Ep 59 : The Eternal, Never Wither

14 6 0
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 59 : The Eternal, Never Wither
Author's pov

در تمام لحظاتی که به نوای ستایش مرگ گوش می سپردم ، هنوز هم نمی دونستم. در راه نابودی همه چیز ، فقط دلتنگی من برای اون شخص جون دوباره ای می گرفت.
***

چان حتی وقتی که در اتاقش باز شد هم سرشو برنگردوند.

دلش می خواست از هر فکر و نگرانی رهایی پیدا کنه اما برعکس ، یاس و ناامیدی دورشو گرفته بود و طناب نجاتی نمی دید.

سول‌هی در کشویی رو پشت سرش بست و کنار رخت خواب برادرش نشست : یونگ‌بوگ نیم... چی شد؟

چان پوزخندی زد : داره توی زندان شبشو سر می کنه و من روی تشک نرمم دراز کشیدم.

سول‌هی دستشو روی گونه ی برادر بزرگ ترش قرار داد : اورابونی...

حتی توی تاریکی اتاق هم می تونست اشکی که داخل چشم هاش جمع شده رو ببینه.

سول‌هی آهی کشید : همش تقصیر منه... همه چیز تقصیر منه.

چان چشم هاشو بست و اشک هاشو از خطر سقوط حفظ کرد.

روی تشکش نشست : این طور نیست.

دستشو روی دست سول‌هی گذاشت : بهتر می دونی که این طور نیست.

سول‌هی لب هاشو خیس کرد : لازم نیست به پدر در موردش بگیم؟ شاید بتونه راهی پیدا کنه!

چان سرشو به طرفین تکون داد : نمی تونم ناراحتی دیگه ای رو به خاطر پدر هم تحمل کنم. اون تحت نظره... بهتره کاری نکنه.

سول‌هی اخم کرد : نمی تونیم دست روی دست بذاریم!

چان لبخند محوی زد : اما این کاری بود که مینهو هیونگ ازم خواست. دست روی دست گذاشتن.

سول‌هی دست برادرشو فشرد : نمی تونی حداقل یونگ‌بوگ نیمو ملاقات کنی؟

چان دستشو روی پیشونیش گذاشت : نه. می ترسم گیر بیفتم و برای یونگ‌بوگ بدتر بشه. انگار پیشنهاد رشوه رو هم به سادگی قبول نمی کردن.

سول‌هی لبشو گزید : بازم... بهتر از کاری نکردنه.
چان با آرامش پلک زد : فکر کنم واقعا همین طوره.
***

چان بابت کاری که می کرد سرزنش می شد. می تونست مینهو هیونگ رو تصور کنه در حالی که لب هاشو از عصبانیت چین میده. اما حتی اون تصور واضح هم نمی تونست مانعش بشه.

همون طور که پدربزرگ یونگ‌بوگ گفته بود! نباید از سلامت معشوقش با خبر می شد؟

کوله ی پارچه ای رو به پشتش نزدیک تر کرد و ماسک سیاه پارچه ای که از قبل آماده کرده بود رو روی صورتش زد.

هدفش... فقط! دیدن یونگ‌بوگ بود.

باید با خودش تکرار می کرد.

شاید هم به همین دلیل تفنگشو همراه نیاورده بود. چان... می تونست حتی کسی رو بکشه و با یونگ‌بوگ فرار کنه! اما اون ها قرار نبود بقیه ی عمر فراری باشن و این فقط... یک ملاقات بود.

رو به روی پاسگاهی که چندین ساعت پیش با مینهو به اون جا رفته بود ایستاد. چراغ های خیابون ، خونه های اطراف و حتی خود پاسگاه هم خاموش بود.

چان درست نمی دونست این رو باید نشانه ی خوش شانسی بدونه یا نه ، اما سر طنابشو روی سقف شیروانی یکی از خونه هایی که نسبت به بقیه ساکت تر می رسید انداخت.

با آرامش بالا رفت و وقتی روی یکی از آجر های دراز شیروانی نشست ، طناب و قلاب فلزیشو جمع کرد.

حالا کافی بود خودشو به حیاط اون اداره ی مزخرف برسونه!

