Ep 54 : A Little Pore

15 7 0
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 54 : A Little Pore
Author's pov

میگن اگر فقط بخوای عشقتو به بقیه نشون بدی و یا از همه مخفی کنی... اون عشق ، عشق درستی نیست! اما منی که عشقمو مخفی کردم و نمی خوام به بقیه نشونش بدم ، حتی اگر همه چیز رو هم از دست بدم از همین عشق نادرست ، دست نمی کشم.
***

یونگ‌بوگ نگاه بی ثباتی به چان انداخت.

لازم نبود هیچ کدوم پرسشی که در ذهنشون شکل گرفت رو دوباره بازگو کنن.

یونگ‌بوگ لبشو گزید : بیا با هم نقشه ها رو بررسی کنیم...

اما چان در فرار کردن موفق نبود : نویی در مورد رابطه ی ما می دونه؟

یونگ‌بوگ به یکی از کاشی های کف زمین خیره شد و ناخودآگاه جواب داد : نمی دونم...

پاسخی که در عین مهبم بودنش بسیار صادقانه بود.

یونگ‌بوگ بدون این که پلک بزنه ، در ذهنش به دنبال یک روزنه بود.شاید روزنه ای که اون و چان بی تفاوت از کنارش گذشته بودن اما زمانی که نور راه عبورشو پیدا می کرد... حقیقت برای تمام افرادی که از بیرون به رابطه اون دو نفر نگاه می کردن ، روشن می شد.

یونگ‌بوگ... مضطرب بود و تار های صوتیش نمی تونستن این موضوعو نشون ندن : چه طور متوجه شده؟

چان اما برخلاف یونگ‌بوگ فکر نمی کرد اون دو نفر روزنه ای در بین پیوند زندگیشون به هم باقی گذاشته باشن. اما شاید عشق ، به هر حال دستشونو رو می کرد.

شاید عشق آتشینشون ، روزنه ای بی نهایت روی برگ لطیف زندگی در هم آمیخته ی اون دو باقی گذاشته بود و خودشون... متوجه نبودن.

زمزمه کرد : شاید ما فقط نمی تونیم عشقمونو از نگاه یا حرفامون خارج کنیم.

یونگ‌بوگ ، چان رو با طمانینه از نظر گذروند. حتی حالا هم... محبت از پرتوی نگاهش می تابید.

آب دهنشو قورت داد : حتی اگر این طور باشه هم ، تصورش خیلی دور از ذهنه! نویی چه طور ممکنه چنین فکری کرده باشه؟

و چان ، دوباره شونه های یونگ‌بوگ رو می گرفت تا جهت دیدش به جهان رو عوض کنه. واکنش های یونگ‌بوگ طبیعی بود اما چان... همیشه روی نقطه ی شروع برمی گشت تا به جای مسیر مشخص شده ، راه ماجراجویانه ی خودش رو ادامه بده!

چان لبخند محوی زد و دست یونگ‌بوگ رو با آرامش گرفت : ما هر دو انسانیم! تصورش تا به این حد دور از ذهنه؟

یونگ‌بوگ لبشو گزید : ولی رابطه ی عاشقانه بین هر دو انسانی هم... معمول نیست!

چان شروع به نوازش دست یونگ‌بوگ کرد : قرار نیست نویی در مورد رابطه ی ما با کسی حرف بزنه! همچنین قرار نیست در موردش به کسی بگه. نیازی نیست ذهنتو درگیرش کنی. دوست نداری کسی در موردمون بدونه؟

و این بار شاید یونگ‌بوگ بود که شجاعت به خرج می داد : دوست ندارم!

چان کمی جاخورده به نظر می رسید اما یونگ‌بوگ مصمم بود : رابطه ی ما... خطرناکه. حتی همین حالا هم دشمنانمون می تونن از مینجو نویی برای تهدید چانگبین استفاده کنن و چه برسه به رابطه ی ما! اگر عمومی بشه...

دستشو بین موهای رنگ روشنش کشید : به علاوه... هر چند برای ما سخت ، اما بالاخره شروعش کردیم و ناراضی نیستیم اما خانواده هامون چی؟ هیچ وقت قرار نیست به اون ها در این مورد بگیم و...

