خیلی وقتها با کفشهای بند بستهمون توی یک زمین خاکی در فکر رسیدن به مقصد پا میذاریم، رو به جلو حتی زیر پاهامون رو نگاه نمیکنیم. تنها خواستهای که داریم رسیدنه تا بشه خستگی راهی که انتخاب کردیم توی اون پا بذاریم از تنمون بیرون بره. ما اجازه نمیدیم هر حواسپرتیای ما رو از رسیدن به مقصدمون دور کنه، هرچقدر هم که اون راه طولانی باشه ما دست از انتخاب میانبرها برنمیداریم و به راهی که ازش الگو برداشتیم میریم.
اما چند بار میون این میانبرهای خاکی متوجه مرگ حشراتی که قبل از رسیدن ما مشغول زندگی بودن شدیم؟ چند بار به زیر پامون نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم به قیمت هیچوقت نرسیدن به مقصدمون از راه دیگهای بریم؟ ما این اصل رو قبول کردیم که در یک بیابان پر از حشره زندگی میکنیم و برای خارج شدن ازش، باید از روی اونها رد بشیم وگرنه هیچوقت قرار نیست به هدفی که مشخص کردیم برسیم و اون موقع انگار برای هیچ به راه افتادیم و تمام تلاشها و راه اومدنهامون رو تبدیل به یک اشتباه بزرگ کردیم.
تو دنیایی که هیولاهای بزرگ، آدمها رو مثل حشراتی که طی روز متوجهشون نمیشیم یا حضورشون رو انکار میکنیم زیر پاهاشون له میکنن، شرایط، بچهای رو غرقِ در تنفر تربیت میکنه. اون بچه قسم میخوره که بزرگ بشه، اونقدری که بتونه مثل دیو بزرگی که برای تخریب و رد شدن اومده دستش رو روی دیوار بذاره و توی چشمهاش نگاه کنه و بهش بگه:
+ اینجا خونهی منه. جرئت نکن برای رسیدن خودت، پات رو بذاری روش........
شب و صبح به اونها فکر میکرد. از زمان بیدار شدن تا وقت استراحتش. زمانی که به دنیای خواب میرفت هم اونها دنبالش میکردن و روی هر لحظهی زندگی، تصمیماتش و خواب و بیداریش تاثیر میذاشتن، ولی اینها براش جدید نبود و اسم عادت رو داشتن. اونقدر غرق این کابوس شده بود که دیگه اجازهی دست کشیدن ازش با خودش نبود و هر لحظهی اون درد توی ضمیر ناخودآگاهش حک شده بود.
قبلا اونها به طور جمعی شک و شبهای بودن که تنها در نزدیکیهای دیوارهاشون قدم برمیداشن. بزرگترهاشون میگفتن که زمان ساخته شدن دیوارها، اون تایتانهای غول پیکر رو دیدن. برای همین امنتره که میون دیوارها بمونن.
اما از زاویه دید ارن، پسر ده سالهای که آرزوی بزرگ و قویتر بودن داشت، اون آدمهای بیمسئولیتِ دائمالخمر، یک کلمه هم از حرفهای خودشون رو نمیفهمیدن. منطق اون پسر میگفت که حبس کردن خودت کار اشتباهیه پس باید جلو بری و بجنگی، باید قبل از اینکه بهت برسن اسلحهت رو به سمتشون نشونه بگیری.
با همهی این پراکندگی اعتقادات، روزی رسید تا تایتانهای غولآسایی که آوازهی ماهیت وحشتناکشون توی گوش پیر و جَوون پیچیده بود، در کنارشون قدم بردارن. اون پسر با تمام بچگیش درباره وجود اونها به اطرافیانش هشدار میداد ولی گوشی نبود تا شنوای حرفهاش باشه. پس فقط جلو رفت و دویید، نفس نفس زد و رسید... اما قبل از اینکه بتونه به خونه برسه، مهمانهای بدون دعوتِ بزرگ اندامشون مادرش رو ازش گرفتن؛ روی شهرش پا گذاشتن و به سرعت پلکی که روی هم میذاریم، ارن و تمام مردم شهرش خونهشون رو از دست دادن.
YOU ARE READING
Morning Sun | 朝の太陽
Fanfiction- اگر حواسپرتی و راه رسیدن به هدفت «من» باشم و من، از سنِ تو و جایگاهت، گذشتت و نسبتمون رد شم، باز هم مانعی برای با هم بودن هست. از اونجایی که بقیه ثابت کردن قدرت تو رو بیشتر از اینکه من خودت رو بخوام نیاز دارن. قبول میکنم که جدا باشیم اما این یه ب...