Ep 51 : Fade Away

14 8 1
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 51 : Fade Away
Author's pov

طمع ، در لحظه ای که همه چیز فرو می ریزه به چشم میاد و شخصی که از ابتدا با آگاهی طمع می کنه... با وجود اطلاع از احتمال نابودی هم رو به جلو میره.
***

یونگ‌بوگ نیم نگاهی به مردی انداخت که سرخوش و با قدم هایی بلند کنارش راه می رفت. و سپس ، نگاهی به رودخانه ی خروشان شانگهای.

در کیونگ‌سونگ هم چنین رودخانه ای وجود داشت ، همینقدر عریض و پرآب! اما روی هر دو طرف رودخانه ی شانگهای پر بود از قایق های کوچک سواری و کشتی های تفریحی که با تاریک تر شدن هوا ، چراغ های بیشتری رو روی عرشه هاشون روشن می کردن.

یونگ‌بوگ زمزمه کرد : این منظره واقعا... زیباست! خیلی زیبا.

لبخندی زد و بازوی چان رو فشرد.

چان نگاهشو به معشوقش داد و لبخندی زد : اما هنوزم به جایی که می خوام بهت نشون بدم نرسیدیم!

یونگ‌بوگ ابروهاشو بالا برد : فکر کردم قراره سوار یکی از این قایق های تفریحی بشیم!

چان شونه هاشو بالا انداخت : اگر تو بخوای می تونیم این کارو هم انجام بدیم!

یونگ‌بوگ چشم هاشو باریک کرد : من می خوام منظره ای رو ببینم که تو منو برای دیدنش به این جا آوردی.

چان دستشو پشت گردنش کشید : ممکنه اونقدر خاص به نظر نرسه اما اولین بار وقتی دیدمش... اونقدر جذبش شدم که به خودم قول دادم دوباره وقتی به شانگهای اومدم برای دیدنش برم.

یونگ‌بوگ لبشو گزید : من تعریف کشتی های بزرگ چینی رو شنیده بودم و...

نگاهی به دور و اطرافش انداخت : وقتی دیدم چقدر اطراف رودخونه شلوغه فکر کردم قراره به یکی از اون کشتی های بزرگ چینی بریم و با هم شام بخوریم.

چان سرشو تکون داد : البته که می تونیم انجامش بدیم!

یونگ‌بوگ تک خنده ای کرد : ولی هنوزم دوست دارم با چشم های خودم ببینمش ، منظره ای که روت تاثیر گذاشته رو.

چان دستشو بین موهاش کشید : و دوست نداری داخل یکی از اون کشتی های چینی رو ببینی؟

یونگ‌بوگ دست چان رو گرفت و انگشت هاشو بین انگشت های چان حلقه کرد : اگر بگم دوست ندارم دروغ گفتم! ولی خب من می خوام فقط روی تو متمرکز باشم. و روی تمام احساساتی که داری.

چان لب هاشو به هم چسبوند : گاهی اوقات بهت شک می کنم!

یونگ‌بوگ اخم ملایمی کرد : به من؟!

چان با خنده جواب داد : تو همون... همون یونگ‌بوگی هستی که می خواست از من دوری کنه؟ و می گفت کاری که در حال انجامش هستیم اشتباهه؟

یونگ‌بوگ نگاهشو از چان گرفت و به سنگفرش زیر پاش داد. یادآوری اولین روز هاش کنار چان ، لبخند محوی رو لب هاش نشونده بود.

زمزمه کرد : دوست نداشتم عاشق بشم. نمی خواستم عاشقی کنم.

چان دست یونگ‌بوگ رو فشرد : چون می ترسیدی مزاحم هدفت بشه؟ و یا همون طور که قبلا گفتی می ترسیدی به شخصی علاقه مند بشی و اون بلایی سرش بیاد؟

یونگ‌بوگ دست آزادش رو توی جیب کتش فرو برد : تمام این ها هم درسته ولی...

چان کمی خم شد تا تسلط بیشتری به نیم رخ یونگ‌بوگ داشته باشه : ولی...؟! به خاطر پدرت...؟

با کمی تردید پرسید.

