Ep 43 : Endless Tragedy

16 6 0
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 43 : Endless Tragedy
Author’s pov

دنبال نقطه ای در زندگی گشتن برای خوشحال بودن تا ابد ، بی فایدست. فقط باید از ابتدا بپذریم که زندگی مجموعه ای از خوشحالی های غیر قابل پیشبینی و بدشگونی های ناخوانده است.
***

مرد با خوشحالی تعدادی آبنبات لوله ای دراز و سفید رنگ خرید. پارچه ای که فروشنده دور آبنبات ها پیچیده بود رو محکم نگه داشت و با لبخندی که نمی تونست مانعش بشه ، سرشو برای افراد آشنای بازار خم کرد.

با قدم های تند از بازار بیرون اومد. هنوز هم تا خونه راه زیادی بود اما دوست داشت زود تر آبنبات هایی که وجودشو خنک می کرد به خانوادش برسونه. وقتی بچه بود حتی نمی تونست زیاد ازشون بخوره و حالا...

فرزندانش هم احتمالا تا به حال این آبنبات ها رو امتحان نکرده بودن. نه چون مثل پدرشون اکثر اوقات پولی برای خریدنش نداشتن ، بلکه چون آبنبات ها و شیرینی های خارجی زیادی وجود داشت که مینجو و مینهو عاشقشون بودن. اونقدر که فرصتی به آبنبات های بی زرق و برق زنان پیر دست فروش بازار نمی رسید.

با خنده وارد حیاط خونه شد و به سرعت سمت پسر و دخترش رفت که از شدت گرما زیر سایه ی درخت دراز کشیده و هر از مدتی پارچه ای خیس روی صورتشون می ذاشتن.

روی تخته ی چوبی کنار فرزندانش نشست : براتون آبنبات خریدم.

توجه مینجو کمی جلب شد : چه طعمی؟

پدرش پارچه رو باز کرد و یکی از آبنبات ها رو سمت دخترک نوجوون گرفت : طعم خنک کننده ی مخصوص تابستون.

مینجو با تعجب نشست و آبنبات لوله ای رو از پدرش گرفت و شروع به مکیدنش کرد.

مینهو با این که حرف پدرشو باور نداشت پارچه رو از روی صورتش کنار زد تا شاهد اولین واکنش مینجو باشه.

مینجو ابرو هاشو به هم نزدیک کرد : طعمی عجیبی داره.

دوباره اون استوانه ی سفیدو بین لب هاش گرفت و شروع به میکدنش کرد : ولی واقعا توی گلوم احساس خنکی می کنم!

مرد خندید و یکی از آبنبات ها رو هم سمت مینهو گرفت : بیا! خنکت می کنه.

مینهو با تردید روی تخته ی چوبی نشست : واقعا؟

پدرش خندید : امتحانش کن.

پسرک که از شدت گرما بند دور هانبوکشو باز کرده بود ، بعد از کمی تامل آبنبات رو از پدرش گرفت و با چهره ای که به نظر ناراضی می رسید ، نوک زبونشو بهش زد.

مینجو کف دستشو سمت پدرش گرفت : میشه یکی برای چانگبین اورابونی ببرم؟

پدرش یکی از استوانه های شیرین رو کف دستش گذاشت : البته!

پارچه رو دوباره دور آبنبات ها کشید : میرم تا به مادرتون هم یکی از اینا بدم!

با قدم دو سمت اتاق مشترک با همسرش رفت. با ذوق در کشویی رو باز کرد : مین‌یویا!

زن جوان با لبخند نگاهشو از کتابی که در حالش خوندنش بود گرفت : برگشتی؟ بیرون خیلی گرم بود مگه نه؟

مرد درو پشت سرش بست : این جا خیلی خنکه.

پارچه ی آبنبات ها رو روی میز مین‌یو گذاشت و روی تشک نرم کنارش نشست.

مین‌یو لبخند زیبایی زد و دستشو روی گونه ی همسرش گذاشت : متشکرم.

