Ep 68 : Painful Gift

30 6 6
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 68 : Painful Gift
Author's pov

می دونید چرا انسان ها بعد از مرگشون تناسخ می کنن؟ گذاشتن غم سنگینی رو دوش عزیزانشون ، باعث میشه بخوان حداقل کاری که برای خوشحال کردن حتی افرادی ناشناس ازشون برمیاد رو به انجام برسونن. کاری مثل تولد.
***

هیونجین ، حتی نمی خواست فرصتی برای نفس تازه کردن بگیره.

بازوی مینجو رو بی مهابا چنگ زد : باید بریم!

چشم های مینجو برای اولین بار ، بی هیچ روح درونی به نظر می رسید.

هیونجین همیشه چشم های دختری که احساسات متنوعش به مانند منظومه ای از ستارگان رنگارنگ می موند رو تحسین می کرد اما حالا... اون کهکشان خالی از هر گونه ستاره و سکنه ای ، تاریک و ترسناک بود!

هیونجین نگاهشو به مینهو داد.

اون مرد... مردد و بهت زده به نظر می رسید. شاید واقعا مهم نبود چقدر روحیه ی مبارز طلبی بالایی داری و یا درصد شجاعتش به چه عددی می رسه!

در نهایت افرادی مثل چانگبین و مینهو هم در برابر احساسات به زانو در می اومدن.

صدای هیونجین مثل یک زنگ هشدار بود : باید مینجو رو به جای امنی ببریم!

مینجو با صدایی زبر شده از بغض جواب داد : مکانی که درش آسایش دارم کنار همسرمه!

و با همون تار هایی که وزن سنگینی از اشک های رها نشده رو تحمل می کردن ، بار ها اسم همسرشو فریاد زد.

ناخودآگاه بود اما هیونجین اخم شدیدی به پیشونیش راه داده و بازوی مینجو رو با تمام وجود فشرد : داره دیر میشه!

مینهو اما برخلاف عجله ای که در حال کلافه کردن شاهزاده بود ، پلکی زد و دست هاشو روی شونه های مینجو گذاشت : برگرد خونه... چانگبین رو به زودی برمی گردونم.

حالا صدای مینجو به گوش هر رهگذری همانند شیون بود : به خاطر من از قطار پایین پرید و داره به سمت من میاد! من باید کجا برم؟

مینهو... می خواست همین حالا به اون زمین خشک بدوه و چانگبینو در آغوش بگیره. تا لحظه ای که مطمئن بشه آرامش داره رهاش نکنه و یا... شاید هم دلش می خواست تا ابد اون دو نفر رو در یکی از اتاق های کلابش زندانی کنه. دوست داشت مینجو رو از این جا دور کنه و با خیال راحت به جنگ بره اما می دونست که تا وقتی خواهرش اون جا ایستاده... باید کنار باقی مونده و ازش محافظت کنه.

و هیونجین ، حالا باید از مینهو قطع امید می کرد.
نگاهی به سربازان ژاپنی که حالا به دنبال یونگ‌بوگ بودن انداخت.

این بار محکم شونه های مینجو رو فشار داد : تو این جا چانگبینو می بینی؟

دوقلوها همزمان به محوطه ی آشفته ی بین قطار و سکو نگاهی انداختن. در نگاه اول... چانگبین به نظر غیب شده بود.

هیونجین بار دیگه شونه های دخترک رو تکون داد تا توجهشو به خودش جلب کنه : پس تو با من برمیگردی تا مینهو هم چانگبینو برگردونه!

و هیونجین نیازی نداشت منتظر جواب مینجو بمونه.

خم شد تا زیر زانوان دخترک رو بگیره اما مینجو قدمی فرز تر بود.

حالا به سمت لبه ی سکو می دوید و اسم چانگبین رو صدا می زد.

هیونجین هیچ وقت... مینجو رو این شکلی ندیده بود. حتی وقتی دخترک در سفر شانگهای خودش رو به شکل پسر ها درآورده بود! هنوز هم آراستگی وجودی داشت اما حالا...

موهای بافته شده ی مینجو بعد از درگیری های بدنی کوچک با مینهو و هیونجین از قاب اصلیش بیرون زده و گره هانبوکش کج شده بود.

حتی موقع پایین رفتن از سکو ، دخترک یکی از کفش های زیبا و سنتیشو پشت سر جا گذاشت.

مینهو دم عمیقی گرفت : میرم دنبالش... میتونی مراقب چان و یونگ‌بوگ باشی؟

هیونجین سری تکون داد اما در واقع نمی دونست در حال دادن جواب مثبت به چه درخواستیه.

مینجو کله‌شق تر از همیشه با پای خودش به وسط میدون جنگ رفته بود و به نظر می رسید که از هیونجین کاری به جز مشت کردن انگشت های در حال لرزشش برنمیاد.
***

مینجو ، همیشه جوراب های سفید ساق کوتاهی می پوشید که مادرش در نوجوانی آداب رفو کردنشونو بهش یاد داده بود. حتی کنار مادربزرگش چندین جفت جوراب نو دوخته بود!

جورابی که اون روز پوشیده بود هم دست دوز خودش بود. می خواست برای غنچه جورابی نو و زمستونه بدوزه و از پارچه ی اضافه اومده برای خودش و همسرش هم جوراب های سفید و تازه ای درست کرده بود.

جورابی که حالا مهمون چمن های شکسته و گل خشک می شد.

با احساس درد شدیدی زیر شکمش بالاخره ایستاد. صورتش از عرق خیس شده و تار های موهاش به صورتش چسبیده بود. در چنین شرایطی... نیاز به گریه نبود!

دستشو روی شکمش گذاشت : فقط یکم دیگه! تحمل کن... باید بابا رو پیدا کنیم...

بار دیگه چانگبین رو صدا زد و این بار ، در جواب صدایی شنید.

سرش رو با لبخندی خسته به سمت منبع صدا چرخوند.

چانگبین با قدم های بسیار ضعیفی در حال نزدیک شدن بهش بود.

زخمی بود. درد داشت و آسیب دیده بود! پس مینجو می تونست به سمتش بدوه!

چشم هاشو روی هم فشار داد تا به دردی که می دونست بیشتر از درد چانگبین نیست غلبه کرده و بدوه تا فاصله ی بینشون پر بشه.

به صدا های پشت سرش توجه نمی کرد‌. مینهو بود یا شاهزاده هیونجین؟

در این لحظه مینجو گذشته رو رها کرده بود. و یا شاید بذر دلتنگی گذشته بهش قدرت می داد تا بدوه. در این لحظه مینجو آینده رو فراموش کرده بود. و یا شاید خوف از پریشانی آینده بهش نیرویی برای همواره دویدن در راهی که پایانی جز مرگ نداشت ، می داد.

چانگبین ، درد شدیدی در ساق پاش احساس می کرد. برای برداشتن هر قدم از تک تک اعضای وجودش کمک می گرفت و تلاش می کرد تا قدم آخرش نباشه. باید همسرشو به آغوش می کشید و...

با صدای شلیک بارانی از گلوله های آتشین ، سر کشید تا مطمئن بشه یونگ‌بوگ و چان هنوز هم سالمن! مینجو ، پشت سرش مینهو و شاهزاده ی باارزششون چی؟

مردم بی گناهی که مثل گله ای مورچه ها در تلاش بودن تا فرار کنن و یا در خودشون جمع شده و دست هاشونو محافظ گوش هاشون کرده بودن چی؟

صدای شیرین معشوقش به نظر از زندگی دیگه ای به گوش می رسید : چانگبین‌آ!

شاید هدف اون گلوله های شیطانی خودش بود. از اون جایی که حتی برداشتن یک قدم دیگه در این دنیا غیرممکن به نظر می رسید.

بدون این که قادر به حفظ تعادلش باشه ، حالا روی زمین افتاده بود. به سختی نفس می کشید اما باید به زبون می آورد. حداقل یک بار دیگه.

مینجو ، نمی تونست تصویری که جلوی چشم هاش رقم خورد رو باور کنه. با وجود تمام دشواری ها چانگبین همیشه سعی کرد بود به طرفش بیاد اما حالا... می خواست بایسته؟

خودش رو به جسم بی جان چانگبین رسوند و دست هاشو دو طرف صورتش گذاشت : حالت خوبه؟ فورا پزشکو خبر می کنم! باید برگردیم کلاب شارون!