یونگ‌بوگ لبخندی پررنگ تر از لحظاتی پیش زد : اون هم توی موضع گیری من به سمت حسی به نام عشق بی نقش نیست اما...

نگاهشو به چان داد : اما چقدر دیگه باید راه بریم؟!

چان کمی عقب رفت : چه طور؟! پاهات خسته شدن؟!

یونگ‌بوگ سرشو به طرفین تکون داد : فقط دوست دارم از خوراکی های خیابونی چینی امتحان کنم!

چان خندید : به اندازه ی کافی برای این کار زمان داریم. و باید تا اون پل راه بریم.

دستشو دراز و انگشت اشارشو سمت مکانی دوردست گرفت.

یونگ‌بوگ چشم هاشو تنگ کرد اما هنوز هم متوجه نمی شد چان دقیقا در مورد چه محلی حرف می زنه : تا کجا؟! کدوم پل؟!

چان خندید : چراغی نداره برای همین از دور خوب مشخص نیست اما پلی هست که قطار از روش رد میشه.
***

هیونجین ، چراغ اتاق رو خاموش کرد و روی یکی از دو تخت موجود در اتاق دراز کشید.

احساس ناشناخته ای داشت که دقیقا نمی دونست باید به چه اسمی صداش کنه.

نگرانی و اضطراب؟ شاید هم حسودی؟ ناراحتی و افسردگی؟

مثل گردبادی نرم ، هر شب در وجودش می پیچید و اجازه نمی داد افکارشو مرتب نگه داره. و هر لحظه ، مثل نسیمی اون جا بود و به هیونجین هشدار می داد که به زودی تبدیل به گردبادی از تصوراتش خواهد شد.

پتوی هتل که بوی صابون می داد رو روی سرش کشید. هر جا هم می رفت از فکر مینجو در امان نبود. حتی شدید ترین گردباد درونی هم نمی تونست حسش به اون دختر رو به هزاران تکه تبدیل کنه.

هر اتفاقی هم که می افتاد ، حس هیونجین همچنان پابرجا بود.

اون... عاشق دختری بود که به زودی ازدواج می کرد. عاشق دختری که مدت ها به عنوان معشوقه ی مرد دیگری زندگی کرده و بهش احساسات عمیقی داشت و اون مرد...

چانگبین ، بعد از شناختن شاهزاده همیشه مراقبش بود. ازش حمایت می کرد و بهش احترام می گذاشت و هیونجین نمی تونست حتی توی خلوتش از اون مرد خوش خنده متنفر باشه.

پتو رو از روی سرش کنار زد و نفس عمیقی کشید. حتی نمی تونست آرزو کنه این زوج از هم جدا بشن چون موهبتی آسمانی در راه داشتن و هیونجین... حتی اون غنچه ی زندگی رو هم دوست داشت.

به جای فرار کردن و دور شدن ، هیونجین می خواست که فرزند مینجو رو از نزدیک ببینه و به آغوش بکشه و... و شاید با این کار می تونست آغوش مادرشو بار دیگه تداعی کنه.

حتی آخرین باری که اون دخترو بین بازو هاش گرفته بود نمی دونست که نباید در انتظار آینده ای شیرین به همراهش باشه. نمی دونست که... آخرین باریه که می تونه عطر مینجو رو چنین نزدیک خودش احساس کنه.

شاید اگر به عقب بر می گشت ، زود تر برای خواستگاری از این دختر اقدام می کرد.

شاید به مینهو و چانگبین در موردش حسش به تنها دخترک قلبش می گفت و اون وقت شاید چانگبین کسی بود که به احترامش عقب می کشید اما...

قلب مینجو در اختیار چانگبین بود و هیونجین حتی به قیمت برگشت زمان هم نمی تونست این حقیقت رو تغییر بده.

