انتقام و بیاعتنایی به صلح
انگیزهی پیدایش آفتابِ صبح...........
معلوم نبود امروزش قراره چطور پیش بره. سرش رو هر طرف میچرخوند اون رو میدید، حتی اگر برخی اوقات یه توهم بود. ازش نمیترسید، اصلا. فقط تبدیل به درگیری ذهنی روزمرهش شده بود. اونطور که اون مورد توجه همه بود، بعید میدونست تنها کسی باشه که همچین حسی نسبت بهش داره.
کاش میتونست دستهاش رو توی موهاش ببره و محکم بپیچونتش تا اون رو به سمت یه چاه عمیق ولی خالی از آب بکشونه و تا آروم شدم اوضاع، اونجا حبسش کنه. میتونست حداقل تصور کنه که میخواد اون رو پشت میلههای زندان بندازه اما اونقدری مثل یه پشه مزاحم توی گوشش صدا در آورده بود که میخواست حتی توی ذهنش هم که شده باهاش بیرحم باشه.
میخواست از بیرون چاه بهش خیره شه و وقتی که اون سعی میکنه با جمع کردن چشمهاش، نور خورشید رو بلوکه کنه و صورتش رو ببینه بهش بگه:
- تو مشکل نقشه منی. یه معما برای حل شدن؟ نه موشِ کوچولو، من پیدات کردم. اینجا میمونی تا من از این مرحله رد بشم، بعد رسیدن برات یه نردبون میفرستم. تو زمانی بیرون میای که دیگه هیچ ارزشی برای بقیه و هیچ خطری برای من نداشته باشی.اما شنا یاد بگیر و غرق تصوراتت نشو چون وقت رقابته.
اون نگاه یک برنده رو داره و مثل یک برنده هم نفس میکشه. با اینکه هنوز وارد زمین نشده میتونی حسش کنی ولی نباید بهش این اجازه رو بدی. مگه تو هم مثل اون برای پس گرفتن خونهات اونجا رو ترکش نکردی؟ پس لعنت به قدرت و جرئت حریفت چون دنیای تو هم لیاقت آزادی رو داره.
به زمین بزنش چون در آغاز و شروع، پیشبینی موانعی مثل اون رو کرده بودی و حالا باید ازش رد بشی. نگاه و نفس بَرندهش رو به خاک بمال و ببین که بعد همه اینها راه برگشت به خونه رو داری.
این ذهنش بود که باهاش حرف میزد، شایدم وجود و وجدانش یا صدای درونش. براش فرقی نمیکرد و اسمی هم روش نمیذاشت. فقط میدونست اون صدا، بایدها و نبایدها رو براش میچینه و تمام علمی که برا اساسش اون دستورات رو درست میکنه تجربیات خودشن. پس میتونست بگه تجربیاتش نه به شکل خاطرات، بلکه با حرف زدن بهش راه و چاه رو نشون میدادن و از شانس خوبش یا بدش توی تنگنا شروع به حرف زدن میکردن.
روبروی حریفت بایست: ایستاد.
دستهات رو مشت کن و بالا بگیر: گرفت.
پای راست رو عقب برای عکسالعمل سریعتر: گذاشت.اما حرکت درستی رو ادا نکرد چون صداهای توی سرش به اندازه کافی قانع کننده به نظر نمیومدن. لگدی که به عنوان اولین حملهی اون به سرش خورد باعث شد ترجیح بده دستورات تجربههای لعنتیش رو بشنوه تا این سوت کشندهای که از تاثیرات اون لگد سنگین بود.
YOU ARE READING
Morning Sun | 朝の太陽
Fanfiction- اگر حواسپرتی و راه رسیدن به هدفت «من» باشم و من، از سنِ تو و جایگاهت، گذشتت و نسبتمون رد شم، باز هم مانعی برای با هم بودن هست. از اونجایی که بقیه ثابت کردن قدرت تو رو بیشتر از اینکه من خودت رو بخوام نیاز دارن. قبول میکنم که جدا باشیم اما این یه ب...