...

14 1 0
                                    

عمارت خالی از اون مرد قد بلند و پر ابهتی بود که چند ساعت پیش دعوای لفظی گوچیکی داشت و ازش عصبی بود

سرش رو پایین انداخت و به زحمت پله ها رو پشت سر میزاشت
-اقا شما نباید...
هوسوک حرف اون زن مهربون و میانسال رو با اوردن دستش بالا قطع کرد و از عمارت خارج شد

همونطور با سری پایین افتاده و حالی گرفته سمت درخت افرا قدم برمیداشت
برگ های اون درخت داشتن لباس های سبز و تابستانشون رو با لباس های پاییزیشون عوض میکردن

نیمکت چوبی زیر درخت خودش رو توی چشای پسر به رخ میکشید
روی نیمکت نشست و بعد از تکیه دادن سرش پلک های پف کردشو روی هم گذاش

چند دقیقه ای از سکوتی که بین پسر و طبیعت دورش برقرار شده بود میگذشت و تنها چیزی که اون سکوت و آرامش رو بهم زد صدای گوشی بود که بخاطر روی ویبره بودنش روی نیمکت تکون میخورد

چشماش رو باز کرد و با دیدن شماره ناشناس کمی با تردید جواب تلفن رو داد اما صدایی که از پشت گوشی میشنید زیر پای دلش رو خالی میکرد

-یه پرونده روی میز اقای لوسیانو قرار داره که کاورش آبیه اونو بردار و به بادیگارد کنار در ورودی تحویل بده تا همچی مثل همیشه باشه

ترسیده بود و حرفی نمیتونست بزنه
نمیدونست این یعنی چی یا حتی اگه اونکار رو نکنه اتفاق خیلی بدی میفته
-خودش نباید متوجه بشه وگرنه همتون مردین

فردی که صدای نسبتا کلفتی داشت و هوسوک رو مخاطب قرار میداد سکوت غیرعادی پسر رو متوجه شده بود

صداش رو کمی بالا برد
-نمیر لازمت دارم
هوسوک حالا چهرش رنگی از گیجی داشت
سرش رو چرخوند و با دیدن بچه های شیطونی که از کلبه توی حیاط سرشونو بیرون اوردن و به اون زل زدن کمی سرش رو کج کرد
وقتی پسر بزرگتر رو دید که تلفن رو کنار گوشش نگه داشته نفسشو محکم بیرون داد و طلبکارانه با صدای بلند حرف میزد
-میکشمتون پدرسگا

سمت کلبه قدم برمیداشت بعد رسیدن بهش بچها با قهقهه قایم میشدن
سان که قیافه آتیشی هیونگش رو میدید بدو بدو بیرون اومد و جلوش وایساد

-بزار برم بکشمشون
پسر کوچیک تر بخاطر قیافه عصبی هیونگش که کیوتی توش موج میزد خندش گرفت و سعی میکر کنترلش کنه

-چیشده خببب
-سان توروهم میکشما نخند بهمممم
سان لبشو گزید و بعد از کنترل کردن خندش دوباره حرف زد
-خب بگو چیشده

-این توله سگا منو اذیت میکنن تهدید میکنن انگار نه انگار پس میفتم...هی چلغوزا نمیگین من بمیرم...

همونطوری داشت غر میزد که جمله آخرش رو دستایی که جلوی دهنش قرار گرفتن تموم نشده گذاشت
متعجب و عصبی برگشت تا کسی که مانع غر زدنش شده رو مخاطب غرهای جدیدش قرار بده
اما با دیدن آلفورد که دستاش رو دوباره توی جیبش برمیگردوند حرفاش رو خورد و فقط اخم کرد

The wrong bulletWhere stories live. Discover now