Ep 62 : Music Inside

11 6 0
                                    

Sharon Melody
By Flourish
Ep 62 : Music Inside
Author's pov

در دنیا هزاران مغازه ی اوروگل فروشی وجود داره. میشه پشت ویترین یکی از اون ها ایستاد و به طرح جعبه های موسیقی خیره شد. داخل رفت و برای شکل درونشم جویا شد. شاید تا این مرحله رو هر کسی انجام بده اما فقط کسی اوروگل محبوبشو به دست بیاره که با توجه به موسیقی دلنشینش انتخاب کنه.
***
صدای طبل و موسیقی سنتی ، صوتی بود که این روز ها خیلی کمتر به گوش می رسید و شاید همین هم دلیل جمع شدن تعداد زیادی از رهگذر های ناشناس رو به روی خونه قدیمی پدر و مادر مینجو و مینهو بود.

چانگبین متفاوت تر از همیشه ، در لباسی ابریشمی و کلاهی مشکی رنگ منتظر عروسش بود.

عروسی که به قول خودش سال هاست ، عاشقشه.

از وقتی به یاد داشت مینجو تنها دختر زندگیش بود. از زمانی که هر سه نفر توی کوچه بازار های شلوغ دنبال هم می دویدن و تا زمانی که توی کلاسی حوصله سر بر و خصوصی نگاه های کلافه از گرما به هم می انداختن. از زمانی که با مینهو کل روز رو می گذروندن و عصر فقط برای دیدن مینجو به خونه برمی گشتن. از زمانی که چانگبین مادرشو در نوجوانی از دست داد و به مینجو تکیه ی احساسی بیشتری کرد تا وقتی همگی در برابر غم بزرگ از دست دادن اعضای ارزشمند خانوادشون سر خم کردن. در تمام این لحظات مینجو تنها عشق زندگی چانگبین بود طوری که انگار آفریده شده تا معشوقش باشه.

مینجو به کمک دو تا از دوست هاش ، از اتاقک رو به حیاط بیرون اومد. زیبا و یا شاید هم سنگین ترین هانبوک عمرشو پوشیده بود.

هانبوک متعلق به مادربزرگش بود. به خوبی به یاد داشت که همیشه توی حیاط کمین می کرد تا مادربزرگش خونه رو ترک کنه و سراغ صندوق لوازم ارزشمندش بره. همیشه این هانبوک رو با وجود جثه ی کوچکش به تن می کرد و اونقدر مشغول بازی می شد که یادش می رفت مادربزرگش ممکنه هر لحظه برگرده!

و حالا اون ، مینجو ، صاحب این هانبوک بود. و بعد از اتمام این مراسم اون هم این لباس رو توی صندوق لوازم ارزشمندش قرار می داد و شاید روزی که فرزندش کنجکاوانه به سراغش می رفت ، با خنده در اون بازی بچگانه همراهیش می کرد.

رو به روی چانگبین ایستاد و لبخند ملایمی زد‌. روی گونه هاش دو دایره ی قرمز وجود داشت که لبخندشو پر از جلوه می کرد. مثل هر عروس چوسانی دیگه ای.

هر دو به هم تعظیم کردن و مراسم رسما شروع شد.

مینهو ، در نزدیک ترین نقطه به عروس و داماد ، نوازندگان و برگزار کننده ی مراسم ایستاده و همه چیز رو زیر نظر گرفته بود.

تا به اون لحظه طوری که انگار به هر اتفاقی مسلطه ، دست هاشو رو به روی قفسه ی سینش گره زده بود اما حالا...

دست هاشو پایین آورد و لبخند نامطمئنی زد.

چانگبین و مینجویی که سال ها در کنارش بودن ، حالا برای همیشه قسم می خوردن تا کنار هم باشن. مینهو شاید شاهد آشنایی و رشد نه تنها عشق بلکه حتی فرزندشون هم بود. و شاید جز این... چیزی نمی خواست.

شاید دیدن عشق این دو نفر ، تمام وجود مینهو رو سرشار از خوشی می کرد و خودش نیازی به عشق نداشت.