شوهرش ، سه‌جون ، بند زیر کلا توری مشکیشو باز کرد : وقتی بچه بودم نمی تونستم خیلی ازشون بخورم. اون موقع برام خیلی گرون بودن.

مین‌یو کلاه همسرشو با ملایمت برداشت و طرف دیگه ی میز قرار داد. آستین هانبوکشو روی گردن سه‌جون کشید تا خیسی گردنشو بگیره : الان می تونی هر چقدر که بخوای ازشون بخری.

سه‌جون دستشو پشت گردنش کشید : من برای خوردن این آبنباتا زیادی بزرگ شدم. ولی تعداد زیادی ازش خریدم تا به بچه هایی که توی بازار پرسه می زنن بدم.

مین‌یو در حالی که لبخندی به زیبایی صورتش می زد ، دو عدد از آبنبات های لوله ای رو برداشت : بهترین کار ممکنو کردی!

سه‌جون آبنباتو از دست همسرش گرفت و با خنده ای کهنه بهش خیره شد : امیدوارم اون بچه ها هم مثل من شانس بیارن و عاشق دختری مثل تو بشن.

مین‌یو ضربه ای آروم به بازوی همسرش زد و شروع به خوردن آبنباتش کرد.

با شنیده شدن صدای در کشویی هر دو نگاهشونو به پسرشون مینهو ، که بند دور هانبوکشو شل تر از همیشه بسته بود دادن.

مینهو کف دستشو به لبه در تیکه داد. پدر و مادرش... متفاوت بودن. شاید خیلی وقت نبود که متوجهش شده بود. وقتی هنوز سنی نداشت فکر می کرد عادی باشه اما به مرور فهمید که تقریبا هیچ کجای پایتخت زوج های اشراف زاده تا به این حد با هم صمیمی و نزدیک نیستن. در حقیقت مینهو احساسی به نام عشق رو بین والدینش می دید و حس می کرد!

شاید چون پدرش از خانواده ای اشراف زاده نبود.
مادربزرگش بیشتر از صد بار داستان آشنایی و عاشقی پدر و مادرشو برای اون و مینجو تعریف کرده بود. همیشه با هیجان می گفت که چه طور به همراه شوهرش به شدت با ازدواج دخترشون مخالف بودن چون سه‌جون یتیم بوده و دارایی خاصی نداشته. با چشم پوشی از این که حتی اشراف زاده نیست!

سه‌جون از نوجوانی روی زمین های کشاورزی انبوه پدربزرگ مادری بچه ها کار می کرد.

مادربزرگشون بی انصاف نبود و پشت سر هم پرتلاش بودن اون پسر و چهره ی خوش سیماشو تحسین می کرد. اما... حتی این طور هم نمی تونست مناسب ازدواج با مین‌‌یو تنها فرزند اون ها باشه‌.

اما در نهایت عشق پیروز شده بود. حالا بعد از حدود پانزده سال ، سه‌جون هم صاحب زمین های زیادی شده و در بین اشراف زادگان از احترام نسبی برخوردار بود.

مینهو هم دوست داشت که مثل پدرش عاشق بشه و همانند مادرش عاشقی کنه. مثل پدرش بعد از گذشت سال ها هم هنوز اون دخترو ارزشمند بدونه و مثل مادرش همیشه به همسر آیندش مثل یک هدیه فکر کنه.

تک خنده ای کرد : می خواستم بگم که میرم به بازار تا کمی پینگسو بخرم ولی حالا فکر می کنم که اگر هنگام عصر همگی با هم بریم ایده ی بهتری باشه!

مینهو ، عاشق خانوادش بود. مادربزرگش ، پدر و مادرش و خواهر دوقلوش. عاشق تک تک اون ها بود و نمی تونست حتی یک روز بدون اون ها رو تصور کنه.
***

صدای پیرزن از صدای تیر هایی که بیرون از خونه زده می شد بلند تر بود : حق ندارید از خونه بیرون برید!

مینجو و مینهو ، با درماندگی نگاهی به هم انداختن. مادربزرگشون به نظر جدی می رسید اما با وجود انقلابی که داشت بیرون از خونه اتفاق می افتاد و پدر و مادری که هنوز به خونه برنگشته بودن ، آروم و قرار گرفتن اون دو بچه غیر ممکن بود.

مادر مین‌یو ، با این که سنی ازش گذشته بود هنوز هم قوی بود. بعد از ممنوع الخروج کردن نوه هاش از اتاقشون ، حالا به دنبال خدمتکار های خونه رفت تا آرومشون کنه و البته که نمی تونست در حیاط رو قفل کنه. هر لحظه ممکن بود دختر و یا دامادش و یا حتی یک زخمی بخواد بهشون پناه بیاره!

مینهو نمی تونست دست از جویدن لبش برداره : فکر می کنی پدر و مادر خوبن؟

هر دو به اتفاق به این نتیجه رسیده بودن که حداقل در کشویی اتاقشونو باز بذارن. سرمای زمستونی که داخل می اومد شبیه نسیم ترسناکی می موند که فقط صدای وحشتناکی داره و در نهایت باعث لرزششون میشه.

مینجو انگشت های هر دو دستشو بین هم حلقه کرد : خوبن! باید خوب باشن!

مینهو چشم هاشو بست و سرشو به پشتی دیوار اتاق تکیه داد : از ژاپنی ها متنفرم!

مینجو اخم کرد : منم! نزدیک به ده سال میشه که چوسانو گرفتن. وقتشه که بیرونشون کنیم!

مینهو دستشو بین موهاش برد : ولی مردم دارن کشته میشن. چه طور می تونیم بیرونشون کنیم؟

چهره ی مینجو دوباره حالت نگرانی به خودش گرفت : هنوز نمی دونم...

مینهو دوباره پرسید : فکر می کنی پدر هم فعالیت های ضد ژاپنی داره؟

مینجو سرشو به طرفین تکون داد : فکر نمی کنم مادربزرگ چنین اجازه ای بهش بده.

مینهو با سرکشی پرسید : مادربزرگ قراره از کجا بفهمه؟

مینجو با آرامش پلک زد و نگاهشو به برادرش داد : می خوای وارد گروه های انقلابی و ارتش عدالت بشی؟

مینهو سرسری جواب داد : نمی دونم.

و در اون لحظه واقعا نمی دونست. نه تا زمانی که در چوبی خونه با شتاب زیادی باز و مادرش با نفس نفس و پیشبندی که آغشته به خون شده ، وارد خونه بشه.

مینهو و مینجو هر دو به سرعت از جاشون بلند شدن. نمی دونستن به خاطر توصیه های محکم مادربزرگشون بود و یا خونی بودن تمام هیکل مادر پزشکشون ولی نمی تونستن از جا تکون بخورن.

مینهو از خودش متنفر بود که اون لحظه آرزو کرد کاش لباس های مادرش به خون بیمار ها آغشته باشه.

مین‌یو رو به دو تا از خدمتکار هاش کرد : فورا برید نزدیک درمانگاه من. دو بیمار خیلی فوری دارم اما کمک کمه!

مادربزرگ بچه ها سراسیمه سمت دخترش اومد : چی شده؟!

حواسش بود که در چوبی رو پشت سرش ببنده.

مین‌یو با نفس نفس توضیح داد : افراد زیادی تیر خوردن. تعداد پرستار ها خیلی کمه بازم به نیرو کمکی نیاز داریم.

مادربزرگ بعد از کمی تامل سر تکون داد : باشه. برگرد اما مراقب خودت باش.

مین‌یو به سرعت سرشو تکون داد. به سمت در خونه قدم برداشت اما قبل از خروج نگاهی به دو فرزندش که هنوز هم مات و مبهوت به نظر می رسیدن انداخت.

سمتشون دوید و دست هر دو رو گرفت : مادر و خواهر کوچک تر جیسونگ... زخمی شدن و زخمشون هم به شدت عمیقه. امیدوارم بتونم نجاتشون بدم. جیسونگو امشب با خودم به این جا میارم.

بازوی مینهو رو فشار داد و کوچک ترین توجهی به نشستن رد خونی که مینهو حتی صاحبشو نمی شناخت ، روی هانبوک ابریشمی و گرون قیمتش نکرد.

طولی نکشید که مادرشون و دو نفر از خدمتکار ها ، خونه رو ترک کردن و در دوباره بسته شد.

مینجو زمزمه کرد : امیدوارم نجات پیدا کنن...

اما مینهو می دونست که بخت شومش شروع شده. شاید به همون دلیل بود که بعد از اون هیچ وقت نتونست هانبوک بپوشه.
***

پدر و مادر مینهو ، مراسم بدرقه ی آبرومندی برای خانواده ی جیسونگ برگزار کردن. جیسونگ یک و یا شاید هم دو هفته مهمون اون ها بود اما نه حرف می زد و نه غذا می خورد.

شاید گاهی اوقات وقتی مینهو و مینجو کنارش می نشستن و به حرف می گرفتنش می تونست کمی غذا بخوره اما در کل ، عامل خاصی برای حواس پرتی جیسونگ وجود نداشت.

مینهو... نمی دونست چه حرفی بزنه و چه طور به دوستش آرامش بده. مثل همیشه اون و چانگبین ، جیسونگو با خودشون بیرون می بردن اما به نظر می رسید که روح از وجود اون پسرک بیرون کشیده شده. اون حتی گاهی بدون هیچ ترسی به ژاپنی ها حمله می کرد!

پدر مینهو هر بار دردسر های جیسونگ رو تا جایی که می تونست با زبون ریزی و رشوه حل می کرد. اما می دونست که مشکل این طور قابل حل نیست. حتی وجود مینهو هم از عصبانیت لبریز شده و قادر بود دوستشو درک کنه.

طولی نکشید که جیسونگ گفت می خواد توی بازار کار کنه و دیگه تمایلی به موندن توی خونه ی دوستش نداره. درسته که با مخالفت تمامی اعضای خانواده رو به رو شد اما در آخر پدر مینهو براش کار تهیه ی مواد غذایی برای غذاخوری ها رو در نظر گرفت و خوابگاه کوچکی که در شلوغ ترین نقطه ی کیونگ‌سونگ بود.

به این ترتیب به نظر می رسید کم کم همه چیز بالاخره داره آروم می گیره ، تا روزی که بازار به خاطر فرار یک چوسانی بعد از دزدی از خونه ی یکی از مقامات ژاپنی ، تحت حمله قرار گرفت.

سرباز های ژاپنی ، بچه های بی سرپرست داخل بازار رو تیربارون کردن و سه‌جون در راه محافظت از اون بچه ها در انتها جونشو از دست داد.

مینهو ، تا مدت ها نمی تونست لبخند پدرش حتی زمانی که خون بالا می آورد رو فراموش کنه. یا لرزش دست های پزشک حاذقی مثل مادرش که در برابر زخمی بودن عاشقش... به نظر هیچ کاری ازش بر نمی اومد.

بعد از مرگ بی بهای پدرش ، برای مینهو بار دیگه دنیا به رنگ خاکستری دراومد.

حتی وقتی مادربزرگ ، مادر و خواهرش توی معبد ، به مجسمه ی بودا تعظیم می کردن تا مطمئن بشن روح پدرشو به جایی خوب در زندگی بعدی می فرسته ، مینهو در حالی که سرشو به یکی از ستون های قرمز رنگ تکیه داد بود ، می دونست پدرش آروم نمی گیره حداقل نه تا وقتی تمام اون ژاپنی ها کشته بشن!

و البته که این فقط بهانه برای آروم کردن دل خودش بود.

مرگ پدرش بالاخره جرقه ای شد تا به دنبال یکی از گروه های فعالیت ضد ژاپن به همراه چانگبین و جیسونگ بگرده و طولی نکشید که اون ها تونستن گروه تازه تاسیس و مستقلی در کیونگ‌سونگ رو پیدا کنن. گروهی که افراد بسیار کمی داشت.

با توجه به سن کم اون سه نفر و بی تجربه بودنشون تقریبا هیچ کجا پذیرفته نمی شدن. اما این گروه - شاید به خاطر نیاز به اعضای بیشتر - هر سه ی اون ها رو پذیرفت و حتی آموزششون رو هم متقبل شد. گروهی که بعدا در مکانی به نام کلاب شارون گسترش پیدا کرد‌.

مینهو ، هر شب آگهی ها و روزنامه هایی که مخفیانه در رابطه با جنایات ژاپن در چوسان منتشر شده بود رو می خوند. خیلی براش مهم نبود که گیر بیفته. در این نقطه... هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست جلوی مینهو رو بگیره.

مینجو در اتاق برادر دوقلوشو با آرامش باز کرد : هنوز هم نخوابیدی؟

مینهو روزنامه ای که در حال خوندش بود رو تا زد : نه.

مینجو رو به روی برادرش نشست و دستشو دراز کرد تا روزنامه رو برداره : چی می خوندی؟

مینهو زود تر روزنامه رو برداشت و ضربه ای روی دست مینجو زد : هیچی!

مینجو دستشو عقب کشید و اخم کرد : می تونستی از زمانی که پدر فوت شده ، خیلی بداخلاق شدی؟ همه ی ما داریم سختی می کشیم. هم مادر و هم مادربزرگ! اما تو به جای این که حرف مادربزرگو گوش بدی و جای پدرو بگیری داری...

مینهو با صدای به نسبت بلندی حرف خواهرشو قطع کرد : من حتما باید زمین دار بشم؟ نمی خوام این کارو کنم!

مینجو با چشمانی که از اشک پر شده بود اتاق برادرشو ترک کرد.

مینهو آهی کشید. نمی خواست تبدیل به فرزند ناصالحی برای مادر عزیزش بشه اما... در راضی کردن خودش که همه چیز درست میشه ناتوان بود. وجودش با خشم پر شده و هنوز هم قادر نبود که بهش پیروز بشه. جایی که مینهو فکر می کرد با گذر زمان ، می تونه به خود حقیقیش برگرده ، هنوز یک قدم با پایان تراژدی فاصله داشت.
***

مینهو خسته تر از همیشه بعد از تمرین تیراندازی در کشویی اتاقشو باز کرد تا واردش بشه اما با دیدن مادربزرگش و کاغذ هایی که سراسر اتاق پخش شده بود ، برای لحظاتی بی حرکت باقی موند.

پیرزن با اخم خطاب به مینهو گفت : مینجو بهم گفت که اخیرا خیلی عجیب شدی! اومدم تا داخل اتاقت کمی عود و شمع بذارم ولی ببین توی کمدت چی پیدا کردم!

مینهو شونه هاشو بالا انداخت : چی پیدا کردین؟

مادربزرگ یکی از روز نامه هارو سمت ساق پای نوه ی پسریش پرتاب کرد : چقدر شمارو از این کار ها بازداشتم! ولی بازم باید بری سراغش؟ نمی دونی پدرت برای چی کشته شد؟

مینهو فریاد زد : می دونم! خیلی خوب می دونم و برای همینم این کارو می کنم! برای انتقام!

دست چروکیده ی زن دامن ابریشمیشو چنگ انداخت : تو با این کار ذره ذره خودتو میکشی.
مینهو پلک زد. گلوش به نظر خراش افتاده بود : مردن... بهتر از دیدن اینه که این سرزمین به دست ژاپنی های حروم زاده از بین میره.

با صدای فریاد یکی از خدمتکار ها هر دو ساکت شدن.

مینهو نیم نگاهی به خدمتکار انداخت. با توجه به لباسی که پوشیده بود حدس می زد یکی از پرستار های زیردست مادرش باشه : بانوی من! ارباب جوان!

مادربزرگ با لحن آرومی پرسید : چی شده؟

دخترک آب دهنشو به سختی قورت داد : فکر می کنم باید شخصا به درمانگاه بیاید.

مینهو هزار بار آرزو می کرد که کاش هیچ وقت به همراه خواهر و مادربزرگش به درمانگاه مادرش نرفته بود.