چانگبین تک خنده ای کرد و دستشو روی یکی از دست های مینجو گذاشت : باید بدونی که... تمام عمرم... عاشقت بودم.

و حالا اشک دوباره به چشم های مینجو راه پیدا کرده بود : و از این به بعد چی؟

چانگبین لبخند ملیحی زد. شاید حس می کرد اگر فقط دهانشو برای بیان یک کلمه ی دیگه باز کنه ، تمام قدرتی که براش باقی مونده از بین میره و حتی نمی تونه از لحظات آخری که قادر به مشاهده ی چهره ی بی نظیر مینجوئه لذت کافی رو ببره.

مینجو در بین سیل اشک هایی که راحتش نمی گذاشت ، ادامه داد : فقط یکم دیگه... یکم تحمل کن!

سرشو برگردوند تا برادرشو صدا کنه اما فشار دست چانگبین باعث شد حتی قبل از دیدن مینهو بین مردمک های تارش ، سرشو برگردونه.

چانگبین به آرومی پلک زد : کنارم بمون... من خوبم.

مینجو دهانشو برای زدن حرف جدیدی باز کرد اما این بار صدای گلوله های پشت سر همی که با رهایی تمام از دخمه ی تنگ و تاریک اسلحه بیرون می اومد ، اجازه ی شکل گیری کلماتی جدید رو بهش نداد.

مینجو بی هیچ فکری انگشت هاشو روی گوش های چانگبین قرار داد اما چانگبین هنوز هم می شنید...

به عنوان آخرین صوتی که در این زندگی به گوش هاش رسید از یونگ‌بوگ بابت فریاد پرشورش سپاس‌گزار بود.

«زنده باد چوسان.»

***

پزشک همیشگی کلاب شارون ، شخصی که جیسونگ ، مینجو و یونگ‌بوگ رو نجات داده بود این بار به شدت ناامید و مایوس به نظر می رسید.

مینهو آب دهنشو قورت داد : خوب میشه مگه نه؟؟؟

حاضر بود حتی جمله ای به دروغ از اون مرد بشنوه.

مرد سفیدپوش سرشو با آرامش تکون داد : قبل از رسیدن به این جا... از دنیا رفتن.

مینهو به چهره ی آروم چانگبین و چشم های بستش نگاهی انداخت : منظورتون چیه؟

من و هیونجین نیم تمام راه تا این جا کولش کردیم! من گرماشو پشت کمرم حس می کردم! نه هنوزم حس می کنم!

پزشک دستشو روی آرنج مینهو گذاشت : متاسفم...

مینهو تک خنده ای کرد : نه!

با قدم های بلندی که کف پوش چوبی رو به لرزه در می آورد سمت چانگبین رفت : بلند شو! بلند شو و خلاف حرفشونو ثابت کن!!!

یقه ی پیراهن اون مرد رو در دست گرفته بود اما بیشتر کشیدنش شاید فقط... موجب پاره شدنش می شد.

بین سکوت طولانی طبقه ی سوم کلاب شارون ، فریاد های بلند مینهو برای بیدار کردن چانگبین نه فقط گوش تمام افرادی که اون جا بودن ، بلکه تمام پنجره ها رو هم سوراخ می کرد.

یونگ‌بوگ دستشو دراز کرد تا پیراهن چان رو لمس کنه : منظورشون چیه؟

چان لب هاشو به هم فشرد. پسرکی که با معصومیت تمام اینو ازش می پرسید هیچ شباهتی به مبارزی که فقط چندین ساعت پیش ، بعد از مشاهده ی زمین خوردن هیونگش سربازان ژاپنی رو قتل عام کرده بود... نداشت.

چان جا خورده بود اما صدای شلیک هایی رگباری دقیقا از بالای سرش اجازه نمی داد به هیچ چیز فکر کنه.

ذهنش خالی بود. و بعد از پایین پریدن معشوقش ، فقط یک چیزو می دونست. قبل از اومدن سرباز های دیگه باید پنهانش می کرد.

به سختی یونگ‌بوگی که در تلاش برای رفتن به سمت چانگبین بود رو تا کلاب کشونده بود. و حالا...

چان دهانشو باز کرد : یونگ‌بوگ‌آ...

یونگ‌بوگ بار دیگه پلک زد : ما باید با قطار بعدی فرار کنیم! من ، تو ، هیونجین نیم و چانگبین هیونگ!

