part12

366 71 3
                                    

بنظر شما مینگیو کاری کرده؟؟مقصره یا نه؟🤔

پارت بعدی:۱۵ ووت

*****

بچه ها سروصدایی راه انداخته بودن که کل مدرسه رو میلرزوند و قرار بود ازشون امتحان ورزشی بگیرن و امروز کلا کلاسی نداشتن و این برای لیسا بد بود چون اصلا از اینکه وقت خالی پیدا کنن تا باهم حرف بزنن راضی نبود...

صورتشو روی دستش کوبید و چشماشو روی هم فشار داد،روی میز ولو شد تا بقیه فکر کنن خوابه.
نمی‌خواست هیچ کسو ببینه تا سوال پیچ نشه ولی جویی ول کن نبود.
برگشت و با ته خودکارش به بازوش فشار آورد:هی لیساشی..چرا از دیروز جوابمو نمیدی؟

لیسا کلافه سر بلند کرد و بهش خیره شد...

«چقدر سیریشی تو دختر»

این چیزی بود که تو ذهنش اکو میشد ولی لباش چیز دیگه ای و به گوش میرسوندن: گوشیمو چک نکردم..کاری داشتی؟

تقریبا سوال آخرشو با زور از بین لباش با آروم ترین لحن ممکن بیرون فرستاد و امید وار بود جویی نشنیده بگیره ولی شنید و سریع گفت:نگفتی دیروز جونگکوک چش بود که با چانگ کیون دعوا کردن؟با تو چیکار داشت؟

کمی فکر کرد و طی یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفت اولین چیزی که به ذهنش اومده بود رو بگه:ازم کمک خواست..دلیل دعواشون و نمی‌دونم ولی ازم خواست براش پماد و چسب زخم بزنم.

جویی با جمع کردن صورتش به حالت چندش آوری گفت:چی؟چرا باید همچین چیزی ازت بخواد؟؟

لباشو با زبونش تر کرد و خواست جوابی بده که جونگکوک با یوگیوم در حالی که لباساش خیس بود وارد کلاس شد و بلند گفت:همگی توجه کنید.
اقای لی خواست بعد تعویض لباس توی زمین جمع شیم.

نگاهی به لیسا که با عجز نگاهش میکرد کرد و ابرویی بالا انداخت.

چرا قیافش شبیه گربه ایه که نمیتونه نقطه لیزر قرمز رنگی که ساعت ها دنبالش کرده رو بگیره شده؟؟

چانگ کیون از کنارش رد شد و باعث شد نگاهشو از لیسا بگیره و به اون بده که درست سمت لیسا رفت و روی ردیف کناریش نشست.

چطور تا حالا توجه نکرده بود که چقدر جاهاشون توی کلاس به هم نزدیکه؟

به صندلی خودش نگاه کرد.

آخرین صندلی ته کلاس و دور ترین ردیف به صندلی لیسا...باید جاشو عوض میکرد؟!

تقریبا سه ساعت از ده ساعت کار اجتماعیش و گذروندن بود و تمام این مدت با دعوا با چانگ کیون گذشته بود‌
دستی به شونش خورد و با مینگیو روبرو شد.
بلاخره بعد فهمیدن ماجرا دیده بودتش؛هر چند هنوز هم باور نداشت اون کاری کرده باشه.

________

توپو بار دیگه به زمین زد و سرشو بالا آورد.

پسر ها دو تیم شده بودن و بسکتبال مسابقه میدادن.

جونگکوک،یوگیوم،چانگ کیون،مینگیو و دو تا دیگه از بچه های کلاس توی یک تیم و پنج نفر دیگه توی تیم دیگه بودن...

تمام مدت بازی سعی داشت تنهایی توپ رو پیش ببره.
نمیدونست باید به مینگیو شک کنه یا نه...

بهش اعتماد داشت ولی کم کم سد اعتمادش با بیشتر فکر کردن به اتفاقات افتاده داشت فرو میریخت.
بالا پرید تا توپ و توی تور بندازه که توپ از دستش در رفت و با شدت زمین خورد.

بقیه بچه ها و معلم که تماشاگر و داور بازی بودن دورش جمع شدن که کمی زانوشو مالید و با اطمینان دادن به اینکه خوبه،نذاشت مربی جاشو با چان یکی دیگه از بچه ها عوض کنه.

یوگیوم دستی به شونش زد و گفت:پسر چرا درست بازی نمیکنی؟!

مینگیو تایید کرد و در ادامه حرف یوگیوم گفت:مطمئنی حالت خوبه؟جاتو عوض کن اینجوری میبازیم.

جونگکوک نگاه خیرشو از مینگیو گرفت و به چانگ کیونی که با تمسخر نگاهش میکرد دوخت...

"عوضی رومخ"

صفتی که لیسا بهش داده بود واقعا بهش میومد!

چرا باید تو یه تیم باشن؟؟از تیم و وضعیتی که توش بود متنفر بود...

توپ و با شدت به سمت مینگیو پرت کرد و از زمین بیرون زد و به صدا کردن اسمش توسط یوگیوم و اعصبانیتش از مینگیو توجهی نکرد و به سمت اتاق پرستاری مدرسه رفت.


پایان

Life goes on{complete}Where stories live. Discover now