10: Dismissed

187 28 396
                                    

موقعیت خوبی برای لیوای فراهم شده بود تا بتونه درباره داستان مأموریت هشتاد و سومش که بیشتر از یک هفته طول کشید صحبت کنه. اما تنها نقش قصه‌گو رو بازی نمی‌کرد و با وجود پسری مثل ارن در کنارش، وضعیتشون بیشتر به اختلات کردن شباهت داشت و تا تاریکی هوا هم درگیرش بودن.

با همه این‌ها ارن قبل از رونوشت گزارش، از مرگ میکه زاکاریاس ‌کاپیتان دوم واحد شناسایی با خبر شد و قبل از طلوع آفتاب به سازمان رفت تا اسامی باقی جان‌باختگان رو از داخل پرونده‌های بایگانی به لیست اضافه کنه. در اطلاعات نظامیان حتی به مکرر ذکر شده بود که بدن اون‌ها قابل بازپس آوردن بوده یا خیر. پوشه‌ی گزارش با وجود شب نخوابیدن و تلاش ارن، به موقع و قبل از آماده شدن صبحانه‌ی هانجی زوئه روی میزش قرار گرفته بود.

یک موفقیت کوچیک برای هر دو کاپیتان و سرباز انگیزه‌ای شد تا بهتر به خودشون ایمان داشته باشن. لیوای برای جبران بی‌خوابیش به ارن مرخصی داد و تصمیم گرفت که اون روز رو خودش با تیم جدید که از بخش ۱۰۴ به اینجا رسیده بودن دیدار داشته باشه.

روز بعد رو ارن به تمرین تن به تن گذروند تا بتونه آمادگی خودش رو برای روبرو شدن با هرچیزی، همونطور که لیوای می‌گفت آماده کنه.

- چرا بهمون نگفتی یارو انقدر سگ اخلاقه؟

+ هیچ هم اینطور نیست جان، باز چه گندی زدی؟

- من هیچ هم کاری خارج از دستور انجام ندادم، طرف فقط دوست داره گیر بده.

لیوای رو دید که از در ساختمون بیرون میاد و به سمت در اصلی پایگاه میره، پس به ادامه بحثش با جان خاتمه داد و فقط مشت آرومی به شونه‌اش زد تا دنبال کاپیتان بره.

+ معلوم نیست سرت کجا می‌جنبه.

چندین قدم با کاپیتان فاصله داشت که صدای هانا رو از سمت راستش شنید و برای لحظه‌ای حواسش به اون پرت شد که به فرانتز می‌گفت: «بخاطر من؟... بخاطر من». نمی‌دونست این اواخر تمرکزش رو بخاطر کم‌کاری اون دو، روی اون‌ها گذاشته بود یا دلیل پنهان دیگه‌ای برای این توی ذهنش داشت.

همینطور بهشون نگاه می‌کرد که با موجود زنده‌ی چهارپایی برخورد کرد و روی زمین افتاد. اسبی در مقابلش بود که ارن بخاطر حواس پرتیش نتونست اون رو ببینه و باعث شد اسب با این ضربه روی دو پا بایسته و شیهه بکشه که همین منجر به افتادن سوارکارش از پشت اسب شد.

بحث صدم ثانیه‌ها بود برای اینکه اون اسب ترسیده، سُم‌هاش رو بکوبه روی زمین و قفسه‌ی سینه ارن که توی شوک بود رو یکجا بشکنه. زمان نداشت برای اینکه دستش رو به مانور سه‌بعدیش ببره تا خودش رو از اون مخمصه خلاص کنه و برای قِل خوردن هم دیر بود. اما مثل همیشه عنوان یه بچه‌ی خوش‌شانس رو از آن خودش کرد وقتی کاپیتانش توی یکی از همون صدم ثانیه‌ها، بدن اون رو با یک حرکت از زیر دست و پای اسب بیرون کشید. در صورتی که سوارکار اسب، همین الانش هم روی زمین پرت شده بود.

Morning Sun | 朝の太陽Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin