Hoseok:
به همه چیز مشکوک بودم هر قدمی که برمیداشتم فکر میکردم در خطرم
یک دکتر غیر قانونی که بخاطر بدبختیش در کشور از جان عزیزترش به ایتالیا امده بود و برای زنده موندن برای اکیپ های خطرناک کار میکرد در یک عمارت به این بزرگی چه کار میکنه؟اصن جاش اینجاس؟
اما چاره هی جز درمان اون مرد ناشناس نداشتم
عمارت بزرگی بود..شاید بزرگ ترین و مجلل ترین عمارتی بود به چشم دیده بودم
بعد از بیرون کشیدن گلوله و بخیه زدن زخم اون مرد و زندانی شدن دستم بین دستای قدرتمندش من رو به سالن اون عمارت برده بودن
فکر و ذکر هایی که از سرم میگذشت منطقی بود..
توی فکر فرو رفته بودم که با باز شدن در شنیده شدن صدای کفش های مردانه و ورنی چرمی روی سرامیک های تیره رنگ سالن من رو از افکارم دور کردن
دست به جیب سمتم قدم برمیداشت و رنگی به صورت داشت که هرکی نمیدونست فکر میکرد حتی یک خش هم روی بدنش نیست
بعد نشستن رو مبل های خوش نشین نگاه کوتاهی به من انداخت و اروم لب زد
-آلفورد لوسیانو..سریع ابروهام رو بالا انداختم و سری به عنوان احترام تکون دادم
-جانگ هوسوکسرش رو با اطمینان تکون داد طوری که میشد فهمید حرفاشون درست بوده و من رو میشناختن
-من کی میتونم برم..؟همین الانم که با شما هم کلام شدم احتمال مرگم زیاده
اومی کشید و به چشام با حالت خنثی طور خیره شد-قرار نیست بری..
میخواستم اعتراض کنم که ادامه حرفش رو زد
-قراره پزشک این عمارت بشی و در ازاش ما جونت رو بخریم درکنارش برات خونه و وسایل تهیه کنیمبا حرفش به فکر رفتم...پیشنهاد خوبی بود که لز اون ادم ها دور بشم و دستشون بهم نرسه اما...
-مطنئنید دستشون بهم نمیرسه؟سرش رو دوباره با اطمینان تکون داد و از جاش بلندشد
-اتاقت رو بهت نشون میدن فقط حواست باشه که هرجایی سرک نکشیبا بلند شدنش از جام بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم
-چ...چشمیکی از بادیگارد های درشت هیکل اون عمارت سمتم امد و وسایل پزشکیم رو برداشت بدون حرفی لز اتاق بیرون رفت
دنبالش قدم برمیداشتم و یکی یکی پله ها رو بالا میرفتم
بعد رسیدن به دری چوبی و نقش و نگاری شده واساد دستگیرش رو چرخوند و وارد اتاق شدپشت سرش وارد اتاق شدم..اون اتاق لعنتی حتی از کل خونه من عم بزرگتر بود
نگاهم دور و ور اتاق میچرخید و فکرم درگیر حزم کردنش بود که حتی متوجه رفتن بادیگارد هم نشدم
گوشه تخت نشستم و دستام رو تکیه بدنم کرده بودم سرم رو عقب داده بودم
بعد چند دقیقه خودم رو روی تخت ولو کردم و چشام رو بستم
حسی که داشتم حسی بود که انگار تا الان دراز نکشیده بودم و بدنم از خستگی داشت جان میکند
با صدای در سریع بلند شدم و سمت در رفتم بازش کردم خدمتکار رو دیدم که چند تیکه لباس اورده بود
با لبخند روی لبام ازش استقبال کردم و تشکر کردم بعد بستن در و نگاه کردن لباسا فکری به سرم زد
قدم هام رو سمت حموم برمیداشتم بعد وارد شدن به حموم موجود توی اتاق و بستن درش دم عمیقی کشیدم
-یعنی به حموم خونه خودم میرسه؟بعد چند دقیقه دوش حسابی و رفع خستگی موهام رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم
از یکی از خدمتکار ها پرسیدم تا اتاق کار پادشاه این عمارت رو بهم نشون بده
قدم هام رو سمت اتاق کاری که چند ساعتی پیش اونجا بودم برمیداشتم و مغزم از حرف زدن دست بر نمیداشت
(ینی همش اونجاس؟استراحت نداره؟)با تقه ای که به در زدم خودم رو از فکر و سوال ها دور کردم با صدای بمی که بهم اجازه ورود میداد دستگیره در رو فشردم
روی مبلش نشسته بود و جام کریستالی اش رو اروم توی هوا میرقصوند و به محتوای داخلش که میشد حدس زد ویسکی گرون قیمته نگاه میکرد
با نشستنم روی مبل روبروش محتوای جام رو سر کشید و زمزمه اش رو شرو کرد
-کاری بود؟-عا بله اومدم پانسمانتون رو عوض کنم
پیراهنش رو کنار زد نگاهم به جای زخم های ریز و درشت روی بدن ورزیدش افتادپانسمان رو تغییر دادم و به بطری های الکل توی قفسه بزرگ اشاره کردم
-سعی کنید تا خوب نشدید مصرف نکنید عفونی میشه زخمتون*
یک روز از اومدم در اون عمارت میگذشت و خبری از اون خوک کثیف نبود تا اینکه صدای بلند و بمی تنم رو لرزوند
به سرعت خودم رو به راه پله رسوندم
جلوی چشم آلفورد بود که به اون مردک ابلح زل زده بود و میشد فهمید که اماده پاره کردن تمام اجزای بدنشه
صدای رو مخ اون خوک به گوشم میرسید
-چیزی رو دارم که دستته لوسیانو
-هرچیزی که اینجاس مال همین عمارته برگرد به طویلتاون صحنه...واضح بود قراره درگیری پیش بیاد
من؟بیشتر نگران زخم بخیه خورده ی اون مرد کله شق بودم...الفورد لوسیانو...
YOU ARE READING
The wrong bullet
Random○گلوله اشتباه○ اگه کسی رو برات بکشم چی؟ بیشتر عاشقم میشی؟ کاش عشق ما شکل دیگه ای بود...حداقل اولین اشتباه من اخرین اشتباهم نمیشد سلام چطورید...اینجام برای اولین بار قلممو امتحان کنم تا ببینم چیزی که میخوامو میتونم بنویسم یا... اره خلاصه بهتون نیاز د...