دیدن جسد غرق در خون مادرش توی هانبوک سفید ، اونم دقیقا جایی که پدرش از دنیا رفته بود ، نه برای مینهو و نه برای مینجو به هیچ وجه قابل باور نبود.

شنیدن اتفاقات زمانی سخت می شد که متوجه شدن این یک خودکشی بوده اونم بعد از مراجعه ی یک سرباز ژاپنی به درمانگاه و تجاوز به مادرش.

وقتی یکی از پرستار ها دامن هانبوک مادرشو بالا زده تا رد تجاوز خشونت آمیز اون سرباز ژاپنی رو به خانوادش نشون بده ، مینهو برگشت و پشتشو به شخصی کرد که حالا باید با قلبی سنگین روانه ی دنیای بعدیش می کرد.

ژاپنی ها... پدرشو کشته بودن. باعث خودکشی مادرش که بی نهایت عاشق پدرش بود شده بودن. حتی بعد از مرگ سه‌‌جون ، مین‌یو سعی کرد زنی قوی باقی بمونه اما به نظر می رسید که اون تجاوز... کل زندگی پاکشو به کثافت کشونده. مین‌یو نیاز داشت که در اون لحظه به آغوش سه‌جون برگرده و مینهو... اینو درک می کرد.

بدرقه ی مادرش خیلی ساده تر از بدرقه ی پدرش بود. مینهو خواهری که فقط گریه می کرد رو دلداری می داد و مادری که شوهر ، تنها فرزند و حتی دامادشو از دست داده بود ، به نظر باید برای خداحافظی با نوه های عزیزش آماده می شد.

شاید ده روز بعد از آتش زدن جسد مادرشون بود ، وقتی مادربزرگ مینهو رو به خلوتش صدا کرد.

مقدار زیادی پول و کاغذ روی میزش قرار داد : سند زمین های پدربزرگ و پدرته. و چندین ساختمون غربی و خونه های قدیمی. می سپرمش به تو. به همراه این پول که می تونی برای بودجه ی علیه مبارزه با ژاپن ازش استفاده کنی.

مینهو برای اولین بار بعد از مرگ پدرش ، چهره ای جز حالت غمیگن به خودش گرفت : چرا...

مادربزرگ نفس عمیقی کشید : منم به زودی این جا رو ترک می کنم. تو و مینجو باید بتونید از پس خودتون بربیاید. کار دیگه ای راه بنداز. کاری که بتونی شغل اصلیتو پشتش پنهان کنی.

مینهو لبشو گزید : شغل اصلی؟

مادربزرگ سرشو تکون داد : مبارز.

مینهو در عرض چند ماه از ساختمون بی استفاده ی پدربزرگش کلاب شارون رو ساخت. جایی که خودش ، چانگبین و جیسونگ و البته مینجو درش شروع به کار کردن.

مینهو و مینجو بعد از دو سال مادربزرگشونو هم به جایی منتقل کردن که والدینشون از قبل منتظر بودن و اون خونه رو به اشراف زاده هایی که تازه به کیونگ‌سونگ اومده بودن اجاره دادن و تصمیم گرفتن توی کلاب شارون بمونن.

اون روز ها خیلی دور اما خیلی نزدیک به نظر می رسید.

اون اخبار هنوز هم در گوش مینهو می پیچید.

هنوز هم راهشو کج می کرد تا از کنار درمانگاه سابق مادرش گذر نکنه.

هنوز هم... زخم روی قلب مینهو التیام پیدا نکرده بود و هنوز هم...

مینهو ذره ذره با انتقام تونسته بود آتیش وجودشو مهار کنه و باید این فرصتو به بقیه هم می داد. اون... تنها نبود. هزاران و شاید حتی میلیون ها نفر ، کنارش ایستاده و کینه ای مشابه داشتن. هزاران نفر با تمام وجود می خواستن که ژاپنی ها رو از این خاک بیرون کنن و در نهایت... موفق می شدن.

+++
Channel id : @Fanfiction_land
Author id : @LeeFlourish



Sharon MelodyWhere stories live. Discover now