چان به صورت احمقانه ای پرسید : چرا؟

یونگ‌بوگ به آهستگی پلک زد و اجازه داد لبخندی کمرنگ روی لب هاش شکل بگیره : چون فقط این که بگی نمی خوای ازدواج کنی و می خوای مستقل زندگی کنه خیلی راحت تر از اینه که بگی عاشق یه پسر شدی و دلت می خواد باهاش هم خونه بشی!

چان... مطمئن نبود. عقلش می گفت تصمیم یونگ‌بوگ برای آیندشون صحیح ترین انتخابه اما...

یونگ‌بوگ فشار آرومی به دست چان وارد کرد : باورم کن. همیشه صداقت پاسخ مسئله نیست چانا. و من...

بعد از کمی مکث ادامه داد : دوست ندارم بین خودم و پدرم فاصله بندازم. دوست ندارم بین تو و پدرت فاصله ای بیفته.

درست بود. یونگ‌بوگ تمام دوران نوجوانی و حتی حالا ، شاهد رابطه ی گسسته ی پدر و پدربزرگش به خاطر انتخاب عاشقانه ی پدرش بود و... این که نمی خواست چنین اتفاقی دوباره تکرار بشه ، منطقی و غیر قابل انکار بود.

چان لبخند زد : پس... تصمیم تو درباره ی آینده ی ما اینه؟

یونگ‌بوگ به آرومی سر تکون داد : در حالی که خانواده هامونو ملاقات می کنیم ، در حالی که شغل مورد علاقمونو ادامه می دیم ، در حالی که یک زندگی فوق العاده عادی و یا شاید هم کمی هیجان انگیز داریم.

چان حالا به خنده افتاده بود : هیجان انگیز بودن زندگی به خاطر وجود ارتش عدالت و ماموریت هامونه؟ و نه عشق؟

یونگ‌بوگ هم رنگ بیشتری به لبخندش اضافه کرد : عشق بیشتر از هیجان انگیز بودن ، برای من مقصد پر آرامشیه که همیشه می خواستم بهش برسم و در آینده هم دوست دارم همین شکلی با طراوت نگهش دارم.

چان ، بوسه ای روی شقیقه ی یونگ‌بوگ به جا گذاشت : پس اگر این انتخاب و تصمیم توئه منم با کمال میل می پذیرمش.

یونگ‌بوگ با تردید پرسید : تو که نمی خواستی همه چیزو به پدر مادرت بگی یا...

چان بی اختیار لاله ی گوششو لمس کرد : در حقیقت من تا به حال به آینده ای که منتظرمونه و یا افرادی که کنارمون هستن فکر نکردم. من فقط تو رو دیدم و در ادامه هم همین کارو می کنم.

یونگ‌بوگ اما بار ها به فردایی که همین حالا هم اون ها رو در بر گرفته بود فکر می کرد. انتظار زیادی نداشت! فقط می خواست چان کنارش بمونه. در کنار هم بمونن و زود تر از اون یکی نرن. برای یونگ‌بوگ ادامه ی شرطی که باهاش شروع کرده بود ، کافی به نظر می رسید.
***

یونگ‌بوگ ، از لحظه ی ورود به شانگهای تا به حال احساس تنهایی نکرده بود. اما از وقتی روی یکی از واگن های زغالی رفته و پنهان شده بود تا هدف ماموریتشو به خوبی ببینه ، کمی احساس تنهایی می کرد.

ایستگاه شانگهای مثل همیشه شلوغ و صبح بهاری گرم به نظر می رسید.

زغال های آفتاب خورده زیر تن یونگ‌بوگ رو گرم می کردن و زیر فشار زانو هاش له می شدن اما اون پسر جوان اعتراضی نداشت.شاید حتی کمی هم متاسف بود که مدتی مهمون اون ها شده و هدفش ، گرفتن جون کسیه.

و باز هم مثل همیشه ، یونگ‌بوگ دقیقا زمانی که به عنوان یکی از اعضای ارتش عدالت شروع به انجام نقشش می کرد ، دوباره به فکر می افتاد. به هر حال عملی که اون تصمیم به انجامش گرفته بود ، قتل ، بی برو برگشت و غیر قابل تغییر ، تعبیر می شد. شاید برای ژاپنی ها حتی نابخشودنی! اما در نهایت هدف یونگ‌بوگ از همه مهم تر بود.

یکی از چشم هاشو بست و نگاهشو روی  هدفش تنظیم کرد : نباید قبول می کردی به هدف تجاوز به مرز کشور ما از کشورت خارج بشی تامورا سان...

هر لحظه آماده ی شلیک بود.فقط باید چهره ی اون مرد میانسال رو با عکسی که بار ها بهش خیره شده بود تطبیق می داد و یا شاید هم نه.

فقط یک نفر در بین عابران ایستگاه شانگهای وجود داشت که در بارونی بلند و سیاه چرمی خودش رو نفهته و به همراه محافظانش شاید به دنبال محلی برای اقامت در شانگهای و یا شاید هم به دنبال بلیتی جدیده! شاید هم صرفا می خواست در یکی از بهترین غذاخوری های شانگهای غذای چینی بی نظیری بخوره اما یونگ‌بوگ ، این اجازه رو بهش نمی داد.

بدون دو دلی ، شلیک کرد و به محض این که صدای تیری که بهش دستور حرکت داده بود در گوشش پیچید ، دو صدای دیگه هم از دوردست شنیده شد.

چان و هیونجین هوشیار بودن و به دقت عمل می کردن!

یونگ‌بوگ لبخند رضایت مندانه ای زد و قبل از این که روح به بدن محافظان تامورا برگرده ، شلیک دیگه ای به سمت بدن اون مرد میانسال متجاوز کرد.

حالا. آماده ی فرار بود.

از پشت واگن پایین پرید. علاقه ای به دیدن این که محافظان تامورا چه طور دورش حلقه زدن تا به طرز نگران کننده فقط به خون ریزی های بی پایانش خیره بشن و یا شاید هم داد بزن «کمک!» نداشت.

کت بلندی که پوشیده بود رو بیرون آورد و تفنگشو بین اون کت که حالا به رنگ زغال دراومده بود ، پیچید.

چمدون پارچه ای که پایین واگن زغال گذاشته بود رو باز کرد تا کت بلند رو هم درونش قرار بده.

نه می لرزید و نه مضطرب یا پشیمون بود. فکر این که نه تنها این کت و بلکه باید بقیه لباس هاشو هم وقتی به کیونگ‌سونگ برگشت بشوره ، آزارش می داد.

نگاهی دیگه به خودش انداخت و بعد از برداشتن چمدونش دوید تا قطار رو دور بزنه.

هر کدوم از ماموریت های ارتش عدالت ، به همین سرعت انجام می شدن. هفته ها براشون برنامه ریزی می شد و در کمتر از یک دقیقه همه چیز به مرحله ی عمل می رسید و تموم می شد. به نظر ساده می اومد و یونگ‌بوگ بالاخره یاد گرفته بود که بعد از هر عملیات باید نگران چه چیزی باشه.

سراسیمه وارد حیاط ایستگاه شد.

ژنرال تامورا هنوز هم روی زمین بود ، البته یونگ‌بوگ اینو حدس می زد چون جمعیت زیادی دورش جمع شده بودن و به هیچ عنوان قادر به دیدنش نبود.

قدمی به سمت قطار برداشت. هیونجین بلیت سفرشو قبل از شروع عملیات بهش داده بود.

دستشو توی جیب شلوارش برد و بلیتشو لمس کرد.

نفس عمیقی کشید اما قبل از این که سمت قطار بره ، مچ دستش توسط انگشت های شخصی به اسارت دراومد.

چان بدون هیچ گونه عمل اضافه ای یونگ‌بوگ رو به سمت ورودی قطار کشید و بلیتشو به نگهبان نشون داد.