چشم هاشو بست و کف دستشو زیر سرش گذاشت : یه روز فراموشش می کنی. وقتی چوسان آزاد شد بالاخره شخص دیگه ای رو ملاقات می کنی. شاید هم اونقدر سرت با مسئولیت های مختلف شلوغ بشه که نتونی دوباره عشق رو تجربه کنی.

با صدای بلند ، این جملات رو برای خودش تکرار کرد اما می دونست... تا زمانی که تختی برای دراز کشیدن و شبی برای به خواب رفتن وجود داشته باشه ، عشق یک طرفش هیچ گاه دست از سرش برنمیداره.
***

چانگبین هر دو دستشو محکم پشت کمر مینجو قرار داده بود : واقعا... راحتی؟!

مینجو با خنده سرشو تکون داد : البته.

تصمیم گرفته بودن روی یک تخت تک نفره بخوابن. مینجو فکر می کرد بعد از هفته ها دوری این حداکثر فاصله ایه که می تونن از هم بگیرن.

چانگبین لبخندی زد : حسش... چه طوره؟

مینجو با چشم هایی که زیر نور زرد چراغ خواب برق می زد پرسید : حس... بچمون؟!

چانگبین لبشو گزید و با خنده سرشو تکون داد.

مینجو دست هاشو زیر شکمش قرار داد : راستش هنوز هیچ حس خاصی نداره! هنوز هم احساس نمی کنم موجودی درونم در حال رشده. حتی شده برای لحظات کوتاهی هم یادم بره!

چانگبین خندید : این بی توجهی به بچه محسوب نمیشه؟

مینجو پاهاشو بین پاهای چانگبین هل داد : نه! اونم وقتی پدرش اینقدر منو نگران می کنه!

چانگبین خندید و یکی از دست هاشو از پشت کمر مینجو برداشت : مینهو چی گفت؟

مینجو دستشو روی بازوی چانگبین گذاشت و شروع به نوازشش کرد : وقتی در مورد بچمون فهمید؟

چانگبین سرشو تکون داد و انگشت هاشو پشت دست چپ مینجو که هنوز هم روی شکمش قرار داشت ، گذاشت : اوهوم!

مینجو لبخندی زد و دست چانگبینو گرفت : حرف خاصی نزد... چون من زخمی شده بودم و در لحظه نگرانم بود.

چانگبین نگاهشو بین چشم های مینجو و جایگاه فرزندش چرخوند : فکر کردم عصبانی بشه!

مینجو کف دست چانگبین رو زیر شکمش گذاشت : خب منم همین فکرو می کردم اما شرایط بهش اجازشو نداد.

لبخند عمیقی به چهره ی غرق در تعجب چانگبین زد : حالا تو بهم بگو... چه حسی داری؟

چانگبین آب دهنشو قورت داد : راستش... باورم نمیشه ما... قراره صاحب فرزند بشیم! و باورم نمیشه اون الان این جا کنارمونه.

مینجو با خنده سرشو تکون داد : خب منم تقریبا چنین حسی دارم.

چانگبین دستشو بالا آورد و کنار صورت مینجو قرار داد : متاسفم که در چنین زمانی نتونستم کنارت باشم.

مینجو پلک زد : ولی الان هستی.

هر دو ، بدون این که دلیلشو بدونن ، از پشت تصویری تار به هم خیره شدن.

مینجو لب هاشو خیس کرد : و این مهمه. این که الان کنار منی. و حتی اگه بازم روزی بیاد که نتونی پیشم باشی مثل حالا من میام به سمتت. بهت قول میدم.

چانگبین ، نتونست جلوی قطره ی اشکی که روی تیغه ی بینیش و روی روبالشتی زیر سرش ریخت رو بگیره اما در عوض ، با شستش قطره های اشک مینجو رو پاک کرد و اجازه نداد روی صورتش پخش بشه.

صداشو صاف کرد : بیا ازدواج کنیم و بعد به خوبی زندگی کنیم. فکر نکنم دوباره هیچ وقت برای طولانی مدت از کیونگ‌سونگ دور بمونم.

مینجو با خنده اشک هاشو کنار زد : چون حالا بچه داری؟! من برات کافی نبودم؟!

