چشم هاي تو مثل خون در رگ هاي من دويد .مرد كلافه از حرف هاي مشاور و دوست قديميش ، دستش رو محكم روي ميز چوبي مقابلش كوبيد و نگاه خشمگيشن رو به مشاورش داد.
+ من راجب اين موضوع ازت نظر نخواستم آرتور ، فقط خواستم بياي كه بهت بگم چه تصميمي گرفتم همين . حالا هم برو بگو جئون بياد اينجاآرتور عصبي از تصميم رئيسش بدون اين كه قدمي سمت در برداره ادامه داد .
_ لطفا قربان ، چطوري ميتونيد به كسي كه تازه چهار روزه به اينجا اومده اعتماد كنيد؟ اگه رفت اونجا و با باند كيم هم دست شد و به ما خيانت كرد چي ؟ تازه از اون مهم تر اون بچه چي از ساخت مواد حاليش ميشه ؟
+ اون پسر قابل اعتماد ترين آدم براي اين كاره، و همين طور راجب آشپزي ؟ من كسي رو ميخوام كه هيچي بلد نباشه تا مغزش اماده باشه كه ساخت مواد رو كاملا مثل اون عوضي ها ياد بگيره . كسي كه از چيزي پيش زمينه داشته باشه در برابر يه روش جديد مقاومت ميكنه و حتي ممكنه بعضي قسمت هارو به روش خودش تغيير بده . پس نظراتتو راجب اين موضوع براي خودت نگه دار و برو بگو جونگكوك بياد اينجا.
و بعد از اتمام حرف هاش با سرش به در اشاره كرد و نگاهش رو به پنجره بزرگ كنارش داد كه درخت ها و فضاي سبز بزرگي كه بيرون عمارت بود رو به خوبي نشون ميداد .
مشاور كه تا حدودي از حرف هاي رئيسش قانع شده بود از اتاق خارج شد تا جئون جونگكوك ، كسي كه تازه وارد باندشون شده و بود و از همون ابتداي ورودش به دل رئيسشون نشسته بود رو پيش ساموئل ببره . اون بچه يه تازه وارد بود كه ساموئل تقريبا راجب بيشتر موضوعات باهاش حرف ميزد ، اونو با خودش به قرار هاي كاريش ميبرد و حتي يك بار اونو به زمين تيراندازي برد تا خودش شخصا بهش آموزش بده . خب همه اين ها خيلي به مذاق قديمي هاي باند خوش نيومده بود ..........
با شنيدن اين كه ساموئل ميخواد ببينتش از كنار درخت بزرگي كه توي حياط عمارت بود و تقريبا نيم ساعت زير سايه اش نشسته بود بلند شد و بعد از تكوندن شلوار خاكيش قدم هاش رو به سمت داخل عمارت برداشت و با بالا رفتن از پله ها مقابل در اتاق ساموئل ايستاد و بعد از زدن تقه اي به در و شنيدن صدايي كه بهش اجازه ورود ميداد وارد اتاق شد .
+ با من كار داشتين قربان ؟
ساموئل سري تكون داد و با اشاره دستش به صندلي ها ازش خواست كه مقابلش بشينه
_ درسته ، خواستم بياي كه راجب شراكتمون با كيم باهات حرف بزنم .
چشم هام گرد شد و نگاهم رو به ساموئل دادم . از چي حرف ميزد ؟
+ شراكت ؟ساموئل خنديد و ادامه داد
_ اون نگاه رو تحويل من نده توما، در واقع قراره يك نفر رو به اشپزخونه كيم بفرستم تا فرمول هاي ساخت موادشون رو ياد بگيره .
YOU ARE READING
Paradox
Fanfictionهمون طور كه خيره نگاهش ميكرد گفت : _ كاش من نقـاش بودم تـوما نيشخندي زد و به سمت مرد بزرگ تر چرخيد . و نگاهش رو به دست ها و انگشت هاي كشيدش داد و لب زد : + با دست هايي كه هميشه اسلحه بينشون چرخ خورده ، نميتوني قلم نقاشي بگيري ،كيم ويكتور . بهش نزديك...