دقیقا کنار مینهو ، جیسونگی ایستاده بود که نه به اندازه ی مینهو اما حداقل تا مقدار زیادی شاید عاشق دو شخص مقابلش بود. برای جیسونگ ، مینهو و مینجو و البته چانگبین ، خانواده ای بودن که از فرو ریختن نجاتش دادن. بهش روز هایی برای خوشحالی و فضایی برای زندگی بخشیدن. جیسونگ درست نمی دونست که دلش می خواد در آینده خانواده ای تشکیل بده یا نه. می ترسید زنی فوق العاده مثل مادرش ببینه و عاشقش بشه. می ترسید بچه هایی دوست داشتنی به دنیا بیاره و در نهایت... مجبور به ترکشون بشه. شاید خیلی از جوانانی که در این راه پا می گذاشتن تمام زندگیشونو به جنگ تسلیم می کردن. فرصت عشق و فرصت لبخندی از آرامش خیال. و شاید هم به همین دلیل بود که در چنین روزی بی هیچ حسرتی فقط می خندیدن و خوشحال بودن و آرزوی خوشبختی می کردن اما...

درست کنار جیسونگ ، چانی ایستاده بود که شاید در عمق چشم هاش می شد افسوسی رو صید کرد که از به طور رسمی نداشتن شخص کنارش می اومد.

نگاهشو به نیم رخ یونگ‌بوگی داد که لبخند بزرگی روی صورتش نشسته بود.

از بین تمام اون ها ، فقط چان مدت کمی رو با مینجو نویی و چانگبین هیونگش گذرونده بود اما با این وجود باز هم نمی تونست منکر خوشحالی درونش بشه.

پشت دستشو با پشت دست معشوقش مماس کرد و انگشت هاشو سبک بین انگشت های خودش گره زد.

نیم نگاهی به یونگ‌بوگ انداخت. پسرک برای این لمس ظریف هیچ اعتراضی نداشت اما دنباله ی نگاهش که به سمت پدر و پدربزرگ و مادربزرگش در گوشه ی دیگری از حیاط کشیده می شد ، به سختی از چشم چان پنهان باقی موند.

و در آخر ، این هیونجین بود که همواره لبخند می زد‌. بدون این که بلرزه و یا بغض کنه. دخترکش... دختری که بهش عشق می ورزید در یکی از زیباترین هانبوک هایی که نظیرشو هنگام خردسالی زیاد در قصر دیده بود ، حالا در راه خوشبختی پا می گذاشت. دست در دست همسرش و به همراه غنچه ی نوشکفتش و هیونجین... پشت اون باغ باقی می موند و هر از گاهی بهش سرک می کشید تا مطمئن بشه ، دختر رویاهاش هنوز هم همونقدر سرزنده و باطراوته.
***

هیونجین لب هاشو به هم فشرد و سمت مینجویی رفت که توی آلاچیق حیاط تنها نشسته بود.

ساعت ها مینجو رو زیر نظر گرفته بود‌. دوست ها و آشنایانش بعد از مراسم عروسی سنتی ، حالا تک به تک برای گفتن تبریک و دادن کادو کنارش می نشستن و اکثر مرد ها در طرف دیگه ی حیاط در حال نوشیدن مشروب و بگو بخند بودن و هیونجین...

مینجو لبخندی کمرنگ زد. منتظر بود‌. از ابتدا می دونست چنین لحظه ای خواهد اومد اما هیچ وقت اقدام به جلوگیری ازش نکرده بود. شاید اگر از همون روز اول حرفی می زد حالا هر دو اینقدر ساکت نبودن اما... مینجو باور داشت که با هر حرکتی از سمتش هم هیچ اتفاقی در نهایت جز ناراحتی نمی افتاد.

هیونجین پارچه ی ابریشمی طلایی رنگ رو از جیب کت سرمه ای رنگش بیرون کشید و به آهستگی روی میز چوبی بینشون قرارش داد.

نمی دونست چه حرفی باید بزنه. حتی نمی دونست که باید این پینیو رو به مینجو هدیه بده و یا... تا ابد پیش خودش نگهش داره؟

به خودش قول داده بود فقط و فقط زمانی که مینجو احساساتشو قبول کرد این رو بهش تقدیم کنه اما... هیونجین در تمام راه خودخواه بود و هیچ وقت متوجهش نشده و حالا هم... اگر می گفت داره مجازات میشه بی انصاف بود! خوشحالی شخصی که دوسش داشت نمی تونست مجازات باشه.

سعی کرد ماهیچه های صورتشو به لبخند زدن وادار کنه : عروسیت... خیلی خیلی مبارک باشه مینجویا. این آرزوی خوشبختی من برای تو و چانگبینه.