نگهبان نگاهی به همهمه ای که در فاصله ی کمی از با اون ها در حال رخ دادن بودن انداخت و سرشو تکون دادو به چینی ، چیزی زمزمه کرد.

چان کف دستشو سمت یونگ‌بوگ گرفت و پسرک رئیس بلیتشو کف دست معشوقش گذاشت.

چان ، بلیت یونگ‌بوگ رو هم به نگهبان قطار داد و اون مرد بی حواس ، از جلوی اون زوج رد شد.

چان ، در حالی که ساق دست یونگ‌بوگ رو فشار می داد ، به دنبال عدد هایی که روی کوپه ها نوشته شده بود گشت و کوپه ای که قرار بود تا کیونگ‌سونگ مهمونش باشن رو پیدا کرد.

بی هیچ حرفی داخل رفت و ساکشو زیر یکی از صندلی ها گذاشت. چمدون یونگ‌بوگ رو هم گرفت تا کنارش جا کنه.

نگاهی به منظره ی بیرون انداخت : خب فکر می کنم ما اولین کسایی باشیم که رسیدیم هر چند...

یونگ‌بوگ پرده ها رو کشید و در کوپه رو بست.

سمت چان رفت و لب هاشو روی لب های اون مرد قرار داد.

چان ابرو هاشو بالا برد. برای لحظه ای تعجب کرد اما فورا چشم هاشو بست.

کف یکی از دست هاشو روی گودی کمر یونگ‌بوگ قرار داد و در حالی که بدن پسرکشو به در واگن می چسبوند ، کف دست دیگشو به در تیکه داد و سعی کرد روی بوسه ی داغشون تمرکز کنه.

یونگ‌بوگ هر دو دستشو دور گردن چان حلقه کرد و خودشو به مرد محبوبش فشرد.

چان حالا هر دو دستشو روی پهلو های یونگ‌بوگ گذاشته بود. با کمی نفس نفس سرشو عقب برد تا بتونه تصویر فرشته ای که چشم هاشو هنوز بسته و به لب های برجسته ی سرخ‌فامش فاصله داده تا مقداری هوا به ریه هاش برسونه رو در ذهنش ثبت کنه.

یونگ‌بوگ چشم هاشو باز کرد و چان پرسید : برای رفع اضطراب بعد از ماموریت که نبود؟!

یونگ‌بوگ کف دست هاشو روی گونه های چان قرار داد.

چشم های یونگ‌بوگ حتی در واگنی که روزنه ای برای عبور نور هم نداشت می درخشید. دقیقا مثل وقتی که چان ، با تعجب بهش خیره شد تا بپرسه اون موسیقی در حال پخش ستایش مرگه و یا...

دقیقا مثل وقتی که یونگ‌بوگ با وحشت بهش خیره شده بود اما چان نمی تونست جلوی اعتراف عاشقانه ای که تار های صوتیش تصمیم به اجراش گرفته بودن رو بگیره.

یونگ‌بوگ بوسه ای کوتاه رو لب های چان گذاشت. چان ، کمی از منطق دور بود اما همیشه درست می گفت. چه اهمیتی داشت که در آینده چه اتفاقی می افتاد؟!

حداقل در همین لحظه یونگ‌بوگ می تونست کل وجودشو پای ثانیه ای که در حال عبور بود بگذاره.

زمزمه کرد : فقط مثل همیشه وقتی خیلی سردرگم بودم اومدی و دستمو گرفتی و با خودم بازم فکر کردم که من... چقدر عاشق این مردم!

چان تک خنده ای کرد و یونگ‌بوگ رو به نرمی به آغوش کشید : همش همین بود؟ فوران لحظه ای احساسات؟

یونگ‌بوگ بوسه ای عمیق روی شونه ی چان گذاشت و حلقه ی دست هاشو دور کمرش محکم کرد : عاشقتم.

چان نگاهشو به سایه های پشت در شفاف واگن داد : من هم عاشقتم... و نمی خوام برخلاف ارزش هات کاری کنم.

قدمی عقب رفت : چون فکر می کنم هر لحظه بقیه ی اعضای گروهمون ممکنه داخل بیان و فعلا وظیفه ی رئیس گروه اینه که نگران اون ها باشه!