چانگبین بینیشو بالا کشید : تو با اومدنم به چین موافقت کردی!

مینجو اخم کرد : چون نمی خواستم مانع خواسته هات بشم!

هر دو بعد از لحظه ای خندیدن.

چانگبین بوسه ای کوتاه روی لب های مینجو گذاشت : چون حالا همسرم هستی و می خوام برای بقیه ی زندگیم کنارت باشم.
***

چان برگشت و دستشو به سمت یونگ‌بوگ دراز کرد : خوبی؟!

یونگ‌بوگ نفس نفس می زد. دست چانو گرفت و خودشو بالا کشید : خوبم!

بازدمشو طولانی بیرون فرستاد و به منظره ی رو به روش نگاه کرد.

نمی دونست ساعت چنده. دو و یا شاید هم سه نیمه شب؟! اما منظره ای که جلوی چشم هاش بود... به نظر فراموش نشدنی می اومد.

آسمون سیاه تر از هر وقتی بود و اون دو نفر احتمالا مثل دو شبح سیاه روی پل آهنی و عظیم رودخونه دیده می شدن.

سیاهی آسمون باعث می شد رودخونه هم انعکاسی به همون تاریکی رو بازتاب بده اما در اون بین...

نقاط نورانی وجود داشت که به آرومی به همراه امواج بالا پایین می رفتن و منظره ای رو که هیچ جز سیاهی برای انتشار نداشت رو به طرز شگفت آوری ، تبدیل به چشم اندازی بی همتا کرده بودن.

چان با دست چپش محکم یکی از میله های آهنی پل رو چنگ زده و با دست راستش هم دست یونگ‌بوگ رو گرفته بود. به نیم رخ پسرک خیره شد.

چشم های یونگ‌بوگ به اندازه ی کافی شفاف بود اما پرده ای از اشک باعث می شد بیشتر از هر تیرگی ، درخشش های متحرک رو بازتاب بده.

چان یونگ‌بوگ رو به خودش نزدیک تر کرد : مراقب باش.

یونگ‌بوگ دست چان رو محکم گرفت و به زیر پاش نگاهی انداخت.

ارتفاع زیادی که با رودخونه داشتن ، کمی می ترسوندش.

چان با مهربونی گفت : به رو به روت نگاه کن.
یونگ‌بوگ نگاهشو به صورت چان داد.

چان خندید : یا به من!

یونگ‌بوگ اخم کرد : یا!

چان لبخندی چال دار زد : وقتی چنین منظره ی زیبایی رو به روته لازم نیست به زیر پات نگاه کنی.

اخم های یونگ‌بوگ فورا محو شد. نگاهشو به رو به روش داد : چه طور چنین چیز فوق العاده ای رو پیدا کردی؟

چان هم نگاهشو به افق رو به روش داد : وقتی آخرین بار از شانگهای به کیونگ‌سونگ بر می گشتم متوجهش شدم. نیمه شب تقریبا همه توی قطار خواب بودن و در تعجب بودم که چه طور می تونن از چنین منظره ای بگذرن!

یونگ‌بوگ لبخندی زد و دوباره نگاهشو به چان داد : از اون موقع توی ذهنت نگهش داشتی؟

چان سرشو به نشونه ی تایید حرف یونگ‌بوگ تکون داد : به خودم قول دادم وقتی دوباره به شانگهای اومدم برای دیدنش بیام‌. و چون به همراه تو اومدم ، خواستم که به توام نشونش بدم.

یونگ‌بوگ کتشو به خودش نزدیک کرد : قشنگه.
خیلی قشنگه. شاید زیباترین منظره ی شانگهایه.

چان خندید : از کجا می دونی؟

یونگ‌بوگ دست آزادشو روی یکی از میله های کنارش قرار داد : چون مطمئنم تو منو به زیباترین نقطه ی این شهر آوردی.

چان با آرامش پلک زد : فکر می کنی تاریکی آسمون شب به تنهایی زیباست؟

یونگ‌بوگ سرشو بالا گرفت : زیباست. هر چقدر که بیشتر بهش خیره بشی زیباترم میشه.

