Distractions

25 5 0
                                    

Writer Disamon:

نگاه هاشون به هم گره خورده بود اما نگاه آلفورد تن و بدن هرکسی رو میلرزوند

صدای بمش بلند تر شد و با اطمینان لب میزد
-هی خوکه کثیف اون دکتری که دنبالشی مال همینجاس

مرد روبروییش که به برخلاف اسمش یک ترسو بود به حرف امد
-ولی اونو اول من استخدام کردم لوسیامو نه تو

اومی کشید و سرش رو تکون داد دوباره به چشای اون مرد زل زد
-حالا مال منه میتونی گورتو گم کنی

صدای قدمهای هوسوک زودتر از بقیه به گوش الفورد خورد بدون برگشت سمت در اون رو بست تا بهش اجازه خروج نده اما اون سمج تر از این حرفا بود پس در رو باز کرد و کنار آلفورد واساد طوری که اروم نفس خالی کردن عصبی اون مرد به راحتی به گوشش میرسید

اما فقط اون نبود...
اون میخاست حرف بزنه،لحظه بعد صدای اون بود که توجه همه رو جلب کرد
-من با تو هیچجا نمیام...پس بهتره بری
-ببین کی اینجاست

مرد با حرفی که زد جلو امد و بادیگارد هایش از خودش نزدیکتر بودن...اونها میخواستن هوسوک رو ببرن

الفورد با فشار یک دستش روی قفسه سینه هوسوک اون رو توی خونه فرستاد و با نگاهی که بهش کرد اون رو از کنترل خودش خارج کرد و قدمهاش رو سمت پله ها کج کرد تا توی اتاق بره

دوباره سمت مرد برگشت که با رفتن هوسوک با صدای بلند کلمه ای رو فریاد زد
-دیسولاتو(هرزه به اسپانیایی)
ابروهای آلفورد گره خورد و چند قدم جلو رفت

مردی که فکر نمیکرد معنی کلمه کثیفی که گفته رو قراره متوجه بشه کسی به الفورد خیره شده بود که یقه اش توسط مشت محکم الفورد گره خورد

بادیگارد هاش یکی یکی نزدیک میشدن اما با شنیدن صدای اسلحه های لشکر جلو عمارت از جلو امدن منصرف شدن

الفورد از بین دندون های روی هم قفل شده اش مثل ببر غُرید
-اون دهن کثیفت رو ببند و گورت رو گم کن تا همینجا چالت نکردم

لحظه بعد استخون های دست مشت شده الفورد زیر چشم مرد خوابید و زخم به یاد ماندنی به جا گذاشت

هوسوک با سر و صدایی که شنید لحظه ای ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد..براش عجیب بود که چرا از اون مرد بدون خواست خودش اطاعت میکنه

اما فکر کردنش وقتی به پایان رسید که ضربه محکمی به پهلوش خورد و دردش باعث شد اجزای صورت بی نقصش مچاله بشه

ولی انگار کافی نبود چون دستایی که به مچ پاش ضربه زدن و اون رو روی پله ها انداختن رو میدید...

روی پله ها فرود امد سرش به سرامیش مشکی رنگ کوبیده شد و بین سیاه و روشن دیدن اطراف چهره نچندان واضحی به چشمش خورد و صدای ماشین هایی که از محوطه عمارت بیرون میرفتن به گوشش میرسید و بعد همه چیز سیاه و خالی بود

The wrong bulletWhere stories live. Discover now