Ep 55 : Truth Chest

18 9 0
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 55 : Truth Chest
Author's pov


هر انسانی یک جعبه ی پاندورا در جیبش داره. جعبه ای که همگی می بینیمش و از وجودش خبر داریم اما سمتش نمی ریم. اما با این حال اگر باز هم کسی خواست بازش کنه... به معنای پذیرفتن هر مسئولیتی بعد از یافتن حقیقته.
***

چانگبین شونه هاشو بالا انداخت : پولایی که این جا تو شانگهای جمع کرده بودمو همه به رئیس ایستگاه قطار دادم! بعد از این که شلیک کردید و همهمه شد منم سعی کردم خودمو سراسیمه نشون بدم و وارد دفترش شدم. فکر کنم توی چنین شرایطی این مقدار پول به راحتی تونست گمراهش کنه.

یونگ‌بوگ از حرکت قطار خوشحال بود اما نگرانی برای چانگبین به نظر اتمامی نداشت. نمی خواست ناامیدیش رو از این که چانگبین صورتشو به رئیس چینی ایستگاه قطار نشون داده به چهرش راه بده.

لبخند کوچکی زد : می دونستم حرکت قطار نمی تونه همین طوری و بدون دلیل باشه!

چانگبین نیشخندی زد : نمی خواستم خطر کنیم. موندن در شانگهای برابر بود با خطر بیشتر. خصوصا برای من.

هیونجین دستشو بین موهای بلندش کشید : اما رئیس ایستگاه چی؟ وقتی ژاپنی ها ازش بازجویی کنن که چرا اجازه ی حرکت قطار رو داده... ممکن نیست اسم تو رو به زبون بیاره؟

چانگبین تک خنده ای کرد : سرورم! اونقدر ها هم بی احتیاط نیستم. با نقاب رفتم و تفنگمو هم نشونش دادم. به علاوه اون رشوه ی منو قبول کرده! این یعنی همکاری با ارتش عدالت! قطعا نمی خواد به چنین چیزی اعتراف کنه.

یونگ‌بوگ نفس به نسبت راحتی کشید.

مینجو لبخند کوچکی زد : همین که حالا کنار مایی... حس می کنم می تونم ازت محافظت کنم.

چانگبین دست مینجو رو گرفت : حالا چه طور به قولی که دادم عمل کنم؟ هیچ کاری نکردن به نظر خیلی سخت میاد!

مینجو فورا گفت : هی! هیچ کاری نکردن؟! ما باید عروسی بگیریم و اتاق بچمونو آماده کنیم!

چانگبین سرشو تکون داد : درسته...

مینجو با چشم های باریک شده ای زمزمه کرد : نکنه موضوع به این مهمی یادت رفته بود؟

چانگبین دست هاشو بالا آورد و سعی کرد با تمام وجود از خودش دفاع کنه. در حالی که خودش و بقیه ی اعضای کوپه رو به خنده می انداخت.

حتی از دیدگاه هیونجین هم حالا به نظر هر چیزی سر جای خودش قرار گرفته بود. فقط کافی بود تا همگی اون ها به کلاب شارون برگردن. مثل همیشه روز ها مشغول جلسه های مخفیشون باشن و شب ها بین جشن های دیگران خودشونو جا بدن. گاهی اوقات روز ها به دلیل اجرای ماموریتی مضطرب باشن و گاهی اوقات از نگرانی برای آسیب دیدن هم به تکاپو بیفتن. گاهی هم مثل حالا... در کنار راه پرخطری که طی می کنن کمی... فقط کمی خوشحال باشن.

تک تک صورت هایی که هیونجین از نظر می گذروند فقط منتظر آزادی بودن. حتی خودش. هیچ کس منتظر اتفاق وحشت آور دیگه ای نبود اما شاید اون ها فراموش کرده بودن که قطار ماجراجوییشون از بین خونخوار ترین سال های تاریخ راهشو پیدا می کنه و جلو میره.
***

بالاخره ، وقتی که خورشید آسمون رو به رنگ آبی تیره زد ، قطار شانگهای در کیونگ‌سونگ متوقف شد. برخلاف مدت طولانی که هر پنج نفر با اضطرابی پنهان در کوپه ای کوچک گذرونده بودن ، حالا همگی با خوشحالی کف کفش هاشونو روی زمین متعلق به اجدادشون قرار می دادن.

هیونجین دست هاشو در هم قفل کرد و رو به بالا کشید : انگار بهار هنوزم کیونگ‌سونگو ترک نکرده. نگران بودم!

چانگبین برای لحظه ای چشم هاشو بست. مینجو با لبخندی تلخ کنارش ایستاد. می دونست چانگبین تا چه اندازه برای چوسان دلتنگ بوده و حالا... شاید زمانی بود که هر دو سال های زیادی در آرزوش بودن.