مینجو به وضوح می تونست چشم های شیشه ای فرد مقابلشو ببینه.

چه کسی می تونست شاهزاده رو به گریه وادار کنه؟ حکم مینجو به عنوان کسی که چنین مقام والایی رو به اشک گره زده بود چیزی جز درد نمی تونست باشه و مینجو...

با سرانگشت ها و ناخن هایی که فقط برای اون روز به طور خاص براق شده بودن ، پارچه رو کنار زد.

پینیوی طلایی رنگ مثل پارچه ی محافظش برق می زد و گرانبها و سلطنتی بود و مینجو... می دونست که لیاقتشو نداره.

با چشم هایی سنگین نگاهشو به شاهزادش داد : می دونید که سزاوار چنین چیزی نیستم.

هیونجین سرشو به طرفین تکون داد. سیب گلوشو به حرکت وادار کرد تا بار سنگینی که پشتش بسته رو تکون بده ، شاید هیونجین بتونه نجواشو به مینجو برسونه : این از ابتدا متعلق به تو بود. هیچ اشکالی نداره اگر استفادش کنی.

مینجو سر یکی از انگشت هاشو به نگین های بی شمار سرآغاز پینیو زد : ولی... من فقط یه زن عادیم.

هیونجین لب هاشو خیس کرد : نه!

پینیو رو به سمت مینجو هل داد : نیستی... عادی نیستی! هیچ وقت نبودی. زنی که برای این خاک جنگیده عادی نیست ، نمی تونه باشه. نه زن و نه مردی که دارن برای نجات دادنمون مقاومت می کنن هیچ کدوم...

برای لحظاتی چشم هاشو بست. نباید اجازه می داد اشک هاش خودشونو به مینجو نشون بدن. باید غرور و یا شاید هم وقار شاهزاده بودن لعنتیشو تا لحظه ی آخر درونش نگه می داشت. حسی که از اول باعث شده بود قدم هاشو اشتباه بگذاره.

چشم هاشو باز کرد و با لبخندی که اجازه نمی داد ازش فرار کنه ادامه داد : حالا تو همسر و مادر یک غنچه ای. به اندازه ای که باید لیاقت استفاده از چنین چیزی رو داری. می دونم احتمالا از نظر خودت هیچ تفاوتی با مینجوی یک روز گذشته یا سال گذشته یا سال های گذشته و یا حتی اولین باری که دیدمت نداری ولی...

نگاهشو به پینیو داد : ولی حالا محافظ دو تا قلبی. قلب هایی که داخلش با عشق پر شده. می دونی که ظاهر محافظ عشق همیشه آراسته باقی می مونه حتی اگه درونش خونین باشه؟ این هدیه رو برای ظاهر نیکوت استفاده کن و اگر کسی خواست بهش آسیبی بزنه ،

خندید : با انتهاش بهش حمله کن. به عنوان کلید یکسان بودن ظاهر و باطن عشقت همیشه...

با برخورد نگاهش با چشم های اشک آلود مینجو ، لب هاش از حرکت ایستاد.

مینجو بعد از چند لحظه زل زدن به شخص بهت زده ی رو به روش ، روی صورتش دست کشید تا اشک هاشو پاک کنه : همین کارو می کنم سرورم. همین کارو می کنم.

هیونجین تک خنده ای کرد : ای کاش می دونستم کی باهام رسمی حرفی می زنی و کی غیر رسمی و مثل یه دوست!

مینجو لبشو گزید : ممکنه برای تشکر... اولین و آخرین تعظیممو بپذیرید؟

با خنده بینیشو بالا کشید و آستین بلند هانبوک عروسیشو روی صورت هنوز نم دارش گذاشت : البته ممکنه آخری نباشه!

هیونجین با تعجب پرسید : چرا باید چنین کاری بکنم؟ تو بارداری! و حتما اون لباس هم به اندازه ی کافی سنگینه! چرا باید چنین کاری بکنی؟ من اصلا لازم ندارم چنین تعظیمی دریافت کنم... حتی خیلی وقته دارم سعی می کنم از القاب سلطنتیم فاصله بگیرم حتی درست لایقش نیستم و اصلا متوجه نمیشم که چرا تو باید...

مینجو پشت دستشو روی گونش کشید : فقط چون می خوام که انجامش بدم. سرورم.

