why...?

19 2 0
                                    

آوریل کنار باردن و روی صندلی های بار خانگی نشسته بود و که سارا هم کم کم بهشون پیوست
-میبینم که جمعتون جمعه
-پس چی فقط خلمون کم بود

سارا نگاه نا امیدانه ای به باردن انداخت و تنها صدایی که میومد خنده‌ی آوریل بود

دو دختر دیگه با خنده های اون لبخندی رو لبشون نشوندن

صدای مردانه و زیبای کسی که بهشون نزدیک میشد باعث شد هر سه نفر اونها سرشونو سمت صدا بچرخونن
-چقد خوبه صدای خنده از اینجا میاد

آوریل با دیدن پسری که قرار بود کلتش رو آماده کنه ابروهاش بالا پرید و زمزمه وار حرفاش رو به زبون میاورد

-هی اینجا چیکار میکنی
-امانتی دستم مونده بود

سرش رو اروم تکون داد و از صندلی بلند شد
-میشه فقط اسلحه‌ات رو نگیری؟باید چیزی بهت بگم

هردوشون سمت مبل های گوشه اون هال رفتن

سارا نشست و بطری ودکایی که روی میز بود رو برداشت و دو گلس رو پر کرد
-حاضرم شرط ببندم آوریل رو از دست میدیم
باردن اعتراض مانند سمت دختر روبروییش برگشت و غر زد
-یاااا یعنی چی...اون هنوز براش زوده
-مگه بچس...؟؟؟؟

باردن نفس عمیقی کشید و کمی از ودکا سر کشید
-نه ولی...نمیدونم نمیشه دیگه..اگرم خودش بخواد اون پسر باید اول از هفت خوان رد شه

سارا پوفی کرد و ودکا رو یه نفس سر کشید
-به خودت بیا بچه اگه پیر بشه بمونه رو دستت تو جوابگو باید باشیا

باردن خواست با اون ابروهای گره خوردش دوباره غر بزنه که سارا گلس رو سریع بین دست باردن گذاشت و سمت لبش برد و مجبورش کرد باقی ودکا رو بنوشه
-انقد غر نزن.......اونا چرا بهم ریختن؟؟

باردن نگاه اون رو دنبال کرد که به آلفورد رسید
با قدم های نصف نیمه‌اش که نشانه از نگران بودنش میداد سمت اونا میومد

لباسایی که همیشه مورد علاقش بود رو پوشیده بود
دورس مشکی ساده ای که پشتش نوشته ای با خطی زیبا نوشته شده بود که هرکسی رو کنجکاو میکرد
شلوار جین مشکی و کمی گشاد

اون مرد توی پوشیدن لباس های اسپرت زبان زد بود
دستاش توی جیبش بود و وقتی به دخترا رسید لبش رو تر کرد
-هوسوک رو ندیدین؟

در همون لحظه صدای فلیپ هم به گوش رسید
-سان رو ندیدین؟
نگاه هرسشون به سمت فلیپ رفت که ارنج هاش رو روی نرده های بالای پاگرد گذاشته و به اونها نگاه میکنه

                               *****

پلکهاش سنگینی میکرد اما اون متوجه اتفاقی که افتاده شده بود
نه همه اتفاقات...فقط میدونست که اتفاق خوبی نیفتاده

چشاش رو به زحمت باز کرد و دور و برش رو تجزیه و تحلیل میکرد،موقتی که متوجه شد روی تختی توی اتاقی مجلل بیدار شده ترس بدنش رو به لرزه انداخت

The wrong bulletWhere stories live. Discover now