چان هم نیم نگاهی به آسمون انداخت : چه طور؟!

یونگ‌بوگ شونه هاشو بالا انداخت : چون مثل یک صفحه ی کاملا تمیزه و هر چیزی که بخوایو می تونی روش به تصویر بکشی؟! ولی چرا اینو پرسیدی؟

چان لبخند کوچکی زد : هیچ وقت زندگی بدی نداشتم. برای همین نمی دونستم درسته که خودمو به آسمون شب تشبیه کنم یا نه.

یونگ‌بوگ لبخند مهربونی به چهره ی معشوقش زد : اگر بخوای چنین تشبیهی کنی ، فکر کنم درست باشه! چون من به کمکت احساسات جدیدی رو تجربه کردم! عشقی که فکر نمی کردم برای من پیش بیاد.

چان با چهره ای جدی به یونگ‌بوگ خیره شد : به هر حال مثل آسمون شب نمی خواستم به بقیه سیاهی انعکاس بدم. می خواستم چنین چراغای کوچکی باعث بشن منم کمی خاص باشم.

یونگ‌بوگ خندید : البته که هستی! خودت حسش نمی کنی؟ به خاطر تو اتفاقات خیلی خوبی توی گروهمون افتاده.

چان لبشو گزید : ولی من به این که تو درخشش خاص زندگیم باشی هم راضیم!

یونگ‌بوگ با چشم های باریک شده پرسید : یعنی می خوای منو به اون چراغا تشبیه کنی؟

چان یکی از ابرو هاشو بالا برد : تشبیه؟! نه! این واقعیته.

یونگ‌بوگ لبخند کمرنگی زد : ولی برعکسش بیشتر حقیقت داره.

نگاهشو از چان گرفت و به رو به روش داد.

برقی کوتاه از بین مردمک های چان رد شد : بهم بگو! چرا نمی خواستی عاشق بشی؟

یونگ‌بوگ خندید : من نمی تونم از جواب دادن به این سوال معاف بشم؟

چان با جدیت جواب رد داد : نه! من برای جوابش کنجکاوم!

لطفا اینجا آهنگو پلی کنید.
I Will Go To You Like The First Snow By Ailee

یونگ‌بوگ دوباره نگاهشو به چان داد. نسیم تندی که بین موهاش می وزید کمی دیدشو تار می کرد : از عشق تصور افسانه ای داشتم. نمی خواستم اگر واقعا برام پیش اومد مثل پدرم و... اون زن بشم. یا مثل تمام زوج های دیگه ای که کنارم می بینم. می ترسیدم نکنه واقعا اون عشق اسرارآمیزی که من برای خودم آرزو کردم وجود نداشته باشه.

ابرو های چان بی اختیار در هم پیچید : یعنی ترجیح می دادی برای حفظ معنایی که از عشق ساختی هیچ وقت تجربش نکنی؟

یونگ‌بوگ به آرومی پلک زد : دوست داشتم داغ عاشق بشم ، با تمام وجودم.

چان بعد از چند لحظه جواب داد : یعنی می خواستی همیشه در انتظار عشق داغی بمونه که نمی دونی کی میاد؟ و اینو به یه عاشقی ساده ترجیح میدی؟

یونگ‌بوگ لبخند کمرنگی زد : عشق فقط یک بار اتفاق می افته. و وقتی شروع میشه همه چیزو می سوزونه و از بین می بره.

نگاهشو به چشم های چان داد : و من هم الان... با تمام وجودم در حال سوختنم.

اخم های چان باز شد. می شد از چهرش متوجه شد که جا خورده. اعتراف یونگ‌بوگ به این که چقدر عاشقشه ، بازگو کردنش هر بار با صدای عمیقش باعث می شد قلب چان به تپش بیفته. اون... مردی که رو به روش ایستاده بود رو برای بقیه ی زندگیش هم آرزو می کرد. برای تمام لحظاتی که قرار بود در این زندگی وجود داشته باشه ، همراه بودنش با یونگ‌بوگ رو آرزو می کرد.