یونگ‌بونگ خندید و سمت پنجره رفت تا دوباره کمی پردشو کنار بزنه.

حقیقت این بود که نمی خواست لب هاشو از لب هاش چان جدا کنه ، نه! می خواست عشقشو تا جایی که در توانشه به همراه اون مرد به اشتراک بذاره. اجازه بده به شیوه ی خودشون دوباره آتش بگیرن و ذوب بشن و دوباره از ابتدا!

جایگاهشو دوست داشت. جنگیدن برای آزادی رو حالا کنار چان می خواست. شاید در انتهای این جنگ فرصتی هم وجود داشت تا اون طور که چان می خواست اون و معشوقشو قبول کنن و بپذیرن.

در باز شد و این بار هیونجین بود که وارد کوپه می شد : زود تر رسیدین! همه چیز خوب بود؟

یونگ‌بوگ لبخندی زد : به لطف دقیق بودن شما و چان هیچ کدوم گیر نیفتادیم.

هیونجین لبخندی زد و ساکشو کف کوپه ی قطار گذاشت : چانگبین و مینجو چی؟

یونگ‌بوگ نگاه دیگه ای به پنجره انداخت : عجیبه. اونا نباید زود تر از ما می رسیدن؟ ولی بیاین نگران نشیم.

رو به چان و هیونجین لبخند زد : چانگبین هیونگ کارشو خوب بلده!

هیونجین دهنشو باز کرد اما بدون این که صدایی ازش خارج بشه ، دوباره لب هاشو به هم چسبوند. در حقیقت می خواست بگه که توی راه سوار شدن به قطار مینجو رو دیده. مینجوی مضطربی که احتمالا منتظر چانگبینه و اونقدر دلشوره که داره حتی متوجه حضور هیونجین نشده.

می خواست جلو بره و بپرسه چی شده! اما این کارو نکرد و در عوض به سرعت خودشو به واگن ورودی قطار رسوند. اگر اتفاقی برای مینجو و یا چانگبین می افتاد هیچ وقت خودشو بابت این خودداری نمی بخشید.

نشست تا چمدونشو زیر صندلی قطار جا کنه : اما این قطار حرکت می کنه؟

یونگ‌بوگ روی صندلیش نشست : نمی دونم... آدرسی که از مرکز موقت بهم دادنو توی جیب بیرونی چمدونم گذاشتم.اگر بهمون گفتن قطارو تخلیه کنیم فورا به اون جا میریم.

هیونجین سرشو تکون داد و روی صندلی نشست. پای راستشو روی پای دیگش انداخت اما هنوز هم نمی تونست ذهنشو از روی مینجویی که در حال جویدن ناخن انگشت شستش بود حرکت بده.

جلوی خودشو گرفت که کار مینجو رو تکرار نکنه : خیلی از مردم چینی احتمالا فرار کردن. ولی بقیه ی مسافر ها به نظر می رسه همگی سوار شدن.

چان به پنجره تکیه داده بود و نمی تونست نگاهشو از شیشه ی شفاف در کوپه بگیره. حتی در این حالت هم نمی دونست. خودشه که بیشتر نگران مینجو و چانگبینه و یا... نگران اضطرابیه که یونگ‌بوگ متحمل میشه.

طولی نکشید که در کوپه باز شد و چانگبین با لبخند مینجویی که رو که چهره ای اخم آلود به خودش گرفته بود به داخل هل داد و نفس راحتی کشید.

یونگ‌بوگ نگاهی تیز به هر دو انداخت تا مطمئن بشه سالمن : چرا دیر کردین؟

چانگبین صاف ایستاد و دستی بین موهاش کشید : فکر کردین چه طور تونستید سوار قطار بشین؟! فقط از لغو شدن این سفر جلوگیری کردم و اومدم!

به جز مینجو ، همگی با چشمانی پر از تعجب بهش زل زدن و چانگبین اجازه داد تا صدای بوق مهیب قطار تبدیل به نقطه ی شروع داستان جذابش بشه.

Sharon MelodyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora