جونگکوک همه چیزه. من بدون اون، گلی ام که ریشه نداره، ابری ام که بارون نداره، خورشیدی ام که نور نداره و درختی ام که میوه نداره...
_ کیم تهیونگ _16 اگوست
_یک روز ابری، سئول.
تقریبا یک ساعتی میشد که همراه کیم ویکتور و تعدادی از مرد هاش از عمارت خارج شده بودن و حالا توی یک سوله تقریبا مجلل خارج از شهر برای انجام معامله فروش مواد ، حاضر شده بودند.
قدم هاش رو با کمی فاصله از مرد بزرگ تر به سمت در داخلی سوله برداشت و با وارد شدنشون تونست مرد جوان و جذابی رو که پشت میز بزرگش نشسته بود و چهار تا محافظ اطرافش رو پوشش داده بودن ببینه و بعد از انالیز کردن مرد رو به روش حواسش رو به مکالمه کیم و مردی که جانگ خطاب شده بود داد._______________
بعد از نشستن رو به روی جانگ، کسی که بعد از مرگ پدرش یکی از بزرگ ترین شریک های کاریش شده بود، پاهای کشیده اش رو روی هم انداخت و مکالمه اشون رو اغاز کرد.
+ مشاورت گفت این دفعه کوکائین و ال اس ادی میخوای؟
مرد رو به روش سری به معنای تایید حرفش تکون داد و جواب داد :
_ درسته، انگار اینم فصل خودش رو داره این فصل این دوتا بیشتر فروش میره جالب نیست؟
+چی بگم مرد؟ من فقط تولید کننده ام چیز زیادی راجب فروششون نمیدونم این تخصص توعه
جانگ هوسوک خنده سرگرم شده ای کرد و بعد از نوشیدن شات ویسکی رو به روش نگاهش رو به پسری که پشت سر کیم ویکتور ایستاده بود داد.
_ ادم های جدیدی همراهت میبینم. اون دستیار قبلیت رو عوض کردی؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و بعد از نگاه سریعی به پشت سرش جایی که حوری افسونگر مسیح ایستاده بود سرش رو به سمت مرد مقابلش برگردوند و جواب داد :
+سوهو؟ اون کار دیگه ای داشت که باید بهش رسیدگی میکرد.
جانگ با نگاه دیگه ای سر تا پای پسر رو از نظر گذروند و بعد از نیشخندی دوباره پرسید:
_ و این مرد جوان رو که به جای ایم سوهو اومده رو معرفی نمیکنی؟
تهیونگ با عصبانیت زبونش رو گوشه لپش چرخوند و گفت :
+ وقتی برای یه جلسه اشنایی ندارم. میخوای جنس هارو تست کنی؟
هوسوک که فهمید کیم ویکتور قصدی برای ادامه مکالمه راجب اون پسر نداره و میخواد بحث رو به این نحو عوض کنه سرش رو به دو طرف تکون داد و با لبخند مسخره ای جواب داد :
_ فکر نمیکنم نیازی باشه بعد این همه سال جنس های شمارو تست کنم.
+ درسته، پس میگم تا اخر شب همشون رو بفرستن به انبارت.
YOU ARE READING
Paradox
Fanfictionهمون طور كه خيره نگاهش ميكرد گفت : _ كاش من نقـاش بودم تـوما نيشخندي زد و به سمت مرد بزرگ تر چرخيد . و نگاهش رو به دست ها و انگشت هاي كشيدش داد و لب زد : + با دست هايي كه هميشه اسلحه بينشون چرخ خورده ، نميتوني قلم نقاشي بگيري ،كيم ويكتور . بهش نزديك...