با ملایمت شیروانی ها رو گذروند. روی آجر های لق پا نگذاشت و حتی وقتی احساس خطر می کرد نشست!

راه رسیدن به یونگ‌بوگ ، لطیف و پرشور بود. هیجان به چان اجازه نمی داد لطافت مسیر رو از بین ببره.

کمی طول کشید تا به ساختمون همسایگی اداره ی سرباز های ژاپنی رسید.

اداره به طور کلی هفت اتاق داشت. چان می دونست که داخل هر کدوم از اون اتاق ها حداقل پنج سرباز مسلح در حال استراحتن.

به نظر می رسید شخصی برای نگهبانی وجود نداره اما در چوبی به خوبی قفل شده بود.

چان با ملایمت خودشو به انتهای شیروانی همسایه رسوند. ارتفاعش با زمین طوری نبود که از پسش برنیاد اما...

قبل از این که تردید رو به وجودش راه بده پایین پرید.

از نظر خودش صدای فرودش واضح نبود اما باید کمی صبر می کرد تا نظر سربازان ژاپنی رو هم متوجه بشه!

حدود چندین دقیقه در حالت فرودش باقی موند و بعد ، از سمت دیوار حرکتشو شروع کرد.

زندان توی یکی از اتاق ها بود؟!

و یا شاید هم زیر زمینی وجود داشت.

و یا شاید هم...

وقتی بالاخره چشم هاش به تاریکی عادت کرد ، تونست عقب تر از همه ی اتاق ها ، در انتهای حیاط ، قفس های بزرگ چوبی که به دیوار میخ شده بود رو ببینه.

با قدم های سبک به سمتش رفت.

برای لحظاتی هیچ صدایی به گوش نمی رسید. نه حتی صدای شب.

چان رو به روی نرده های چوبی نشست.

لطفا اینجا آهنگو پلی کنید.
Love Alone By IU

یونگ‌بوگ رو نه ، اما جسمی پیچیده در پارچه رو از بین تاریکی تشخیص می داد.

دستشو روی نرده ها گذاشت و نفسی صدا دار کشید.

یونگ‌بوگ سرشو بالا گرفت. با دیدن شخصی نقاب دار پشت میله های زندانش کمی شوکه شد اما...

چان به موقع از شر نیمه ی سیاهش خلاص شد.

آب دهنشو قورت داد و نرده های کلفت چوبی رو بین انگشت هاش فشار.

یونگ‌بوگ با ناباوری روی زانو هاش ایستاد و همون طور که به زمین کاهی می کشیدشون سمت چان رفت.

انگشت هاشو روی انگشت های چان کشید. انگار باید دست هاشو لمس می کرد تا مطمئن شه عاشقش اون جا نشسته.

چان... شاید باید از شب سپاسگزار می بود که زخم های صورت معشوقشو به رخش نمی کشه.

با این حال دستشو جلو برد و روی گونه ی یونگ‌بوگ کشید.

یونگ‌بوگ یکی از دست هاشو عقب برد تا روی دست چان بگذاره.

با دست دیگش ، دست چان رو که داخل زندانش اومده بود محکم گرفت.

روی مچ دست چان بوسه ای طولانی گذاشت.

چان نمی دونست چه آوایی ممکنه شب سنگینشو کمی زینت ببخشه. نمی دونست که آیا اشک هاش هم دیده میشه؟ نمی دونست یونگ‌بوگ چقدر درد میکشه و نمی دونست...

یونگ‌بوگ لبخندی زد و گونشو به کف دست چان تکیه داد.

چان بازدمشو به آهستگی بیرون فرستاد. اولین صوت شبشون خنده ی یونگ‌بوگ بود. اون هم می تونست لبخند بزنه.

با سرانگشت هاش موهای پسرکو نوازش کرد.

و یونگ‌بوگ با سرانگشت هاش ، انگشت های چان رو.

با صدایی آروم اما خش دار دار پرسید : ترسیدی؟

چان لبشو گزید. شاید اون باید این سوالو از یونگ‌بوگ می پرسید اما... در رابطه ی عاشقانه ی اون دو ، ترس از دستگیری و شکنجه ، جایی نداشت.

چان با پلک زدن جوابی مثبت داد : خیلی.