چان می ترسید. از هر لحظه ای که ممکن بود دقیقا رو به روی چشم های یونگ‌بوگ سقوط کنه می ترسید و...

از شدت ترکیدن بعض قلبش خودش هم به تعجب نشست.

روی زمین نشست و با هر فریاد رنج آوری از سمت مینهو همراهی کرد.

چانگبین هیونگ... حالا دیگه بینشون وجود نداشت. تا چند ساعت دیگه تبدیل به یک خاکستر و یک خاطره می شد. حالا شخصی که در حد مرگ براش احترام قائل بود... به خاک پیوسته بود.

یونگ‌بوگ اما نگاهشو از چان گرفت و به جیسونگ داد. شاید جیسونگ جواب سوالشو می دونست.

پسرکی که با چهره ای بهت زده و رنگ پریده تر از حتی چانگبین هیونگ! به تختی که اون مرد رو روش خوابونده بودن زل زده بود.

یونگ‌بوگ دستشو روی شونه ی جیسونگ گذاشت : تو می دونی چی میگن؟

جیسونگ به آرومی پلک زد : چانگبین هیونگ از بین رفته.

بی هیچ صدایی قطرات اشک صورت پسرک رو پر می کردن اما گوش های زنگ زده ی یونگ‌بوگ هنوز هم چیزی نمی شنید.

رو به شاهزاده کرد : سرورم!

هیونجین سرشو بالا آورد و نگاهی بهش انداخت.

اون مرد اشک نمی ریخت. در عوض... با چشم هایی عصبانی بهش چشم دوخته بود.

نگاهشو از یونگ‌بوگ گرفت و به جایی پشت سر پسرک داد.

پسرک دورگه برگشت تا شاهد منظره ای که هیونجین نیم رو عصبانی کرده ، باشه.

مینجو ، در انتهای اتاق ، روی زمین نشسته و به پرده ای خیره شده بود که جلوی نور شدید آفتاب ظهرگاهی رو می گرفت.

دست هاشو روی زانوانش حلقه کرده و به نظر می رسید که برای همیشه از چنین حقیقتی آگاه شده.

پرده ای مخملی و جاودانه حالا روی زندگیش افتاده بود.

یونگ‌بوگ پلک زد : نویی!

لبخند کوچکی روی لب های مینجو شکل گرفت : یونگ‌بوگ‌آ! می بینی؟ در آخر عشق هم به چنین پایانی ختم میشه. حتی اگر قراری ابدی با هم بسته باشید.

تمام حاضرین در اون اتاق ، قلب شکستشون رو با اشک هاشون ترمیم می کردن. شاید سیلی از بارون قلبشونو مورد ضربت قراره داده و شکسته بود و اگر اشک می ریختن... شاید بعد از مدت ها آبی جاری بین تکه های قلبشون از بین می رفت و در نهایت اون ها دوباره کنار هم قرار می گرفتن و یونگ‌بوگ! به هیچ وجه از این دسته مستثنی نبود فقط...
می دونست که حتی یک قطره ی اشک هم یعنی باور به فقدان وجود هیونگش در چنین دنیایی.

یونگ‌بوگ چشم هاشو بست. دوست داشت فرار کنه. دوست داشت چشم هاشو باز کنه و در دنیای جدیدی باشه.

یونگ‌بوگ... انسان های زیادی رو کشته و گناهکار بود! اما... به هیچ وجه حاضر نمی شد تقاص گناهانشو با چنین دردی بده. این نمی تونست حقیقی باشه!

بار ها و بار ها اگر دوباره در چنین دوره ای متولد می شد ، بی هیچ شکی برای کشورش مبارزه می کرد و قسم می خورد که جونشو برای این جنگ بگذره و اما...

این بار بود که درد سنگین این عهد رو با تک تک ذراتی که قلبشو شکل می داد احساس می کرد.
باید آرزو می کرد همه ی این ها فقط یک خواب باشه؟

حتی در خواب هم نمی خواست به تماشای چنین کابوسی بشینه.

چشم هاشو با امیدی به دیدار جهانی نوشکفته باز کرد و در مقابل مردمک های رنگ روشنش ، زندگی نوآغازی رو رویت کرد.

آبی جاری روی کف پوش که خبر از تولدی تازه می داد.

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now