هیونجین بی هیچ حرفی به مینجویی نگاه کرد که در نهایت احترام و با رعایت تمام نکات ریز تعظیم سلطنتی از جاش بلند شد.

یادش نمی اومد آخرین بار کی چنین تعظیمی دریافت کرده بود و توی ذهنش چه حسی نسبت بهش داشت اما...

این دختر می خواست بهش عزت بده و یا آخرین تکبر وجودشو از بین ببره؟

این یک پایان خوب بود. پایانی پر از احترام برای عشق یک طرفه ی هیونجین. مطمئن نبود مغزش درکش می کنه یا نه اما حتما قلبش درک می کرد چون بالاخره راهی برای جاری شدن اشک هاش ساخته بود.

مینجو پیشونیشو به سرانگشت هاش زد و بعد از تموم کرد تعظیمش ، جرئت کرد تا سرشو بالا ببره و به چهره ی تنها عضو خانواده ی سلطنتی که افتخار دیدنش از نزدیک رو داشت ، نگاه کنه.

این عمل ، جای تمام حرف ها و حرکاتی که در گذشته باید انجام می داد اما غفلت کرده بود رو می گرفت؟! نه... اما احساسشو به هیونجین می رسوند و همین کافی بود.

برای مینجویی که همواره نگرانی شاهزاده رو در قلبش داشت کافی بود تا حالا پشت کنه و مسیر خودشو بره.

هیونجین چشم هاشو بست‌. شاید خجالت می کشید و یا شاید هم دیدن چهره ی مینجو باعث می شد رودخونه ی جاری از چشم هاش فقط خروشان تر بشه.

با احساس ملایمت پارچه ای روی گونش چشم هاشو باز کرد.

مینجو لبخند کوچکی زد و پارچه ی طلایی رنگ دور پینیو رو توی دست های هیونجین گذاشت : چون اشک های مرواریدی شاهزاده با ارزشن و فقط باید با چنین پارچه ای خشک بشن.

هیونجین نگاهشو به پارچه ی توی دستش داد : مطمئنی من نباید بهت تعظیم می کردم؟

مینجو خندید : سرورم...

هیونجین بلند شد و دستمالو توی جیب شلوارش هل داد : میرم تا بقیه ی خوراکی های خوشمزه ی عروسی رو بخورم! من فقط برای تبریک اومدم ولی سهمم داره خورده میشه!

خندید و پشتشو به مینجو کردو پله های آلاچیق رو یکی دو تا پایین رفت.

قبل از رسیدن به سمت دیگه ی حیاط ، چرخید‌.

مینجو لبخندی زد و سرشو آروم تکون داد و هیونجین هم در جواب به کندی سرشو کمی خم کرد.

اکثر رمان هایی که مخفیانه در اتاق قدیمیش نگهداری می کرد پر از عشقی پرشور و نافرجام بود. و یا شاید هم عشقی سبک و خوشبخت. دقیق نمی دونست کدوم رو می خواد تجربه کنه اما می دونست حسی که توی قلبش نگه داشته در برابر قدرت هیچ قلمی زانو نمی زنه.
***

چانگبین کلاه مشکی رنگشو برداشت و دستی بین موهای کوتاه شده و مرتبش کشید : من واقعا نمی دونم چه طور قدیما یه روز کامل اینو تحمل می کردن.

مینهو با خنده کلاهو کنار گذاشت و رو به مینجویی کرد که با رفتن مهمون ها حالا بینشون نشسته بود : تو خوبی؟ نمی خوای لباستو عوض کنی؟

قبل از این که مینجو بتونه جواب بده جیسونگ ضربه ی به نسبت محکمی به شونه ی مینهو زد : هیونگ... فکر نمی کنی ما هم کم کم باید بریم؟

مینهو چشم غره ای به جیسونگ رفت و در حال مزه مزه کردن تکه ای میوه ی خشک یک فنجون دیگه از مشروب بی رنگش خورد.

چانگبین با خنده ، تل تزئینی روی موهای مینجو رو جدا کرد و از روی سرش برداشت : شما تا هر وقت بخواید می تونید بمونید.

مینجو آستین لباسشو زیر بینیش گرفت : فکر کنم مینهو مست شده‌.

جیسونگ سرشو تکون داد : ما می بریمش کلاب.

مینهو خندید و باز هم از قوری چینی برای خودش مشروب ریخت : این طور نیست و خودم می تونم برگردم.

چان لبخندی زد و فنجون خودشو از اون مایع الکلی پر کرد : فکر کنم بدون نویی و چانگبین هیونگ ، فضای کلاب برای مینهو هیونگ زیادی دلگیره.

جیسونگ فنجونشو بالا آورد : برای همین من اون جا می مونم!

هیونجین با خنده فنجونشو به فنجون چان و جیسونگ زد : و من.

یونگ‌بوگ پرسید : هیونگ؟ واقعا؟ می خوای من و چانم پیشت بمونیم؟

چان دوباره فنجونشو پر از مشروب کرد : من که مشکلی ندارم...

یونگ‌بوگ با لبخند فنجون رو از جلوی اون مرد برداشت : پس فکر کنم دیگه نوشیدن کافی باشه اگر نمی خوای من تمام راه کولت کنم؟

و خودش الکل موجود داخل فنجونو سر کشید‌.

چان مست نبود اما یونگ‌بوگ می دونست که اونقدر هوشیار نیست تا بتونه جلوی این لبخند پر از عشق و نگاه براقشو بگیره.

بلند شد : امروز کلاب تعطیل بود اما فردا باید بازش کنیم. من زودتر برمیگردم.

لبخندی رو به زوج نماینده ی اون شب زد : اگر فردا به کلاب بیاید براتون جشن می گیریم... یه جشن با موسیقی غربی. چان می تونه برامون آهنگ بزنه. مگه نه؟

چان ایستاد و کتشو تکوند : البته. منم با یونگ‌بوگ برمیگردم.

هر دو بعد از تعظیم به عروس و داماد ، از اون خونه ی قدیمی بیرون اومدن تا به سمت کلاب شارون برن.

چان چندین دکمه از پیراهن بی کراواتشو باز کرد : هوا هر روز گرم تر میشه.

یونگ‌بوگ نیم نگاهی بهش انداخت : یکم توی خوردن مشروب زیاده روی کردی و این باعث میشه حتی بیشتر گرمت بشه.

چان با خنده دستشو پشت کمر یونگ‌بوگ حلقه کرد و قبل از این که پسرک اعتراضی بکنه گفت : به هر حال نزدیک ساعت خاموشی هستیم. کسی این دور و اطراف نیست!

یونگ‌بوگ لبخند زیرکی زد و اجازه داد تا مرد مورد علاقش بیشتر نزدیکش بشه.

چان پیشونیشو به شقیقه ی یونگ‌بوگ تکیه داد : اما تو گرمت نیست؟

یونگ‌بوگ خمی به ابروهاش داد : لحنی که توی سوالت موج می زنه اجازه نمیده فقط جواب سوالتو بدم.

چان بوسه ای روی گونه ی یونگ‌بوگ کاشت : پس فقط جواب سوالمو نده!

تاکیدش روی کلمه ی فقط ، یونگ‌بوگ رو به خنده انداخت‌.

چان لبشو گزید و برای لحظه ای ایستاد : چیزی هست که باید نشونت بدم.

یونگ‌بوگ هم با تعجب دست از قدم هاش برداشت و ابرو هاشو بالا برد : چیه؟

مرد آهنگساز دست معشوقشو گرفت و راه باقی مونده تا کلاب رو دوید. سریع مانع قفل در چوبی بزرگ رو از بینشون برداشت و پسرکشو توی سالن تاریکی کشوند که هر شب پر از پایکوبی بود.

چان ، فقط یکی از چراغ های نزدیک سکو رو روشن کرد : باید اینو بشنوی.

کتشو روی صندلی کنارش گذاشت و درپوش محافظ پیانوشو برداشت.

بی تردید انگشت هاشو به رقص روی کلید های سفید رنگ وادار کرد. به اندازه ای تمرین کرده بود که لازم نباشه تامل کنه.

یونگ‌بوگ با حیرت ، به آهنگ بی کلامی که برای اولین بار می شنیدش گوش سپرد.

شاید بار ها اجرای چانو شنیده بود اما شیوه ای که این مرد خودشو از طریق نت های موسیقی بروز می داد هیچ‌گاه براش تکراری نمی شد.

درست نمی دونست لازمه چه حسی رو درون خودش تکرار کنه اما این آهنگ خاص باعث می شد خوشحالی سوزناکی در وجودش پخش بشه. طوری که آسمون تاریکش با هزاران جرقه و فشفشه به رنگ های مختلف مزین شده و بعد همگی تبدیل به دودی خاکستری بشن و رایحه ی عجیبی از خودشون به جای بگذران.