بازوی چانگبین رو با ملایمت گرفت و باعث شد تا پدر فرزندش نگاهی مهربانانه بهش بندازه.

هیونجین سعی می کرد به منظره ای که جلوی چشم هاش در حال رخ دادن بود چشم ندوزه. رو به دو همراه دیگش کرد : شما هم به کلاب میاید یا برمی گردید خونه؟

یونگ‌بوگ اشاره ای به چمدون پارچه ایش کرد : چیزایی هست که باید به مینهو هیونگ پس بدمو توی اتاقم مخفی کنم! بنابراین اول اون جا!

هیونجین سرشو تکون داد و جلوتر از همه راه افتاد. دلش نمی خواست نگاهش بی اختیار روی کسی سایه بندازه که دیگه هیچ تعلقی بهش نداشت. و یا در حقیقت دیگه نمی تونست تصور کنه روزی متعلق به خودش خواهد بود.

چانگبین و مینجو پشت سر هیونجین به راه افتادن و زوج مخفی هم پشت سر اون دو.

یونگ¬بوگ نفس عمیقی کشید : ممنونم.

چان با لبخند پرسید : برای این که توی این ماموریت فوق العاده عمل کردم؟

یونگ¬بوگ با خنده سرشو به طرفین تکون داد : به این علت که منظره ی فوق العاده ای نشونم دادی.

چان برای لحظه ای از حرکت ایستاد : خب پس منم باید تشکر کنم که همراهیم کردی؟

یونگ¬بوگ آرنج چان رو گرفت تا با قدم های خودش هماهنگش کنه : می دونی که برای این چنین حرفی نزدم! فقط این که توی اولین سفرم همراهیم کردی... باعث شد بتونم اعتماد به نفسمو حفظ کنم.

چان ابرو هاشو بالا برد : من که قول دادم!

یونگ‌بوگ با مکث پرسید : اوم؟!

چان لبخندی محو زد : قول دادم همیشه همراهت باشم.

یونگ‌بوگ با چشمانی که به شادی لحظه ی قبل نبود زمزمه کرد : اون قول خطرناکیه.

چان دست یونگ‌بوگ رو گرفت : بهم اعتماد نداری؟ حتی اگر قرار باشه بمیرمم بهش عمل می کنم.

یونگ‌بوگ نگاهشو از چان گرفت : اگر بمیری دیگه نمی تونی بهش عمل کنی!

چان سرشو تکون داد : برای همین اینو میگم. حتی اگر مقدر شده باشه که بمیرم فقط به خاطر قولی که بهت دادم از مرگ فرار می کنم.

یونگ‌بوگ تک خنده ی شیرینی کرد : میگن هر کسی از سرنوشتی که آسمون براش در نظر گرفته فرار کنه مجازات میشه!

چان خودشو به یونگ‌بونگ نزدیک کرد : حتی مجازات آسمونم نمی تونه منو از عاشقت بودن منصرف کنه.

حالا می شد احساس متفاوتی رو بین مردمک های یونگ‌بوگ پیدا کرد. حسی که فقط چان دیده بود ، می دید و قادر به دیدنش بود. حسی که شاید می شد با بی باکی چان در برابر مجازات آسمان ها یکی دونستش. حسی به نام عشق.

یونگ‌بوگ با خودش فکر کرد. چان اشتباه نمی گفت. سرنوشت هیچ یک از اون ها به کام مرگ رفتن زیر فشار تیغه ی ژاپنی ها نبود. حتی اگر این سرنوشتی بود که آسمان ها براشون مقدر کرده بودن ، یونگ‌بوگ و تمام مردمی که به خاطر آزادی خاکشون می جنگیدن نمی تونستن تسلیم بشن. حتی اگر در زندگی های بعدی به سختی می افتادن... قادر نبودن بی هیچ مقاومتی در برابر چنین بی عدالتی مقدسی ساکت بمونن و بپذیرنش. و یونگ‌بوگ شاید فقط به خاطر این سرکشی نفس می کشید و احساس زنده بودن می کرد.

در خیابونی که چان و یونگ‌بوگ برای اولین بار هم دیگه رو ملاقات کرده بودن ، نور به کندی راه سنگی رو روشن کرد و کرکره ی مغازه ها به آرومی بالا رفتن.

کلاب شارون مثل هر صبح دیگری جشن شب گذشته رو به خاک سپرده و روشنایی مرده رو نوید می داد.

چانگبین در چند قدمی در اتاق مینهو ، چمدون هایی که حمل می کرد رو روی زمین قرار داد : خوشحالم که این جا هیچ تغییری نکرده!

