نیروها آماده، افراد نظام به صف، ارن هنوزم تماشاگری گمشده میون مردم بود. به قدری نزدیک شده بود که نمیتونست شکست رو بپذیره. اینکه چشمهاش جادو شدن، تصویری رو دیدن که بیمنطق شکل گرفته و باعث شدن کنترلش رو از دست بده رو واقعا قبول نمیکرد.
باقی نظامیان روبروی دروازه خبردار ایستاده بودن چون جایی اونجا داشتن اما ارن با تنفری از دژاووی مربوط به سالها قبل، با اکراه پاش رو گذاشت روی جعبهای چوبی تا این بار با وجود قد بلندش به راحتی از آخرین ردیف جمعیت مردم بتونه خروج تیم شناسایی رو ببینه.
دست به سینه و تنها اونجا ایستاده بود. از ظاهر عصبیش نمیشد فهمید اما هنوز امید داشت که کاپیتان سوار بر اسبش، رو برگردونه و با اشارهای بیصدا بهش بگه که بخشیدتش و بهش شانسی دوباره برای از اول شروع کردن میده.
کمی جلوتر، همهی اعضای ارشد تیم روبروی دروازهی باز شده در معرض نوری که موازای یک خط رو در شهر روشنتر میکرد توقف کرده بودن. همگی در انتظار انجام هماهنگیهای لحظهی آخر، خودشون رو برای چندین هفته زندگی و مرگ بیرون از شهر آماده میکردن.
هیجانی که زبان بدن هانجی فریاد میزد، تعریفی رو جلوه میداد که انگار از اتفاقات بیرون دیوارها بیخبره و مثل عموم مردم که در حال تشویق و صدا زدن آوای اسم سربازهای واحد شناسایی بودن، فکر میکنه قراره اون بیرون نمایشی از چیره شدن قهرمانان شگفتانگیز بر علیه دشمن برگزار بشه.
- وااییی اون بیرون پر از تایتانه!
سوار اسبش بود اما محض رضای خدا هم برای لحظهای بند اسب رو توی دستهاش نمیگرفت تا احتمال رم کردن حیوون بیچاره رو با وجود ورجه وورجههای خودش بده.
- یعنی این دفعه چه نوع تایتانی میبینیم؟
سرش رو چرخوند و لیوای رو نگاه کرد اما وقتی دید آبی ازش گرم نمیشه و توی مکالمهاش همکاری نمیکنه تا فقط به دیوار روبرو و جایگاهشون توی صف موقع خارج شدن نگاه کنه، ذوق و کنجکاوی کردن برای خودش رو ادامه داد.
- من که دلم چند تا تایتان عجیب میخواااد!
صدای جیغش باعث شد سوت کوتاهی توی گوش لیوای بکشه که با فشردن پلکهاش تونست تحملش کنه و از سرش بگذره. برگشت و با اخمی که دیگه جزئی از میمیک صورتش حساب میشد بهش گفت:
- از همینجا هم یه مورد عجیب میبینم.
- ها؟ کجا!؟دستش رو بالا برد و با گذاشتنش روی موهای سر هانجی، سرش رو چرخوند تا بیدلیل روی دیوارها دنبال تایتان نگرده و در عوض به خودش اشاره کرد.
- ایناهاش.
زمان صبوری کوتاه مدتشون با شنیدن صدای بلند و رسای فرمانده اروین اسمیث به سر رسید که دستور به راه افتادن رو به افراد گروهش میداد.
ESTÁS LEYENDO
Morning Sun | 朝の太陽
Fanfic- اگر حواسپرتی و راه رسیدن به هدفت «من» باشم و من، از سنِ تو و جایگاهت، گذشتت و نسبتمون رد شم، باز هم مانعی برای با هم بودن هست. از اونجایی که بقیه ثابت کردن قدرت تو رو بیشتر از اینکه من خودت رو بخوام نیاز دارن. قبول میکنم که جدا باشیم اما این یه ب...