انگشت های چان بعد از اجرای آخرین قطعه ی اون موسیقی ، روی کلید های صاف لیز خوردن و پایین اومدن.

چان رو به یونگ‌بوگ کرد : اینو برای تو ساختم.

یونگ‌بوگ آب دهانشو قورت داد : برای من...؟

چان با خنده ای که هنوز میزانی از مست بودنشو نشون می داد تایید کرد : یکم زیادی طول کشید اما فکر کنم تمام احساساتم بهت ، نه... کمی از احساساتم بهتو توش جا دادم. تمام احساساتم بهت قابل توصیف نیست. نه به زبون من و نه به زبون ساز هام.

یونگ‌بوگ با مکث گفت : حس می کنم... قلبمو به هزار رنگ آتش زدی و خاموشش کردی و حالا عطرش باقی مونده و داره منو غرق خودش می کنه؟

چان خندید : خودمم نمی دونم این کاری هست که می خواستم بکنم؟ ولی نیازی به یه قلب خاکستر ندارم یونگ‌بوگ‌آ!

خم شد و اخم ظریفی کرد. ذهنش برای کار کردن با کلید های پیانو های خارجی رو به روش کمی خسته بود.

یونگ‌بوگ سمت مرد زندگیش قدم برداشت : و دوباره با عشقت باعث میشی بتپه ، بسوزه ، خاکستر بشه ، از بین بره ، به وجود بیاد ، احساس کنه ، بمیره و بازم...

چان انگشت هاشو دور مچ دست پسرک حلقه کرد و بوسه ای روی ساق دستش گذاشت : من فقط می خوام با عشق خودم لبریزش کنم.

یونگ‌بوگ دست آزادشو روی گونه ی چان کشید : این کارو خیلی وقت پیش انجام دادی.

یونگ‌بوگ کمی خم شد تا صورتش مقابل صورت چان قرار بگیره : و حالا فراتر از اونی.

چان با نجوای آرومی پرسید : پس حالا عاشقمی و می دونی چقدر عاشقتم؟

و برای پاسخ ، تکون ملایم یک باره ی سر یونگ‌بوگ هم کافی بود.

چان یکی از دکمه های کنار پیانوشو فشار داد : این آهنگو ضبط کردم.

یونگ‌بوگ با شنیدن صدای آهنگ ، ابروشو بالا برد : دوست دارم هر شب بشنومش و دوست ندارم کسی جز من گوشش بده!

چان بلند شد و هر دو بازوی یونگ‌بوگ رو گرفت : پس هر شب بعد از این که همه این جارو ترک کردن برات اجراش می کنم.

یونگ‌بوگ به شیرینی خندید : نیازی به اون کار نیست! هر چند که بدمم نمیاد!

چان دستشو پشت کمر یونگ‌بوگ گذاشت : بهم گفتی بلد نیستی برقصی.

یونگ‌بوگ دست هاشو دور گردن چان حلقه کرد : فکر کنم وقتی بهم گفتی که...

لبشو گزید : دوست داری آهنگی متوازن با ریتم نفس هام بسازی؟ آهنگی مخصوص خودم؟

چان با صدای بمی گفت : و حالا ساختمش!

یونگ‌بوگ زمزمه کرد : هیچ وقت نگفتم باهات نمی رقصم... گفتم اگه یادم بدی ،

چان حرف معشوقشو قطع کرد : فقط کافیه خودتو به آهنگ بسپری... همون طوری که حاضر شدی قلبتو به عشق بسپری و رویای واقعی من بشی.

با آرامش و هم توازن با ریتم آهنگ قدم هایی برداشتن که شاید از دید هر خارجی نمی شد اسمشو رقص گذاشت اما...

یونگ‌بوگ حلقه ی دست هاشو دور گردن چان تنگ تر ‌کرد و برای گذاشتن بوسه ای داغ روی لب های عاشقش پیش قدم شد.

یونگ‌بوگ آخرین ساز چان بود. سازی که چان از همون ابتدا می دونست چه طور باید به نوازش درش بیاره و با لب هاش ستایشش کنه و این یونگ‌بوگ بود که در جواب این مدح بی ریا ، موسیقی وجودشو فقط و فقط برای چان به صدا درآورده بود.

Sharon MelodyWhere stories live. Discover now