11: At Ease

184 27 321
                                    

همه چیز توی لحظات آهسته‌ای که ارن می‌گذروند، طبق روال ناممکن خودش پیش می‌رفت. یک دست کاپیتان داخل موهاش و دست دیگه‌اش رو به یقه‌اش گرفته بود و این یک تصویر غیرقابل پیش‌بینی از اولین تلاش ارن برای لمس لب‌های اون مرد بود. انگار که لیوای هم داشت به طریقی توی اون بوسه نشون‌هایی از همکاری به نمایش می‌گذاشت درست وقتی که موهای پسر رو نوازش می‌کر‌د و تقریباً همه شرایط برای باور ارن نسبت به علاقه دو طرفه‌شون فراهم کرده بود. حالا دیگه ارنِ زنجیر به دست رو احمق نمی‌دونست و می‌فهمید که چی باعث می‌شد تشنه بودنِ لب‌های اون رو زندگی کنه.

شاید همونقدر که این می‌تونست برای ارن دلیل باشه، برای کاپیتان هم حائز اهمیت بود. شاید طعمش فرصت می‌داد و رضایتش رو جلب می‌کرد، اما شایدها کار نمی‌کردن و فشار دستش روی یقه‌ی ارن در حال سفت شدن بود.

لحظه‌ی اتصال رویا به واقعیت در حال تموم شدن بود و تنها آروم بودنش اجازه داد تا ازش لذت ببره اما حقیقت زندگیش با تصویر صحنه‌ای که به آینده شباهت داشت کاملا فرق می‌کرد. کاپیتان آکرمن تا تونست پارچه از شنل اون پسر رو به همراه غضنی که موفق نشد تنظیمش کنه توی مشتش گرفت و با فشار محکمی پسرک رو هول داد و به عقب پرتش کرد.

ارن تا فاصله‌ی چندین قدم عقب‌تر به سرعتی دقیقاً معکوس لحظه‌ی لمس اون بوسه پرت شد و فاصله‌ی سرش روی زمین تنها چند میلی‌متر با میز کار کاپیتان بود. با این تصویر کاپیتان متوجه شد که اگر آتش خشمش فقط یکم بیشتر از این شعله‌ور بود، الان اون بچه بخاطر عواقب این کارش آسیب می‌دید. هر دو نفس نفس می‌زدن اما سرباز با ترس نگاه می‌کرد به کاپیتانی که هوای شش‌هاش رو طرد میکنه و هر نفسش رو با حرص بیرون میده.

چند ثانیه‌ای طول کشید تا لیوای بفهمه که توی چه شرایطی قرار داره و چه اتفاقی داره میوفته، پس با گذروندن چند لحظه‌اش قد‌م‌های محکم برداشت و به سمت پسری که از هر بار بیشتر توی ذهنش احمق خوندتش رفت. تا قدمی که بهش برسه، جلوی چشم‌هاش آستین کت تنش رو به طوری که لب‌هاش بسوزن محکم روی دهن خودش کشید اما عصبانیتش اجازه نداد که اون سوزش رو حس کنه. تنها منطقی که توی اون لحظه فکر لیوای رو درگیر کرد این بود که اگر قرار نیست لمس لب‌های یک پسر بچه از فکرش بره، می‌تونه اثرش رو از جسمش پاک کنه.

ارن سعی کرد عقب عقب روی زمین بره اما نتونست هیچ تکونی بخوره چون پشتش کاملا به میز کار لیوای چسبیده بود و مجبور شد که شاهد باشه وقتی کاپیتان با حرص یقه‌اش رو می‌گیره و به سمت خودش تا بالا میکشه و کاری میکنه که توی یک ثانیه روی پاهاش بایسته. صورت‌هاشون به همون نزدیکی قبل کرد و با مرگی که لطف کرد به ارن هدیه ندادش، توی لحنش گفت:

- گمشو بیرون‌.

ارن دست‌هاش رو گذاشت روی مچ دست‌های لیوای تا شاید به خودش بیاد و از این خشم بیرون کشیده بشه. داشت ازش می‌ترسید و این چهره‌ای نبود که بخواد ازش ببینه. اگر تمرکز داشت می‌فهمید داره توی دلش التماس میکنه که به همون صورت سرد و بی‌رنگ همیشگیش برگرده؛ میمیکی که حتی در لحظه‌ی قطع کردن سر تایتان‌های بزرگ هم روی صورتش نگه می‌داشت رو نجات بده و قیافه‌ای رو که نفرت میورزه رو به خودش نگیره، چون این شبیه به طوری نیست که ارن کاپیتانش رو شناخته.

Morning Sun | 朝の太陽Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora