Ep 3 : Royal Camouflage

122 32 84
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 3 : Royal Camouflage
Author's pov

از درپوشش هم مشخص بود. وقتی سرشو باز کردم با مقداری ماده ی جامد قرمز رنگ رو به رو شدم. اونقدر خوش رنگ و زیبا بود که هم جلوه ای به چهره ی خسته و بی روح من بده و هم زخم های سرخ رنگمو بپوشونه. یک استتار سلطنتی.
***

یونگ.بوگ ، توسط صدای سمباده ای که با قدرت تمام تلاش می کرد سطحی احتمالا چوبی رو صاف کنه ، از خواب بیدار شد و چشم هاشو باز کرد.

به اندازه ی کافی خوابیده بود و احساس کسلی نداشت حتی با وجود این که دیشب دیر به رخت خواب رفته بود. روی تختش نشست. خورشید دقیقا وسط قاب پنجره ی اتاقش خودشو جا داده و تلاش می کرد تا نورشو از پرده ی سفید و توری اتاق یونگ‌بوگ رد کنه. مثل این بود که بخواد ثابت کنه هنوز هم بهتر از لامپ های حبابی کار می کنه!

پتوی ضخیم و بنفش رنگشو از روی پاهاش کنار زد و کف برهنه ی پاهاشو روی زمین گرم اتاقش گذاشت.

دست هاشو پشت گردنش قرار داد و سعی کرد با حرکت و فشار مداوم سر انگشت هاش کمی عضلات گرفته ی گردنشو باز کنه.

بدون این که حرکت دست هاشو متوقف کنه از اتاقش بیرون رفت. شاید ساعت ده صبح بود؟! شاید هم کمی دیر تر. پدرش احتمالا مدتی می شد که کار توی کارگاه نجاریشو شروع کرده بود.

بی حوصله یکی از چکمه هایی که کنار در کشویی خونشون گذاشته بودو پوشید. بدون این که حتی پشتی کفششو بالا بکشه ، زیر پاشنه ی پاهاش خمش کرد و از حیاط کوچکشون گذشت تا به کارگاه نجاری برسه.

سرمای پاییزی ذره ذره به وجودش نفوذ می کرد. کف دست هاشو روی بازوانش گذاشت و تلاش کرد تا با سرعت بالا و پایین کردنشون گرمای کمی ایجاد کنه.

چند قدم آخرش تا رسیدن به ساختمان چوبی کارگاهو تقریبا دوید و داد زد : پدر!

در کشویی کارگاه نجاری پدرشو باز کرد و سریع بستش تا گرمای کارگاهو بیشتر حس کنه. از بین انواع چوب و وسایل نجاری که بسیار مرتب توی قفسه های چسبیده به دیوار چیده شده بود گذشت و بالاخره جلوی کارگاه ، پدرشو مشغول ساختن یک میز کوچک و سنتی از چوب بلوط قرمز دید.

لبخندی زد : صبح به خیر!

پدرش با لبخند نگاهشو از میز گرفت : بیدار شدی؟ امیدوارم صدای کار من بیدارت نکرده باشه.

یونگ‌بوگ یکی از چهارپایه های بلند چوبی رو برداشت و پشت صندلی پدرش گذاشت : این طور نیست.

پدرش لبخندی به چهره ی خوش سیمای یونگ‌بوگ زد و دوباره مشغول شکل دادن به یکی از پایه های میز شد : دیشب خیلی دیر برگشتی خونه و احتمالا دیر خوابیدی. کاش یکم بیشتر استراحت کنی.

یونگ‌بوگ سرشو به کمر پدرش تیکه داد و پاهاشو روی چهارپایه گذاشت : اگر خسته بودم بازم می خوابیدم! ولی دیشب موقع وارد شدنم به خونه بازم بیدارت کردم؟

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now