به سمت اتاق مینهو رفت و به آرومی در زد. بعد از چند لحظه در اتاق رو باز کرد و همون طور که انتظار داشت ، با دوست قدیمیش مینهو رو به رو شد که کمی... فقط کمی! تعجب کرده بود.

چانگبین با خنده به سمتش رفت : گاهی اوقات فکر می کنم احساسات نداری!

مینهو قهوه ی صبحگاهیشو رها کرد و از روی صندلیش بلند شد : اگر داشتم ممکن بود این جا زندانیت کنم!

از پشت میزش بیرون اومد و جلوی چانگبین ایستاد. چانگبین... بعد از مینجو تنها کسی بود که براش باقی مونده بود.

چانگبین لبخندی زد و دست هاشو دور بدن مینهو حلقه کرد : من تا لبخند تو به خاطر دایی شدنتو نبینم نمی میرم!

مینهو دست هاشو پشت کمر چانگبین گذاشت : لبخند من و نه صورت فرزندت؟

چانگبین کمی سرشو عقب برد : چون مطمئنم که اون کوچولو با دیدن خنده ی تو به خنده میاد.

مینهو نگاهشو از چانگبینی که فاصله ای تا ریختن اشک هاش نداشت گرفت و به در اتاقش داد : همه اومدن؟

شاید هر کسی به جز مینجو با فرار بی قرار مینهو از هر گونه شرایط احساسی همراهی می کرد. چانگبین نفس عمیقی کشید و با صدای بلندی جواب داد : البته!

مینجو ، هیونجین ، چان و یونگ‌بوگ همگی داخل دفتر رئیسشون شدن.

مینهو دم عمیقی گرفت : همه چیز خوب پیش رفت؟

یونگ‌بوگ پشت چشم هاشو نازک کرد : رئیس لی! در مورد من چی فکرد کردی؟

مینهو لبخند کوچکی زد و روزنامه ی روی میزشو سمت یونگ‌بوگ گرفت : خبر آتشی که راه انداختین زود تر از خودتون به این جا رسیده!

یونگ‌بوگ با کمی تردید روزنامه رو از مینهو گرفت. یکی از روزنامه های ممنوعه ای بود که ارتش عدالت چاپ می کرد و یونگ‌بوگ قادر به روان خوندن عنوانش بود. عنوانی که نشون می داد ژنرال تامورا کشته شده و ماموریت اون ها موفقیت آمیز بوده.

خنده ای از روی ذوق کرد و روزنامه رو به بقیه ی اعضای گروه نشون داد.

مینهو دستشو توی جیب شلوارش فرود برد و منتظر شد تا خوشحالی گروه کوچکی که به شانگهای فرستاده بود برای مدتی آروم بشه.

رو به مینجو کرد : و یک قانون شکن...

مینجو لبخندشو قورت داد : من... از شناسنامت استفاده ای نکردم... من...

چانگبین جلوی مینجو ایستاد : من مراقبش بودم!

مینجو گردنشو کمی کج کرد تا بتونه از پشت تن همسرش ، صورت برادرشو ببینه.

مینهو به نظر عصبانی نمی رسید اما بازخواست باید انجام می شد.

رو به یونگ‌بوگ کرد : بابتش تو رو سرزنش می کنم. باید مینجو رو بر می گردوندی.

یونگ‌بوگ با خنده شونه هاشو بالا انداخت : نمی تونم مانع خواسته ی یکی از اعضای گروه برای مبارزه بشم!

مینهو آهی کشید : باید همتونو تعلیق کنم.

رو به هیونجین کرد : حتما خسته شدین. برید بالا و استراحت کنید. میگم براتون صبحونه آماده کنن و وسایلتونو بیارن.

مخاطب بعدی چان و یونگ‌بوگ بودن : شما بر می گردید خونه؟

یونگ‌بوگ سرشو تکون داد : دلم برای پدرم تنگ شده. اومدم تا اسلحمو تحویل بدم و برگردم.

مینهو سرشو تکون داد : پس دوباره امشب همتونو سر کار می بینم. به جز مینجو و چانگبین که واقعا تعلیق هستن.

چانگبین با لحن شیطونی پرسید : اگر این  کارو کنی بقیه نمیگن که به اعضای خانوادش استراحت داده؟

مینهو لبخند کوچکی زد : هیچ کس به اجبار این جا نیست پس حتی اگر چنین خبری پخش هم بشه بقیه متوجه نافرمانی های بیش از اندازتون میشن!
بعد از زدن این حرف به سالن اصلی رفت تا یکی از خدمتکار ها رو صدا کنه و فقط... خودش می دونست بعد از روز ها چه بار سنگینی با بازگشت عزیزانش ، قلبشو ترک کرده.
***
یونگ‌بوگ بعد از به سختی جدا شدن از چان ، به سمت کارگاه نجاری دوید. به میزان غیر قابل وصفی دلتنگ پدرش بود.

