حل میکردن! البته اگر حل میشد‌..

ᴹʳ 𝐌𝐀𝐋𝐀𝐂𝐇𝐈 [𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now