هوای روزشون غروبی بیدوام داشت
برای روشن شدن با خورشید سحرخیزِ فردا.روز بعد جلسهای جدی و خشک برگزار شده بود بین افراد با اقتداری که کاپیتان لیوای بهشون بهای حضور داشتن توی چنین مأموریتی رو میداد. همیشه قرار بر حمله و شناخت دشمن وسط میدون جنگ نبود؛ دیگه واحد شناسایی شخصی رو داشت که میتونست با استفاده ازش به فوت و فن مقابله با تایتانها، حتی بیشتر از قبل دست پیدا کنه.
همگی داخل اتاقی مشابه به تمام کلاسهای تدریس ماهیت تایتانها جمع شده بودن؛ با این تفاوت که این بار کلاس کشف و آزمایشات بود، نه درس و امتحان.
نه لیوای آدمی نبود که تمام شب روی ایدهاش کار کنه تا به خودش بقبولونه که لازم نیست ارن رو دستی دستی بکُشه. فقط با وارد شدنش به کلاس و دیدن صورت اون بچه به ذهنیتی جدید رسید و با برداشتن یک تکه گچ، شروع به توضیح روی تخته سیاه روبروشون کرد.
- یه راهی پیدا کردم که میتونم باهاش نصفه و نیمه بکُشمت.
میون جمعی که افرادش با زبان بدنشون مشتاق شنیدن ایدهی کاپیتان و آمادهی تائیدش بودن، ارن از درون لرزید. فکر میکرد راحت بگذره، راحت شوخی باشه، حداقل با چاشنی کمی ملاحظه یا در مرحله آخر ترحم باشه. اما جدیت مرگ رو به رخ میکشیدن و آوانسهاشون هم در حد 'نصفه و نیمه مردنها' بود.
+ هااه؟
گچ تخته رو روی نقطهای ثابت نگه داشت و بیهدف فشارش داد. کاپیتان توجه تیم و ترس ارن رو برای خودش داشت.
- بهت گفتم وقتی تایتان بشی فقط با کشتنت میشه جلوت رو گرفت.
ازش رو گرفت تا نقشی پایه و ساده برای توضیح صحبتش با
تصویری رسم شده بکشه.- با این روش میلیمتری زنده میمونی.
مکث کرد چون میدونست همیشه خودش نیست که مسئولیت دفاع از جون باقی اعضا رو در برابر همچین تهدیدی داره.
- البته... این به قابلیت بچههای بخش بستگی داره.
دایرهای دور قسمت مرکزی بدن رسم کرد و دست و پاها و سرش رو از بدن جدا نشون داد. طرح ناشيانه و قابل قبولش رو کشید و برای همشون اما خطاب به ارن توضیح داد.
- فکرمون اینه که نقاط نزدیک رو ببُریم و تو رو از گردن تایتانت جدا کنیم.
گفت اما نقش روی تخته ربطی به حرفش نداشت و این به تنهایی از تموم نشدن این ایده به ارن میگفت.
- اینطوری مجبور میشیم دست و پاهات رو قطع کنیم.
قبل اینکه اجازهی واکنش دادن به کسی بده برگشت و با نگاه به صورت ارن ادامه داد.
- اما دست و پاهات مثل مارمولک در میاد. حال بهم زنه.
+ یه لحظه وایسید!! من که نمیدونم چجوری دست و پاهام در میاد! راه دیگهای نیست که–
YOU ARE READING
Morning Sun | 朝の太陽
Fanfiction- اگر حواسپرتی و راه رسیدن به هدفت «من» باشم و من، از سنِ تو و جایگاهت، گذشتت و نسبتمون رد شم، باز هم مانعی برای با هم بودن هست. از اونجایی که بقیه ثابت کردن قدرت تو رو بیشتر از اینکه من خودت رو بخوام نیاز دارن. قبول میکنم که جدا باشیم اما این یه ب...