بعد از ورود به کارگاه چمدونشو روی زمین گذاشت و به سمت سالن اصلی رفت : پدرجان!

پدرش مثل همیشه با لباسی ساده و سفید بدنشو پوشونده و رو به روی انبوه چوب هایی که منتظر شکل گرفتن بودن ایستاده بود. با خنده پدرشو به آغوش کشید.

مرد نجار خندید و تن ظریف پسرشو با ملایمت بغل کرد : تو کی برگشتی؟

یونگ‌بوگ سرشو به سینه ی پدرش فشرد : همین الان!

مرد دستشو روی موهای بور پسرکش کشید : حتما خیلی خسته ای.

یونگ‌بوگ عقب رفت و دست هاشو پدرشو گرفت : نه! دلم برای صبحونه ی خودمون تنگ شده.

انگشت هاشو نوازش وار روی دست های پدرش کشید : تازه شروع به کار کردی؟

پدر یونگ‌بوگ لبخندی زد : تازه می خواستم این کارو بکنم اما منصرف شدم.

یونگ‌بوگ لبخند روشنی زد : برای صبحونه خوردن با من؟

مرد میانسال دست های یونگ‌بوگ رو بین دست هاش گرفت : اگر خسته نیستی... می خوای با هم به خونه ی پدربزرگ بریم؟

لبخند یونگ‌بوگ حالا جای خودشو کاملا به شگفت زدگی داده بود : با هم...؟

مرد سری تکون داد : اوم... پدربزرگت این جا دنبالت اومده بود و سراغتو می گرفت.

چهره ی یونگ‌بوگ رو به بی رنگ شدن می رفت : برای چی... پدربزرگ که می دونست من کیونگ‌سونگ نیستم! من ازشون خداحافظی کرده بودم! و برای چه کاری تا خونه ی ما اومدن؟

مرد مهربانانه دستشو پشت کمر یونگ‌بوگ گذاشت و دست دیگشو روی گونش کشید : همه چیز برای تو خوب پیش میره پسرم؟

پسرک متعجب آب دهنشو قورت داد : پدر جان... اتفاقی افتاده؟

مرد نجار سرشو به طرفین تکون داد : همین حالا لباسمو می پوشم تا با هم بریم. فقط یکم صبر کن.

از کارگاه بیرون رفت و برای لحظاتی یونگ‌بوگ رو با بهت تنها گذاشت.
***
چنین لحظه ای شاید برای سومین بار در زندگی یونگ‌بوگ در حال اتفاق افتادن بود. هیچ وقت مسئله ای پیش نمی اومد که اون ، پدر و پدربزرگش تنها در یک اتاق نشسته و درباره ی مسئله ی مهمی صحبت کنن و حالا... این اتفاق افتاده بود.

پسرک نگاه معذبی بین پدر و پدربزرگش رد و بدل کرد.

به نظر می رسید پدربزرگش بعد از نوشیدن یک فنجان چای هنوز هم نمی خواد سر صحبت رو باز کنه.

سنگینی جو موجود اذیتش می کرد اما چاره ای جز منتظر موندن نداشت.

پرسید : پدربزرگ... اتفاقی افتاده؟

مرد پیر نگاه زلالشو به یونگ‌بوگ داد : اخیرا روزاتو چه طور می گذرونی؟

یونگ¬بوگ پلک زد : نکنه این بار هر دو برای نصیحت کردنم دست به یکی کردین؟ شاید هم...

لبشو گزید : می خواید مجبورم کنید به ازدواج؟

دستی بین تار های لخت موهاش کشید : پدر! پدربزرگ! من...

صدای بم پدربزرگش توی اتاق کوچک پیچید : تو  عضو ارتش عدالت شدی؟

یونگ‌بوگ از خودش اختیاری احساس نمی کرد. مردمک هاش شاید بی اختیار گشاد شده و به پدربزرگش خیره می شدن.

مرد پیر تکرار کرد : تو... ضد نیرو های ژاپنی فعالیت می کنی؟ برای همین به شانگهای رفته بودی؟

یونگ‌بوگ دهانش رو باز کرد. هیچ وقت حتی تصور نمی کرد خانوادش از کاری که واقعا در حال انجامشه با خبر بشن و حالا نمی دونست تار های صوتیشو به چه شیوه ای به حرکت در بیاره تا بتونه از... از دست دادن موقعیتش در کلاب شارون ، از دست دادن خانوادش ، از دست دادن دوست هاش و از دست دادن عشقش ، فرار کنه.

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now