+ آرمین، میکاسا، کُنی، ساشا، راینر، برتولت، مارکو، هانا و فرانتز، یمیر، کریستا. ببینم همه رو خوندم؟
- هی کودن تو از قصد اسم منو نخوندی!
+ دارم بهت یه شانس دوباره میدم تا بری و توی پادگان اسم بنویسی جان.
- این به تو هیچ ربطی نداره. به هر حال بجز سربازهای ژاندارمری همه رو از دیوارها بیرون میندازن و تو حق نظر دادن نداری چون وقتی میخواستی به اینجا بیای من دهنم رو باز نکردم!
جز تعدادی کم، افراد بخش خودش برای واحد شناسایی اسمنویسی کرده بودن و حالا همه چیز برای ارن شده بود روز از نو و روزی از نو. این همون کاری بود که لیوای ازش خواسته بود انجام بده و میتونست تا وقتی که جان شروع به نظر دادن و غر زدن میکنه به اعصاب خودش مسلط باشه وگرنه با کمال میل درد نرفتنش رو سرش خالی میکرد.
از وقتی دوباره به هم افتاده بودن سر و کله زدنها شروع شده بود و ارن بدون اینکه متوجه طرز نفس عمیق کشیدنِ خودش بشه احساس زنده بودن میکرد. برای لحظاتی قادر بود از یاد ببره که برای یک انتقام زندگی میکنه و گاهی اوقات این لحظهها میتونستن با کنار اون بچهها بودن به سراغش بیان و بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد بهش احتیاج داشت.
سازمان با بودجه کمی که داشت، تونست تنها یک اتاق دیگه توی آپارتمانی که ارن درش مستقر بود اجاره کنه و نمایندهشون از اون بچههای نوجوان بخاطرش عذرخواهی کرد. بحث کمبود بودجه در کنار نبود جایی برای زندگی توی شهر خیلی به چشم میومد و هیچگونه اعتراضی هم از طرف واحد شناسایی به دست مقامات بالا نمیرسید؛ یعنی، البته که کارکنان ژاندارمری تمام تلاششون رو برای بهبود اوضاع میکردن...
ارن قبل از رسیدن مهمونهای رو اعصابش، براشون از انبار توی چند نوبت رخت خواب برده بود و توی اتاقها گذاشته بود تا بتونن شب رو به راحتی بخوابن؛ البته اگر میشد صفت «راحت» رو برای اون خوابگاههای کوچیک استفاده کرد. حالا هم اونها رو از مرکز به مقصدشون برده بود تا مکان رو بهشون نشون بده و توی واکنش صورتهاشون ببینه که نهایت لذت رو از داشتن این مکان کاملا دلانگیز میبرن.
+ خب بچهها برخلاف تصوراتتون که فکر کردید نفری یک اتاق گیرمون میاد باید بگم که به دو گروه قراره تقسیم شیم و اونطوری همه میتونن-
- اتاقی هفت نفر؟ داری باهام-
+ شوخی نمیکنم. شماها با ملحق شدنتون به تیم، من رو هم بدبخت کردید. تا دیروز اتاق خودمو داشتم اما الان حداقل شش نفر داوطلب لازمه که کنارم بخوابن.
کُنی دستش رو گذاشت روی شونههای ارن و گفت:
- آه پسر تو خیلی غر میزنی، بهتر نیست اتاقها رو بهمون نشون بدی؟- ببینم تو توی این خراب شده زندگی میکنی؟
جان با چشمی که تیک عصبی رهاش نمیکرد پرسید اما ارن در مقابل از اتاق خوابش دفاع کرد.
ESTÁS LEYENDO
Morning Sun | 朝の太陽
Fanfic- اگر حواسپرتی و راه رسیدن به هدفت «من» باشم و من، از سنِ تو و جایگاهت، گذشتت و نسبتمون رد شم، باز هم مانعی برای با هم بودن هست. از اونجایی که بقیه ثابت کردن قدرت تو رو بیشتر از اینکه من خودت رو بخوام نیاز دارن. قبول میکنم که جدا باشیم اما این یه ب...