یونگ‌بوگ انگشت های دست دیگشو بین انگشت های دست چان حلقه کرد : اگر منم بودم وحشت می کردم. برای همین سرزنشت نمی کنم.

چان تک خنده ای کرد : به عنوان همکارم نه... به عنوان شخصی که عاشقشم بهم بگو.

یونگ‌بوگ پشت دست چانو نوازش کرد : به عنوان کسی که عاشقشم... هیچ چیز رو بیشتر از تصویر تو نمی خواستم ببینم و هیچ چیز رو بیشتر از گرمای تو نمی خواستم احساس کنم.

چان دوباره مجبور به پلک زده شده بود. شاید چشم هاش هیچ وقت تحمل حجم غمی که درشون جمع می شد رو نداشتن.

کولشو باز کردن و از داخلش کیسه ای کوچک به یونگ‌بوگ داد : آب و کیک برنجی.

یونگ‌بوگ کیسه رو بغل کرد : ممنونم. بابت همه چیز.

چان دم کوتاهی گرفت : هنوز زوده! وقتی اون بیرون دیدمت بهم اینو بگو.

یونگ‌بوگ با لبخند سرشو تکون داد.

چان لب هاشو جمع کرد و با مکث ادامه داد : به پدرت در این مورد نگفتیم اما...

یونگ‌بوگ مچ دست چان رو چنگ زد : مطمئنم هر کاری که درست بوده انجام دادید.

چان آب دهنشو فرو داد.

چشم های یونگ‌بوگ ، حتی اون شب هم برق می زد. نگاهش اونقدر زلال بود که چان متوجه حرف درونش نمی شد.

یونگ‌بوگ... نمی خواست بشنوه. می خواست فقط شاهد صورت عاشقش باشه و چان...

اخم کرد : دوباره منو خواهی دید!

یونگ‌بوگ به آرومی خندید و اشک هاشو پاک کرد : برای مدتی که قرار نیست ببینمت... دارم تصویرتو ثبت می کنم.

چان بی هیچ فکری جملاتشو به زبون آورد : فردا شب هم میام! اگر قرار باشه تا فردا شب این جا بمونی.

یونگ‌بوگ صورتشو به میله های چوبی چسبوند. از نزدیک به چهره ی چان خیره شد و سعی کرد حتی پلک هم نزنه.

چان بوسه ی ملایمی روی لب های یونگ‌بوگ نشوند و پسرک رو مجبور کرد تا چشم هاشو برای لحظاتی ببنده.

یونگ‌بوگ تا قبل از این نمی دونست. اگر بهش می گفتن به خط پایان عمرش نزدیکه ، در لحظه ی آخر هم با تمام قدرت می جنگید و به کام مرگ می رفت.

اما حالا می خواست تا لحظات آخر عاشقی کنه. مورد محبت واقع بشه. دست های معشوقشو لمس کنه. عطرشو فرو بده و روی لب هاش بوسه بذاره. گرماشو به وجودش فرابخونه تا بار دیگه مطمئن بشه حتی سرمای کشنده ی مرگ هم نمی تونه داغی قلبشو تبدیل به یخبندان کنه.

حتی اگر نقطه ی پایان سرنوشتش در یک زندان تاریک و نمناک ترسیم شده بود ، جایی که حتی نسیم شب سوزناک میشه و صدایی جز فریاد نابودی به گوش نمی  رسه ، عشق بود.

در فضایی که با فقدان پر شده بود ، فقط عشق به سراغ یونگ‌بوگ می اومد و اون پسر راضی بود تا آخرین لحظات عمرشو بی پشیمونی تقدیمش کنه.

چان کمی از یونگ‌بوگ فاصله گرفت. هنوز هم می تونست مزه ی خون و پوست نازک لب های شخص مقابلشو ، روی لب هاش احساس کنه : به فردا فکر کن!

یونگ‌بوگ تلاشی برای فاصله گرفتن از لب های درشت چان نمی کرد : به این لحظه فکر می کنم.

چان شونه ی یونگ‌بوگ رو چنگ زد : این لحظه کافی نیست... باید بیشتر ازش بخوای.

یونگ‌بوگ با مهری که به نظر نامحدود می رسید دستشو روی موهای چان گذاشت : از عشق؟

چان سرشو تکون داد : تا قطره ی آخرشو.

قبل از این که یونگ‌بوگ بتونه جواب دیگه ای بده ، صدای باز شدن در یکی از اتاق ها به گوش رسید.
چان با اضطراب نگاهی به پشت سرش انداخت.

بوسه ای سرسری اما عمیق روی پیشونی یونگ‌بوگ گذاشت و وقتی یونگ‌بوگ دستشو بالا برد تا جای گرمای بوسه رو لمس کنه ، چان غیب شده بود.
لبخندی زد و داخل زندانش فرو رفت.

با خودش زمزمه کرد : معجون عشق تو بی نهایته... قطره ی آخری وجود نداره که حریصش باشم عشق من.
***

مینهو مچ دست چان رو گرفت و روی میز گذاشت : لبت... پوسته پوسته شد!

چان زبونشو روی لبش کشید : خبری از پدربزرگ یونگ‌بوگ نشد؟

مینهو آهی کشید : هنوز.

چان نفسی کلافه کشید و سمت پنجره ی اتاق مینهو رفت.

حتی یک لحظه هم نتونسته بود چشم روی هم بذاره. بعد از فرار موفقیت آمیزش از زندان تا خونه دویده بود. روی تشکش نشسته بود تا قفسه‌ی سینش آروم بگیره اما حتی وقتی آفتاب هم روی روشنشو به سایه ی سیاه زندگیش نشون داد ، قلبش دست از تپش برنداشت.

بنابراین ناچار راهشو به سمت کلاب شارون انتخاب کرده بود شاید دوباره می تونست محبوبشو ببینه.

دستشو توی جیب شلوارش برد و یکی از سیگار های برگشو از داخل جعبه ی فلزی نازکی که معمولا اون جا نگه می داشت بیرون آورد.

سیگارشو روشن کرد. به وضوح به یاد می آورد که چه طور در اولین دیدار هاشون هم چان نتونسته بود افکارشو در بین این ذرات سفید غرق کنه. پس چه طور حالا می تونست فکر یونگ‌بوگ رو درونشون حل کنه؟

مینهو دستشو روی شونه ی چان گذاشت : نگران نباش... قرار نیست دست روی دست بذارن. من هم چانگبین رو فرستادم تا با یکی از دوستان قدیمیمون که هنوز هم با ژاپن تجارتی مثبت داره صحبت کنه... شاید حداقل بتونه برامون یه وقت ملاقات فراهم کنه.

چان بار دیگه بازدمی که بوی تند تنباکو می داد رو بیرون فرستاد : هیونگ...

تک خنده ای کرد : باورم نمیشه وقتی یونگ‌بوگ اون جاست رفتم خونه و روی تشکم دراز کشیدم و حالا این جا ایستادم و آزادانه دارم به خیابون نگاه می کنم!

چشم های مینهو به نظر گیج می رسیدن. متوجه نمی شد چه اتفاقی در حال افتادنه.

سعی کرد مثل همیشه منطقی باشه : این که یکی از اعضای ما دستیگر بشه... متاسفم اما طبیعیه. هر لحظه ممکنه رخ بده و ما باید آمادگی روانی لازم برای رویارویی با چنین مسائلی رو داشته باشیم. اگر قراره تو چنین روحیه ی ضعیفی رو نشون بدی چه طور به ملاقات یونگ‌بوگ بریم؟ چه طور برای آزاد کردنش نقشه بکشیم؟

چان به سیگارش نگاه کرد. ذره های خاکستری از سرش جدا می شد و لب پنجره می ریخت.

سیگار رو بالا تر آورد و بهش خیره شد : فقط... وجود من مثل این سیگار می مونه. ذره به ذره آتش می گیره و تبدیل به خاکستر میشه. چون حتی نمی تونم توی هوای آزاد تصور نفس کشیدنمو بکنم وقتی یونگ‌بوگ زندانیه.

مینهو شونه ی چان رو فشرد و حرفشو قطع کرد : هیچ کدوم از ما توی هوای آزاد نفس نمی کشیم. نه تا وقتی کشورمونو پس نگرفتیم.

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now