یونگ‌بوگ فشار کوچکی به دست چان وارد کرد : هر روز بیشتر از دیروز طمع می کنم. اول فقط می خواستم کنارت باشم. بعدش می خواستم از هویتم مطلعت کنم. بعدش حتی تو رو به خطر انداختم. عشقتو دریافت کردم و حتی بازم ازت بیشتر خواستم و حالا هم... حتی در همین لحظه هم دارم طمع می کنم که کل زندگیمو کنارت باشم ، رو به روی چشم هات خوشحال زندگی کنم و از بین برم. همین حالا هم دارم به خودم میگم بازم برای دیدن این منظره همراهش به شانگهای میام ، همون طور که حرف های شیرینشو می شنوم این مسیر طولانی رو قدم برمی دارم و برای دومین بار توی عمرم از یه پل آهنی بالا میرم... من هر لحظه بیشتر از لحظه پیش می خوامت و...

با حس لب های چان روی لب هاش نتونست حرفشو ادامه بده.

چان انگشت هاشو از بین انگشت های یونگ‌بوگ آزاد کرد و مچ دستشو گرفت.

لب های یونگ‌بوگ رو با تشنگی که بر اثر شنیدن حرف های معشوقش به وجود اومده بوسید و کمی سرشو عقب برد.

یونگ‌بوگ به آرومی پلک هاشو از هم فاصله داد و به چانی نگاه کرد که عاشق تر از همیشه بهش چشم دوخته بود.

وقتی اولین بار چنین نگاهی رو توی سالن کلاب شارون دید ، فهمید که دیگه هیچ شخصی به دنیا نخواهد اومد که این طور بهش خیره بشه اما...

چان بهش نشون داد که اون شخص می تونه هر روز متفاوت باشه. هر روز وقتی قلب عاشقی پر بار تر از دیروز داره.

چان دستشو پشت کمر یونگ‌بوگ گذاشت : من جواب تمام طمع هات توی زندگی میشم پس مطمئن باش که هیچ حدی ندارن.

لب هاشو دوباره روی لب های یونگ‌بوگ گذاشت. برخلاف نسیمی که تا لحظات پیش پوست صورت هاشونو خشن کرده بود ، حالا گرمای تندی ایجاد شده بود که گونه های سرخشونو به لطافت برمی گردوند.

چه چیزی می تونست حرصی که از سر عشق به وجود اومده رو متوقف کنه؟

یونگ‌بوگ فقط می خواست مطمئن بشه توی داغ ترین آتش زندگیش به همراه چان میسوزه و مهم نبود حتی اگر خاکستری هم ازشون باقی نمونه.

صدای بوق بلند قطار و چرخ های آهن ربایی که محکم به ریل ها برخورد می کرد هم ، نمی تونست متوقفشون کنه.

یونگ‌بوگ دستشو دور گردن چان حلقه کرد و با نزدیک شدن قطار ، دست دیگشو از روی میله ی کنار پل برداشت.

هر دو دستشو محکم پشت شونه های اون مرد گذاشت تا بوسشونو عمیق تر کنه.

یونگ‌بوگ از سقوط کردن نمی ترسید ، نه تا وقتی که چان اون جا در حال ابراز عشقش بود.

از قدم اولی که گذاشته بود هم می دونست که این گذرگاه قرار نیست به سادگی فرو بریزه. هر آجر این پل توسط جملات عاشقانه ی چان شکل گرفته بود و یونگ‌بوگ آزادانه روش قدم بر می داشت و می دونست که با هر قدم ، عشق خودش هم به تحکم راهی که انتخاب کرده کمک می کنه.

نه چان و نه یونگ‌بوگ هیچ وقت متوجه نشدن که آیا کسی اون شب توی قطار بیدار بوده و اون دو نفرو دیده یا نه.

اون دو فقط در دود سیاه قطار گم شدن و حتی با وجود دنیایی از آدم ها که با سرعت از کنارشون می گذشت ، پا از عشقشون پس نکشیدن.

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now